توانا بود هرکه دانا بود
همواره روزگار با سیمره جاری باشید...
Friday, 17 May , 2024
امروز : جمعه, ۲۸ اردیبهشت , ۱۴۰۳ - 10 ذو القعدة 1445
شناسه خبر : 22572
  پرینتخانه » اجتماعی, لرستان پژوهی, مقاله تاریخ انتشار : ۲۵ بهمن ۱۴۰۲ - ۹:۰۳ | | ارسال توسط :
یاد بعضی نفرات

هزارتوی پُرراز (از عاشقانه‌نویسی تا فرهنگ‌نویسی)علی‌مردان عسکری‌عالم / بخش هشتم

هزارتوی پُرراز (از عاشقانه‌نویسی  تا  فرهنگ‌نویسی)علی‌مردان عسکری‌عالم / بخش هشتم
اشاره: «یاد بعضی نفرات»، نگاشته‌های سال‌های پایانی دهه‌ی 80 و یکی- دو سال نخست دهه‌ی 90، در باره برخی چهره‌های فعال فرهنگ، هنر و ادبیات لرستان است.

این نوشته‌ها از متنِ گفت‌وگوی نگارنده و دیگر چاپ‌کرده‌های اندیشه‌ورزان و اصحابِ فکر و فرهنگ و هنر تدوین شده‌است که هرکدام در سطح و اندازه خود، منشأ اثر بوده و به سهم خود نیز موجب رشد و تعالی جریان فرهنگ و هنر در زادبوم خود بوده‌اند.

علی‌مردان، هنوز سوگوار برادر کوچکش بود که عمویش از الشتر خبر آورد، قرعه‌ی سربازی‌اش درآمده است و باید به اجباری برود. سال ۵۰ رخت اجباری پوشید. آن سال‌ها سربازی را اجباری می‌گفتند. رفتنِ فرزندان به سربازی، به‌ویژه برای خانواده‌های کشاورز و ایلات، که اولاد ذکورشان حکم بازویشان را داشت، بسیار سخت بود. دو سال سربازی که طی مدت دو سال خدمت اجباری، یکی- دو بار بیش‌تر نمی‌توانستند به مرخصی بیایند کاری سخت و طاقت‌رسا بود؛ محل خدمت، اغلب در شهرها و مناطق دوردست بود. آمدوشد هم با آن مسافت‌های طولانی و دوری راه و سختی جاده‌ها، خدمت اجباری برای خانواده‌ها را سخت‌تر می‌کرد. هم‌چنان که وقتی یکی از پسرعموهایش را گرفتند و بردند تا رخت سربازی را به اجبار تنش کنند، عمویش دیرک (ستون) خیمه‌ی سیاه چادرش را پایین کشید. این کار مثل مرگ عزیزی بود که آدم از دست می‌داد. در خانواده‌های ایلات و عشایر، هم به یک سنتِ نانوشته بود و هرگاه یکی از مردان و بزرگان عشیره می‌مرد، هم‌مان با خبر نابه‌هنگام مرگش، بستگانش دیرک چادر را پایین می‌کشیدند.
پدرِ علی‌مردان و عمویش هر دو خود سربازی رفته بودند. وقتی عموی علی‌مردان، خبر به اجباری بردن فرزندش را شنید و دیرک خیمه‌ی چادرش را پایین کشید، این کار به شدت مورد ملامت برادرش، یعنی پدرِ علی‌مردان قرار گرفت و ستون چادر را برافراشت. این عموی علی‌مردان، در دوره‌های سوم و چهارم یعنی سال ۱۳۱۰ و بعد از رفتن برادر بزرگش (پدر علی‌مردان)، به اجباری، خود نیز به سربازی رفته بود. در جنگ جهانی دوم، هردویشان (پدر و عموی علی‌مردان) را به‌عنوان سربازِ احتیاط احضار کرده بودند و آن‌ها را تا اهواز برده بودند، اما جنگ نکرده، با تسلیم و بی‌طرفی ارتش بازگشتند. تمام طول مسیر اهواز تا الشتر را با پای پیاده و با شکم گرسنه آمده بودند. بعضی از هم‌دوره‌ای‌های آن‌ها هم دوام نیاوردند و بازگشته بودند. پاره‌ای هم در میانه‌ی راه مرده بودند و آن‌ها را در همان مسیرهایِ طول راه دفن کرده بودند.
