توانا بود هرکه دانا بود
همواره روزگار با سیمره جاری باشید...
Saturday, 18 May , 2024
امروز : شنبه, ۲۹ اردیبهشت , ۱۴۰۳ - 11 ذو القعدة 1445
شناسه خبر : 363
  پرینتخانه » طنز تاریخ انتشار : ۳۱ تیر ۱۳۹۲ - ۱۵:۰۵ | | ارسال توسط :

هفت‌ خوان خود پردازها

هنوز شستم را به سمت دکمه‌ها سیخ نکرده‌ام که سری زیربغلم را می‌شکافد و دستی برشانه‌ام سنگین می‌شود:« دکمه بالایی رو بزن ! نه نه اون سمت راستی! نه سمت چپی!گیجی انگشتم را می‌چرخانم و میان دکمه‌ها گم می‌شوم که تیر زمخت انگشتی از بیخ گوشم می‌گذرد و بر دکمه‌ی فارسی اصابت می‌کند:« آها حالا […]

هنوز شستم را به سمت دکمه‌ها سیخ نکرده‌ام که سری زیربغلم را می‌شکافد و دستی برشانه‌ام سنگین می‌شود:« دکمه بالایی رو بزن ! نه نه اون سمت راستی! نه سمت چپی!
گیجی انگشتم را می‌چرخانم و میان دکمه‌ها گم می‌شوم که تیر زمخت انگشتی از بیخ گوشم می‌گذرد و بر دکمه‌ی فارسی اصابت می‌کند:« آها حالا درسته!»

