توانا بود هرکه دانا بود
همواره روزگار با سیمره جاری باشید...
Thursday, 16 May , 2024
امروز : پنج شنبه, ۲۷ اردیبهشت , ۱۴۰۳ - 9 ذو القعدة 1445
شناسه خبر : 22312
  پرینتخانه » ادبی, لرستان پژوهی, مقاله تاریخ انتشار : ۰۹ بهمن ۱۴۰۲ - ۹:۱۰ | | ارسال توسط :
یاد بعضی نفرات

هزارتوی پُرراز (از عاشقانه‌نویسی تا فرهنگ‌نویسی) علی‌مردان عسکری‌عالم بخش پنجم

هزارتوی پُرراز (از عاشقانه‌نویسی تا  فرهنگ‌نویسی) علی‌مردان عسکری‌عالم  بخش پنجم
اشاره: «یاد بعضی نفرات»، نگاشته‌های سال‌های پایانی دهه‌ی 80 و یکی- دو سال نخست دهه‌ی 90، در باره برخی چهره‌های فعال فرهنگ، هنر و ادبیات لرستان است.

این نوشته‌ها از متنِ گفت‌وگوی نگارنده و دیگر چاپ‌کرده‌های اندیشه‌ورزان و اصحابِ فکر و فرهنگ و هنر تدوین شده‌است که هرکدام در سطح و اندازه خود، منشأ اثر بوده و به سهم خود نیز موجب رشد و تعالی جریان فرهنگ و هنر در زادبوم خود بوده‌اند.

در خرم‌آباد آن سال‌ها، علی‌مردان، چندباری برای نام‌نویسی در ارتش، شهربانی و ژاندارمری رفت، شاید به‌عنوان گروهبان استخدام شود، اما هربار گفتند سنش مقتضای استخدام شدن نیست. کاری هم نبود که درخور نویسنده‌ي کم سن و سالِ برنامه‌ي «فرهنگ مردم» رادیو باشد. ناگزیر به اتفاق همان فامیل‌شان که حالا میزبان او شده بود، شد کارگر ساده‌ي ساختمانی و چندماهی را در منزل آن‌ها سر کرد. این صاحب‌خانه و همسرش که هر دو نسبت فامیلی نزدیکی با او داشتند، منزل‌شان استیجاری بود و به علی‌مردان، میهمان‌شان محبت بسیار می‌کردند، اما روزگارشان سخت می‌گذشت و دست‌شان کوتاه بود و خرما هم بر نخیل. همسر این مرد، مادر رضاعی علی‌مردان بود و در دوران طفولیت و شیرخوارگی علی‌مردان به او شیرخورانده بود. علی‌مردان با دختر بزرگ او که همان سال‌ها تازه ازدواج کرده بود، از سینه‌ی یک مادر شیرخورده بودند و به اصطلاح قدیمی‌ها «هم‌شیره» بودند. مرد و زن فامیل هر دو قربان صدقه‌اش می‌رفتند، اما تک اتاق‌شان ظرفیت یک جمعیت ۸ نفره را نداشت.