سال ۵۰ که علی‌مردان به سربازی اعزام شد، ابتدا به «عجب شیرِ» آذربایجان و از آن‌جا تعدادی از اعزام شدگان را از جمله علی‌مردان را همراه با ۲۰ نفری از بچه‌های خرم‌آباد و الشتر و نورآباد به تهران بردند. چهارماه آموزش را در پادگان سلطنت‌آباد گذراندند و بعد از اخذ سردوشی و پایانِ دوره‌ی آموزشی به پادگان قصر و حشمتیه فرستادند. همان روزها پس از آن که چهارماهِ طاقت‌فرسا و رنج‌آورِ آموزشی را سپری کرده بودند، یک روز جمعه همراه چهارنفر به مرخصی ساعتی رفتند. همین که به ناصرخسرو رسیدند، همه گفتند؛ ما دیگر به پادگان بر نمی‌گردیم. علی‌مردان با این که ابتدا مخالف رفتن و بازگشت آن‌ها به خانه بود و هرچه هم راهنمایی و پند داد و نصیحت کرد، افاقه نکرد. اما در ادامه همراهشان شد. رفتند شمس‌العماره بلیت گرفتند و او را هم وسوسه به رفتن کردند. علی‌مردان، هم همراه جماعت سرباز فراریان شد. ایام سربازی و فضای رفیق‌بازی بود و علی‌مردان با فراریان به خانه بازگشت.
به خانه که رسید، وقتی اهل خانه او را در رخت سربازی دیدند، دست‌افشان و پای‌کوبان، هلهله و شادی سردادند. برایش اسپند دود کردند. رخت و لباسش را مانند تبرک می‌بوسیدند. فامیل و همسایه‌ها به دیدنش آمدند. به خانواده گفته بود: دو روز مرخصی آمده و بر می‌گردد. فضای خانه و خانواده، مدام او را تشویق به ادامه دادن دوره‌ی اجباری می‌کرد، هرچند سختی خودش را داشت. همه می‌گفتند: بگذار غیرت داشته باشی و مبادا مثل فلانی و پسر فلانی کم بیاری و بین راه وا بدهی و بِبُری، یا چون پسر فلان کس سعی کن پسر شجاعی باشی و از این دست حرف و سخن‌های تشویق‌گرانه که برایش ردیف می‌کردند. پدرش از افتخار دوران سربازی خودش می‌گفت که ارشد گروهان شده بود. به هر حال علی‌مردانِ سرباز فراری، توی بدمخمصه‌ای افتاده بود. باید تا گندش بالا نیامده است، کاری می‌کرد. عاقلانه‌ترین راه این بود که تا کار بیخ پیدا نکرده است زود برگردد. پس بی‌رنگ شال و کلاه کرد و آماده‌ی بازگشت به خدمت شد. از آن ۴ نفر هم، سه تن اشان با پادرمیانی علی‌مردان تصمیم به بازگشت گرفتند. این فرار نابه‌هنگام و نسنجیده و ناغافل، مایه‌ی عبرتش شد و دیگر تا پایان خدمتش حتا یک روز هم غیبت نکرد هیچ که یک بی‌انضباطی هم از او سر نزد. او یکی از چند سربازی بود که درجه‌ی سرجوخگی را که درجه‌ای پایین‌تر از گروهبانی است، گرفت و ماهی ۴۴ تومان هم حقوق بابتش گرفت که در آن زمان کفاف خرج سربازی و پولِ توی جیبی و آمد و شدش را می‌کرد.