هنوز صفحه‌ی بعدی باز نشده که بلندگوی دهانی درگوشم روشن می‌شود:« رمزکارتت چنده؟ رمز کارتو بزن رمز کارت رمز…»
بر پیشانی حافظه می‌کوبم شاید رمز کارت گم شده لای این همه انگشت و دهان را پیداکنم که سری به سرعت از زیرگذربغلم عبور می‌کند و پاهایم از کف پیاده رو به هوا بلند می‌شود. از ترس ضربه‌ی فنی نشدن چنکگ دست راستم را درلبه‌ی خودپرداز گیر می‌دهم و پای چپم را عقب می‌کشم اما انگار زور حریف بیش‌تر از این حرف‌هاست. دست راستم را به قصد گرفتن کارت از دهان تنگ خودپرداز دراز می‌کنم اما انگشت سبابه‌ی ناشناسی زودتر پیش قدم شده وکارت را درجیب خیسم گذاشته است.
هنوز از ازدحام شلوغ صف جدانشده‌ام که دونفر دست به یقه می‌شوند:« نه آقا من  ده ساعته اینجام …من پشت سر این آقابودم رفتم تا خونه کاری داشتم دوباره برگشتم…»
نفس نفس زدن‌های تابستانی‌ام را چندمتر دورتر از صف عقب می‌کشم و به صفی زل می‌زنم که از ده نفر آدم درست شده اما چنان روی هم مچاله شده‌اند که فکر می‌کنی هزاروپانصد نفرند . کت و شلواری خیس شده از عرق تیرماه که تازه از راه رسیده روزنامه‌اش را زیر بغل تکانی می‌دهد : به خدا میری تهران همه بافاصله پشت سرهم صف می‌کشن…آخه ماکی می‌خوایم آدم شیم؟!»
سری از زیر بغل دونفر جلوتر از خودش بیرون می‌آید و دهانی کج می‌شود : هه!آقارو! اونا فرهنگ دارن. این شهر درست شدنی نیست عزیز من ما تا
دنیادنیاست آدم نمی‌شیم… و دوباره درلاک فرهنگی خود فرو می‌رود. یادم می‌افتد که باید مقداری خرت و پرت به خانه ببرم پای چپم را جلو می‌گذارم و درتصمیمی عجولانه  یک لحظه این رباعی را از زیر زبان شجاعتم عبورمی‌دهم:
« بزرگی گر به کام شیردراست
                    شو خطرکن زکام شیر بجوی
یا بزرگی و عزت و نعمت و جاه
                          یاچو مردانت مرگ، رویاروی »
 …ومن هم هرطور شده باید مقداری پول از دهان شیرِاین خودپرداز بیرون بیاورم .درانتهای صف!شیر می‌شوم که یک نفرهنوز از راه نرسیده در وسط جمعیت شیرجه می‌رود. ازاو می‌خواهم درصف بایستد که زبان دستشش را به صورتم دراز می‌کند:« من پشت سراین آقا بودم. رفتم دوکوچه پایین‌تر کاری داشتم زود برگشتم. چندساعت دیگر پاهایم را تاب می‌آورم و خودم را دوباره به خان ششم می‌رسانم . نفر اول که به گفته‌ی خودش کارت‌های خودپرداز تمام روستا را به شهر آورده تا یارانه‌شان را بگیرد، نقل کارت‌ها را یکی یکی از کیف بدون زیپش بیرون می‌آورد و دردهان خودپرداز می‌گذارد اما هربار من باید رمز را برایش بخوانم و گاهی به اشتباه رمز کارت دیگری را درکاغذ باریکی به دستم می‌هد…القصه بالاخره نوبت به خستگی من می‌رسد و بااشتیاقی وصف ناشدنی دست به کارت می‌شوم هنوز کارت از گلوی دستگاه کاملا پایین نرفته که روی صفحه می نویسد:« باعرض پوزش دستگاه فعلا قادر به پاسخ‌گویی نمی‌باشد.»
مشتی از بالای سرم می‌گذرد و بر گیج‌گاه دستگاه کوبیده می‌شود . مشت هنوزبه سینه‌ی صاحبش باز نگشته که ته دستی برصورت بی زبان دستگاه رگبار می‌شود. چند دهان از من می‌خواهند کارت را دوباره درحلقش فروکنم.
 دست اطاعت به چشم می‌برم و یک بار دیگر کارت را باتمام توان به شکم دستگاه هل می‌دهم و درمیان سروصدای سرسام آور پشت سری‌ها که هریکی فرمانی صادرمی‌کند چشم‌های انتظارم را به صفحه می‌دوزم. دستی باز قبل از من دکمه‌ی فارسی را کلیک می‌شود و دستی کنار شماره‌ها منتظر می‌شود تا رمز رابخوانم. دستی هم زحمت درج مبلغ را می‌کشد.
 چشم‌ها بیرون از حدقه ها به صفحه زوم می‌شود که این بار روی آن می‌نویسد:« دستگاه قادر به پرداخت وجه نمی‌باشد.»سرعت پاها را به خیابان‌ها می‌زنم و خودم را به صف‌های طویل دیگری می‌رسانم اما به هرکدام که می‌رسم بایک حساب سرانگشتی دستم می‌آید که دست کم چندساعت باید درصف بایستم و پاهایم زیر بار این انتظار نمی‌روند.
تمام خیابان‌ها را زیر گرمای نفس‌گیر این سال‌های بی‌بارانی چرخ می‌خورم اما انگار این یکی از آن یکی شلوغ‌تر است. دهان تعجبم را از سوالی پر می‌کنم و به کسی می‌رسانم که باعجله از من عبور کرده است.
 سرش لبخندش را برمی‌گرداند:« ای بابا مگر نمی‌دانی دیشب یارانه‌ها واریز شده‌اند!»

 

به اشتراک بگذارید
تعداد دیدگاه : 2
  1. احمد :
    ۱۴ مرداد ۹۲

    قحطي سوژه

  2. بانک :
    ۱۹ مرداد ۹۲

    اقایان کم لطفی می کنند اینقدر زحمات بانکها را بخصوص درتجهیز خودپردازها زیر سئوا ل می برند اولا خودپردازهای شهرستان کوهدشت درخدمات دهی دراستان رتبه اول رادارند ثانیا شما محبت کنید فرهنگ درست استفاده کردن از این وسیله عمومی را به مردم اموزش دهید تا انواع خمیر وچسب رابه این دستگاهها نمالندو یا مانیتورانها را خورد نکنندوازکارت تلفن استفاده نکنند درشهر کوهدشت بین ۲۵تا ۳۰دستگاه خودپرداز وجود دارد دراموزش وپرورش ودادگستری ۲دستگاه سالنی برای کارکنان دو نهاد وجود دارد بیشتر ازاینها برای بانکها بااین همه خسارات نمی صرفدچراکه شرکتهای طرف قرارداد براساس میزان تراکنش کارمزد اخذ میکنند چنانچه دستگاهی تراکنش کمتری داشته باشد جمع اوری می شودپس بیاییم ازاین نعمت به خوبی استفاده کنیم وکفر نعمت مکنیم

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.