علی‌مردان از سر کارِ «عملگی» که بر می‌گشت، کارش شده بود کتاب خواندن و گشت‌وگذار در لابلای اوراق و صفحات کتاب‌ها و روزنامه‌ها، به ویژه آن که از سر شب تا آخرین لحظاتی که خواب او را می‌ربود، زیرِ تنها چراغ لامپای خانه می‌نشست و همین هم نه تنها میزبان را که برای خود او هم حکم عذاب الیم داشت. علی‌مردان، سختی این زیست ِجمعی را تاب نیاورد و زندگی در تنگنای آن اتاق ۸ نفره را به‌سان تبعیدگاهِ تلخیِ می‌پنداشت. همسر آن مرد، که حکم مادرش را داشت، می‌گفت: «روله، تو را به خدا بسه، این‌ها را بگذار کنار و بخواب، فردا صبح هم که باید بری سر کار، از پا در می‌آیی عزیزکم. چراغ را خاموش کن و بخواب، این‌طوری تو کور می‌شوی کُرِم!» علی مردان به خاطر این مادر دوّمش هم که بود خود را مهیای خواب می‌کرد و تا لحظاتی بعد که خواب آرام آرام بیاید و بربایدش و پلک‌هاش را قفل کند؛
«خواب چون پرستوها
در میان تیرها می‌خفت
بار اول طاق می‌شد
بار دوم جفت
کاش من نیز کودکی داشتم
در کنارش تا سحر بیدار می‌ماندم
کودکم در خواب می‌خندید
از تبسم‌های او مهتاب می‌خندید…(نادر نادرپور)
علی‌مردان، اما دل از مطالعه کردن نمی‌کَند. شیفته‌ی خواندن بود… یک لحظه فرصت را از کف نمی‌داد. می‌بایست کتابی در دستش باشد و مجله یا روزنامه‌ای را ورق بزند تا خوابش ببرد. چندماهی این گونه سپری شد، تا این که از آن ها خواهش کرد و خواست تا اتاقکی برایش اجاره کنند، اما هرچه اصرار کرد آن‌ها به درخواستش تن نمی‌دادند و می‌گفتند؛ هنوز زود است برای تو که اتاق و زندگی‌ات را جدا کنی، از طرفی جواب پدر و مادرت را چه بدهیم.
علی‌مردان، اما مصمم به جدایی بود و آن‌قدر پافشاری و اصرار کرد تا بالاخره آن‌ها در حیاط مجاورِ یکی از همسایگان، اتاقکی که بیش‌تر شبیه مطبخی کوچک و آلونکی محقر و نقلی بود را برایش مهیا کردند. اتاق فراهم شد. علی‌مردان با مبلغی که از عملگی در این مدت پس‌اندازکرده بود، رفت و یک لحاف و تشک مناسب با چندمتری موکت ارزان قیمت خرید و خلاصه مثل یک آدم باد انداخت توی غبغبش و حداقل کاری که کرد خواب و استراحتش را جدا کند و نیمچه استقلالی بیابد. حالا دیگر شب را به روز خدا گره زده بود و به زور می‌خوابید. اجاره آن اتاقک ماهی ۷ تومان بود و هرچند صاحب خانه هم به این نوجوانِ کارگر محبت زیاد داشت. اما او در آستانه‌ی جوانی چندان به خود غرّه بود که در خلوت با خودش زمزمه‌کنان، خود نازنینش را چنان تحویل می‌گرفت که بگوید؛ «من که دنیا را بهتر و بیش‌تر از شما می‌شناسم.» البته از حق نگذریم، کلی با بقیه‌ی هم‌سن و سالانش فرق داشت و برخلاف بسیاری هم نسلانش که اصلاً اهل کتاب خواندن نبودند، مدام سرش توی کتاب بود. سرگذشت بسیاری از مردانِ خودساخته را مطالعه کرده بود و می‌کرد و برای خود دنیایی ساخته بود که دست آدم‌های پیرامونش به شانه‌ی دیوارهایش هم نمی‌رسید و داشت برای خودش آدم متفاوتی می‌شد. این تفاوت در جوانی در سن او نشانه‌های مشهودی داشت. هرچند زن صاحب خانه اغلب اوقات که غذای خوبی بار می‌گذاشت و خوراکیِ خوش طعم و بویی می‌پخت او را بی‌نصیب نمی‌کرد و به رسم «کاسمسا»، سهم‌اش را کنار می‌گذاشت و همواره مادرانه به او محبت می‌کرد.