خدمت ایام سربازی، پر از خاطراتِ تلخ و شیرینی است که تا سال‌ها می‌ماند. سربازی را باید با هر ترفندی از سربگذرانی؛ ورزش، تفریح، سینما رفتن، جوک و شوخی و شادی و ترانه سردان و آوازخوانی و ده‌ها سرگرمی دیگر برای خودت ایجاد کنی و سعی کنی تا برای دوران خدمتت، اوقات خوش و مفرحی خلق کنی. سربازی، ایامی است که باید وقتت را به باداباد بگذرانی. باید برای غلبه بر گذر زمان، خودت را به بی‌خیالی و بی‌غمی بزنی تا سخت نگذرد، وگرنه دوام نمی‌آوری. قبل و بعد از دوره‌ی آن‌ها تعدادی دیگر از بچه‌های خرم‌آباد آمدند و هم قطار آن‌ها شدند؛ در بین آن‌ها، سرباز «مداح»، نوازنده‌ی کمانچه بود. مداح، کمانچه‌اش را نزد یکی از سربازان هم دوره‌ای‌اشان که مسئول گل‌خانه‌ی پادگان بود، پنهان کرده بود. بعد از ظهرها یا گاهی پس از شامگاه و گاهی هم روزهای جمعه و برخی روزهای تعطیل در گوشه‌ای از پادگان بساط رقص و آواز راه می‌انداختند. بعضی اوقات، بالغ بر دویست- سیصد سرباز گرد هم می‌آمدند و به لذّت بردن از صدای دلنواز کمانچه‌ی مداح گوش می‌سپردند. گاهی اوقات نیز یکی از سربازان که ته صدایی داشت، داوطلب خواندن می‌شد؛ لری و لکیِ کرمانشاهی و کردی می‌خواندند. گاهی هم گیلکی، گاهی نیز ترکی و خلاصه بساط ترانه و آوازخوانی به پا بود و گاهی هم نوبت ترانه‌های درخواستی بود و از هر دری می‌خواندند، اما بیش‌تر، کارِ بچه‌های لرستانی خوانده می‌شد، چون مداح، کمانچه نوازِ پادگان، لر بود و در زدن ساز لری، آماده و دست به ساز بود. برخی اوقات هم سر و صدا بالا می‌گرفت و دردسر‌ساز می‌شد. این گونه کارها هم در محیط پادگان، نوعی بی‌انضباطی، تمرد و طغیان به حساب می‌آمد. پیش می‌آمد که یکی از نظامیانِ عالی رتبه برای سرکشی یا بازدیدِ ناغافل سر می‌رسید و کار بیخ پیدا می‌کرد و خراب می‌شد. بعد هم تبعات و پیامدهای ناگوارِ بازداشت و اضافه خدمت بود. مثل روزی که سرهنگ میرهادی، فرمانده‌ی پشتیبانی لشکر آمد و کمانچه را گرفت و زیرِ پاش گذاشت و پیکر بی‌صدا و ساکت آن را زیرِ ضرباتِ پایش گرفت و تکه‌تکه کرد. مداح، چندروزی مانند مادری که برای فرزندِ مرده‌اش سوگواری کند، غمین و دلتنگِ کمانچه‌اش بود. وقتی پیکر پاره‌پاره‌ی کمانچه زیر ضربات چکمه‌های فرمانده میرهادی لگد می‌شد، مداح، به خود می‌پیچید و از درون ضجه می‌کشید.
چیزی نگذشت که بچه‌ها از خرم‌آباد یک کمانچه آوردند. مداح دوباره رو به راه شد و تا دست به کمانچه بشود، یک تنبک هم اضافه کردند. انگار داشت گروه موسیقی پادگان نطفه می‌بست و تا شکل‌گیری‌اش انگار راه زیادی نمانده بود که دوباره بساط بزن و بکوب به پا شد. سربازان، دور از چشمِ درجه‌داران و استوارها و افسرانِ پادگان مهیای دست افشانی و پایکوبی می‌شدند و هلهله‌کنان برای پرکردن ایام فراغت‌شان و فراموشی سختی‌هایِ خدمت و درمانِ نوستالژیایِ دورانِ اجباری به استقبال شادی می‌رفتند. به‌هر روی، سربازی بود و هزار درد بی‌درمان! بچه‌ها هم صابونِ تنبیه و مجازات پس از شادی آن لحظات را به تن‌اشان خورده بود و بعضی هم هفته‌ها و ماه‌ها اضافه خدمت و چند روز و شاید هم یک هفته‌ای را در بازداشتگاه پادگان نوش جان کرده بودند. یک بار هم یک خوانندۀ خوش صدا به جمع اضافه شد؛ علی‌رضا رمضان‌پور از بچه‌های کرمانشاه بود که در یکی از گروهان‌های همان پادگان خدمت می‌کرد. علی‌ضا صدای دلکش و جذابی داشت. کار به جایی رسید که برای جشن‌های داخل پادگان از همین گروه، گروه موسیقی پادگان را تشکیل دادند که ترکیبی از بر و بچه‌های لرستان و کُرد پادگان بودند. حالا دیگر تار و تنبک هم در یک گوشه‌ی انبارِ ارکان جای گرفت و گروه موسیقی پادگان متولد شد و رفته‌رفته رشد کرد و قد کشید و بالید و برای خودش صاحب هویت شد و رسمیت یافت.
خدمت سربازی علی‌مردان، با چنین حال و هوا و فضایی به پایان رسید. در دوران خدمت سربازی، گواهی‌نامه‌ی رانندگیِ پایه‌ی دوّم شخصی را گرفت. به محض آن که از خدمت ترخیص شد رفت نزد پسرعمه‌اش حسن که در بومهن کار می کرد. علی‌مردان و پسرعمه حسن‌اش، از کودکی با هم بزرگ شده بودند. یک ساعتی از هم جدا نمی‌شدند. اگر کاری به یکی از آن دو واگذار می‌شد، دیگری هم شانه به شانه‌ی او همراه می‌شد. انگار یک روح در دو بدن بودند. تا این که علی‌مردان از الشتر به خرم‌آباد آمد. او هم بعد از آمدن علی‌مردان به خرم‌آباد، درس و مشقش را رها کرد و چسبید به کارگری کردن و حالا در بومهن، سرکارگرِ کارگاهی شده بود. وقتی علی‌مردان از خدمت سربازی ترخیص شد، یک‌راست رفت بومهن و ناگهان پسرعمه حسن را غافل‌گیر کرد. مدیر کارگاه وقتی فهمید پسرداییِ حسن، گواهی‌نامه‌ی رانندگی دارد، پیشنهاد کرد به جای کار در شرکت، راننده‌ی یکی از تجارِ معروف تهرانی به نام حاج فیروزان شود. علی‌مردان، به اتفاق مهندس جهانی، مدیر کارگاه به دفتر کار ارباب آینده‌اش رفت. بعد از حال و احوال، مهندس کلی هندوانه زیر بغل علی‌مردان گذاشت و از اخلاق و ادب و متانت و صبوری و حجب و حیایش گفت. تعریف و تمجیدهای مهندس جهانی از پسرِ خوب لرستانی، برای حاجی فیروزان حکم هندوانه‌ی به شرط چاقو داشت و قبول کرد. حاجی فیروزان وقتی فهمید سواد هم دارد خوش‌حال هم شد، چون خودش جز کمی شکسته بسته و در حدّ اکابری که بتواند اعداد را بشمارد و کلمات را به زورِ الفبای ابجد و زیر و زِبَر کردنشان بخواند، سواد آن چنانی نداشت. حاجی فیروزان که انگار فرشته‌ای بود که از غیب ظاهر گشته باشد و مثل پرنده‌ای که حکم همای سعادتش داشت، صاف روی شانه علی‌مردان نشسته بود. حاجی فیروزان پسر بزرگی نداشت. درست است، که به مهندس جهانی سپرده بود یک راننده‌ی دست و دل پاک برایش پیدا کند، اما حاجی بیشتر کسی را می‌خواست تا در کار روزانه‌ی خود و خانواده‌اش یاری‌اش کند و کمک حالش باشد. چه کسی بهتر از علی‌مردان، این روستایی چشم پاک و ساده و بی‌آلایش، با آن چهره‌ی معصومانه و ادب ذاتی‌اش و حیا و شرمی که از سر و رویش می‌بارید. جوانی که مثل آب روان بود و مثلِ «ماه، در زلالیِ چشمِ مرجان‌ها تاب می‌خورد.»