یک سال از آمدنش به خیرآباد نگذشته بود که برادرش «علی» هم به او پیوست و ساکن محله‌ی خیرآباد شد. علی، با این که یکی- دو سالی کوچک‌تر از او بود و از نظر قد و قامت و جثه نیز ریزتر از علی‌مردان بود، اما از لحاظ غیرت و غرور کم‌نظیر بود و جربزه‌اش بالا می‌زد و چنان چالاک و چابک بود که چندسال بزرگ‌تر از خودش هم به گرد پایش نمی‌رسیدند…. او در کمک حالی پدر، حتا هنگامی که علی‌مردان هم بود، بیش‌تر از او کار می‌کرد و زحمت می‌کشید و سختی بیش‌تری دیده بود و مشکلات بیش‌تری را پشت سر گذاشته بود.
علی‌مردان و علی، این دو برادر، که تقدیر برای هرکدامشان سرنوشتی رقم زده بود، پا به پا و شانه به شانه‌ی هم شروع کردند به کارکردن، هرچه بود، بهتر از زندگی در آن دهِ بی خیر و برکت زادگاهشان بود. دو برادر به جای درس خواندن، آستین عملگی‌اشان را بالا زده بودند. برای علی‌مردان اما تلخ‌تر و اندوهناک‌تر بود. نوجوانی خلاق و علاقه‌مند به فرهنگِ زاد و بومش، حالا شده بود عمله‌ی تمام‌وقت. گرچه آن‌ها غالب اوقات فراغت‌شان را با رفتن به سینما و دیدن فیلم در کنار هم سپری می‌کردند و کمی از بار غربت و نوستالژی زودرس و در آستانه‌ي جوانی‌اشان می‌کاست.
خرم‌آباد آن ایام هنوز چندان بدریخت، قد و قواره نکشیده بود. شهر آن‌قدر کوچک و نقلی بود که با گشت‌وگذار در کوچه باغ اطراف آن، می‌شد سیر دلت سیاحت کنی. خیرآباد، نخستین روستای نزدیک به خرم‌آباد در قسمت جنوبی شهر بود. دو برادر با پای پیاده می‌آمدند، از پل حاجی می‌گذشتند و به دوازده برجی می‌رسیدند و بعد هم سینما و گشت و گذار در شهر. چیزی نگذشت که پول کارگری هرکدام یک دوچرخه خریدند. با این همه چندان اهل دوراندیشی و قلک و پس‌انداز نبودند و حساب و کتاب سرشان نمی‌شد. اگر مبلغی و مقداری هم اضافه می‌ماند، … ته‌اش را با خوراکی‌های بهتری که می‌ریختن توی شکم مبارکشان، در می‌آوردند.
خرم‌آباد اما یک چیز بهتری داشت که علی‌مردان را سخت خوش می‌آمد و کیفورش می‌کرد و آن کتاب‌فروشی شهر بود، که برای او نعمتی بود و آن را بی اندازه مغتنم می‌شمرد. .. از این رو بود که مشتری پر و پا قرص آقاماشالله محمدی کتاب‌فروش اصلی شهر شد و البته حاج برفی جافریِ روزنامه‌چیِ معروف که هر دوی آن‌ها در سبزه میدان بودند، محمدی حق زیادی بر گردن کتاب‌خوان‌های شهر و کتاب‌خوان کردن جوانانش داشت. حاج برفی هم که به «عامو برفی» معروف بود، جلوی پیش‌خوان دکه‌ی مطبوعاتی‌اش پاتوق انبوه روزنامه‌خوان‌ها و جماعت اندک مجله‌خوان‌ها بود. عامو برفی اما برای اهالی هنر و ادبیات جدی لرستان به چیز دیگری شهره بود؛ او پدر و پدربزرگ دو تن از هنرمندان شناخته شده ایران و لرستان است؛ نسرین جافری، بانوی شعر معاصر ایران، شاعری که سرانجام برای خود صاحب زبان ویژه‌ای در شعر شد و به یکی از صداهای منفرد در شعر معاصر ایران تبدیل گردید، فرزند بزرگ وی بود. به ویژه این که نسرین، در دنباله‌ی چند تن شاعر زنی که بعد از فروغ فرخزاد و سیمین بهبهانی آمدند و هرکدام به زبان ویژه خود دست یافتند، چهره‌ای منفرد بود و صدای خاص خود را داشت.