علی‌مردان، بی‌پیرایه‌تر از نسیم و شکوفه بود. مانند ستاره هرکجا می‌رفت، در سپهرآسمانِ آن‌جا می‌درخشید. خلاصه‌ی دیدار با حاجی فیروزان این شد که یک «دوجِ مرکوریِ تمام اتوماتیک» تحویلش دادند. حاجی فیروزان چندروز بعد که پیدا و پنهانِ علی‌مردان برایشان صفر تا صد برملا شده بود، از مهندس جهانی برای معرفی و کشف این جوانکِ ساده دل که سلامت و عزت نفس و هرچه که بشود اسمش را گذاشت شرم و جنبه‌های اخلاقی، یک جا از وجناتش پیدا بود، سپاس به جای آورد و شاید به صورت ویژه، قدردان‌اش هم بود و تحسین‌اش هم می‌کرد. کافی است طرف، آدم‌شناس باشد و به قولِ کمی قدیمی‌ترها، ریخت‌شناسی‌اش به قاعده بوده باشد و به قول امروزی‌ترها زبان بدن را خوب بشناسد تا با همان دیدار اوّل بداند این علی‌مردان، چه مردی است و چندمرده حلاج است! از این رو همان روز، راننده که چه عرض کنم، همه کاره‌ی حاج فیروزان شد و همراه ارباب جدیدش شد.
علی‌مردان در دلِ حاجی فیروزانِ تاجر چنان‌جا باز کرد که همان روزهای نخست، محرم راز وی شد و حاجی چنان به او اعتماد و ایمان پیدا کرده بود، که مسئولیتِ رساندن و بردن و آوردن دو دخترش به دانشگاه تهران را هم به او سپرد و حالا مسئولِ شد- آمد دختران حاجی شده بود. دفتر کار حاجی فیروزان در خیابانِ «شاه رضاِ» سابق و انقلاب فعلی نزدیک خیابان کاخ بود. حاجی در همان ملک و باغ و ویلای شخصی‌اش، یک اتاق در طبقه‌ی دوّم، که ویژه‌ي سرایه‌داری و آشپزی بود را به علی‌مردان داد، تا هم دمِ دستش باشد و هم در تمام شبانه-روز آماده در خدمت‌گزاری به حاجی و خانواده‌اش باشد. شام و نهار را هم همان‌جا می‌خورد.
لرستانی‌ها، اما به تعبیر علی‌مردانِ قصه‌ی ما از خُرد و بزرگش، همواره دنبال یک آب‌باریکه‌ي معروف که همان کارمندی و «حقوق دولتی» باشد هستند و از دست زدن به کارهای اقتصادیِ پرریسک‌تر پروا دارند و اهل خطرکردن نیستند و همیشه‌ بندی نافشان را به یک نانِ بخور و نمیر گره می‌زنند. علی‌مردان، آن ایام از این قاعده مستثنی نبود. به ویژه که پدر و مادرش آرزو داشتند پسر ارشدشان یک جایی شاغل بشود و آینده‌ای داشته باشد. این بود که مدام گوش به زنگ بود تا به استخدام دولتی درآید و با همه‌ی شانس و اقبالی که در کنار حاجی فیروزان می‌توانست برای آینده‌اش رقم بخورد، و البته با شمع اقتصادی و درایت و تدبیری هم که حاجی فیروزان این تاجر معروفِ بی‌سواد داشت، و البته اعتماد و علاقه‌ای هم که به این پسرِ خوب لرستانی پیدا کرده بود، بی‌گمان در کنار صاحب کارش می‌توانست پله‌های اقتصادی را به صورت تصاعدی چندتا یکی کند و به سرعت بالا برود. اما سودای استخدام شدن در ادارات دولتی را خانواده‌اش مثل بذری که از پیش در جان او کاشته باشند مدام او را وسوسه می‌کرد و در دلش هم، همواره هوای رفتن بود و استخدام شدن در یکی از این ادارات دولتیِ بی‌شمار با آن روحیه‌ی فشل و فسیل شده‌ی کارمندان و کارکنانشان که ذهن علی‌مردان را مثل بسیاری از ما ایرانیان منجمد کرده بود. به هر حال روز موعود فرا رسید و علی‌مردان، بی آن‌که جوانب امر و ابعاد کارش را بسنجد، در هوای استخدام شدن، حاجی فیروزان را رها کرد و به خرم‌آباد بازگشت. در حالی که اگر کمی عقل معاش داشت، در کنار حاجی فیروزان می‌توانست رشد کند. به‌ویژه که جدای از حاجی فیروزان، خانواده‌اش هم او را دوست می‌داشتند و به او گفته بودند در آن‌جا بماند و درسش را هم شبانه بخواند و ادامه‌ي تحصیل بدهد. همسرِ حاجی او را مثل فرزند خودش عزیز می‌شمرد و همواره هوایش را داشت. جای خواب مناسب داشت. ماشینِ تمام اتوماتیک زیر پایش بود و می‌توانست نهایت استفاده را ببرد، اما قصه، همان قصه‌ی غم‌انگیز ما لرهاست، که انگار ما را برای کارهای آینده دار نساخته‌اند! بند ناف و حیات و هستی امان را به یک حقوق مختصر و بخور و نمیر دولتی گره می‌زنیم. از این رو بود که هرچه حاجی و همسرش که زنی وجیه و محترمه و بسیار مهربان بود، هرچه توی گوشش خواندند، فایده‌ای نبخشید و مرغِ آقا یک پا بیش‌تر نداشت و آن هم به سمت و جانب لرستان تیز بود. سرکشی به خانواده را بهانه کرد و با وعدۀ برگشتن نزد آن‌ها رفت و دیگر هرگز پشت سرش را نگاه هم نکرد و به تهران باز نگشت. علی‌مردان می‌توانست در کنار خانواده‌ی حاجی فیروزان به آرزو‌ها و خواسته‌هایش برسد. اما دلهره و هراس نداشتنِ کار دولتی از یک طرف، باز ماندن از درس و مشق و ادامه‌ي تحصیل از سوی دیگر، ذهن او را منجمد کرده و از کار انداخته بود و نمی‌توانست درست فکر کند و تصمیم بگیرد. با این که خانواده‌ی حاجی او را زیاد دوست می‌داشتند و بارها به خود او نیز گفته بودند درس بخواند و ادامه تحصیل بدهد،

اما از بس او را به این سو و آن سو می‌فرستادند که فکر می‌کرد در آن جا نمی‌تواند به جز، وظایف شغلی‌اش به چیز دیگری فکر کند. به هرحال حاجی فیروزان و دم و دستگاه‌اش را وا گذاشت و به خرم‌آباد بازگشت.
مدتی گذشت و در خرم‌آباد خود را مثل موجودی بیکاره می‌پنداشت که به درد هیچ کاری نمی‌خورد. به هر حال فکر درس و ادامه تحصیل و البته شغل دولتی که چون یک نیشتر به جانش افتاده بود و مثل یک خوره مدام روح و روانش را می‌تراشید و می‌خورد رهایش نمی‌کرد. مادرش دلداری‌اش می‌داد و امیدوارش می‌کرد که خدا بزرگ است. او را تشویق به مطالعه کردن و نوشتن می‌کرد. مقداری از کتاب‌های توی تاقچه‌اش را آورد گذاشت مقابلش و گفت؛ مادر بیا یکی از این داستان‌ها را برایم بخوان، بهتر از این است که هیچ کاری نکنی و زانوی غم بغل بزنی و او را تشویق کرد که نوشتن را دوباره شروع کند. مدت‌ها بود چیزی ننوشته بود.
مدتی گذشت و مثل پاندولِ ساعتِ دیواری سرگردان مانده بود. با این که می‌توانست آینده‌ي خود را با حاجی فیروزان رقم بزند، اما حاجی را وانهاد و به خرم‌آباد بازگشت. ته دلش دچار سرگشتگی شده بود و هزار پرسشِ بی‌پاسخ در ذهنش بود. پس از کلی کلنجار رفتن با خودش، تصمیم گرفت به اداره‌ی آموزش و پرورش بزرگ‌سالان خرم‌آباد برود. مدیر آن اداره، عظیم وارسته بود، که بر گردن فرهنگ لرستان هم حقی دارد. وارسته، وقتی عشق و علاقه‌ی او را به کتاب و درس دید، به او گفت پسر جان، من هم در بزرگ‌سالی درسم را ادامه داده و به دانشگاه رفته‌ام. علی‌مردان حالا با حرف‌های جناب وارسته، نیم نفس راحتی کشید. او خیالش را آسوده کرده بود، که همه چیز به خود آدم بستگی دارد. علی‌مردان ثبت نام کرد تا به صورت مکاتبه‌ای درسش را ادامه بدهد. سرانجام با همین روش و شیوه‌ی مکاتبه‌ای بود که دیپلمش را گرفت.

ادامه دارد

نویسنده : محمدکاظم علی‌پور | سرچشمه : سیمره‌ی شماره‌ی 708 (15 بهمن‌ماه 1402)
به اشتراک بگذارید
تعداد دیدگاه : 0
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.