وحید موساییان، سینماگر شناخته‌ی شده‌ی خرم‌آبادی و پرکارترین و جدی‌ترین کارگردان لرستانی حال حاضر ایران، نوه‌ی بزرگ او و فرزند نسرین جافری و غلامرضا موساییان، نقاش شناخته شده و پیش‌کسوت شهر است. وحید موساییان با فیلم «گل‌چهره» به عنوان یکی از سینماگران حرفه‌ای مطرح و شناخته شد.
آقا ماشالله محمدی، علی‌مردان را با نام کوچکش می‌شناخت. گاه هم در باره‌ی کتابی که خوانده بود با او صحبت می‌کرد. علی مردان هم‌چون بسیاری از اهل مطبوعات و مجله‌خوان‌های خرم‌‌آباد، اولین‌بار از دست عاموبرفی مجلات سپید و سیاه، فردوسی، امید ایران، اطلاعات هفتگی و دیگر نشریات سال‌ها بعد را گرفت.
حاج برفی جافری هم مانند ماشالله محمدی حق گرانی بر گردن چندنسل از کتاب‌خوان‌ها و مجله‌خوان‌های این شهر دارد. آن روزها پاورقی‌های مجلات و روزنامه‌ها هم بود و علی‌مردان پاورقیِ خواجه‌ی تاج‌دارِ ذبیح‌الله منصوری را دنبال می‌کرد. در کنار آن، پاورقی‌های معروف ارونقی کرمانی و «کلبه‌ای آن سوی رودخانه» و «امشب دختری می‌میرد» هم بود و البته خواندن کتاب‌های صادق هدایت و صادق چوبک هم بود. هرچند بوف کور هدایت را چندبار خواند تا کمی تا قسمتی از آن را بفهمد. در کنار آن از آثار باستانی پاریزی، محمد حجازی عباس پهلوان، صدرالدین الهی، ر. اعتمادی و ترجمه‌های محمد قاضی، مشفق همدانی هم غافل نبود. آثار بالزاک، «پاپیونِ» هانری شاریر و خلاصه هرچیزی که دست می‌داد و دستش می‌رسید و البته اگر پول ته جیبش کفاف می‌داد، می‌خرید و به خانه‌ی محقرِ استیجاری‌اشان در خیرآباد می‌آورد. سال‌ها بعدتر؛ امیل، روح‌القوانین و کتاب‌های فلسفه، تاریخ و رمان‌های تاریخی هم به فهرست خواندنی‌هایش اضافه می‌شد و خلاصه خواندن بود و خواندن که هرروز در آن حرفه‌ای‌تر می‌شد. بعد رفته رفته رمانِ «همسایه‌ها»ی احمد محمود، «چشم‌هایشِ» بزرگ علوی و «شوهر آهوخانمِ» علی محمد افغانی و دیگر آثار نویسندگانی را که کم کَمک از راه می‌رسیدند، با حرص و ولع بسیار می‌خواند. چندی بعد هم با مجله‌ی توفیق آشنا شد و تا زمانی که توفیق توقیف شد، یکی از خریدان اصلی و پر و پا قرص آن در خرم‌آباد بود. از طریق همین مجله بود که اولین جرقه‌های طنزنویسی‌اش را زد و تا استعداش بشکفد و گل کند و دست به قلم شود، راهی طولانی نمانده بود. با توفیق بود که توفیق یافت و وارد جرگه‌ي نویسندگان توفیق شد؛ به‌ویژه این که طنزواره‌های سیاسی، اجتماعی و انتقادی‌اش که بعدها دستمایه‌ي جدی او در طنزنگاری و طنزنویسی گردید، با توفیق به بار نشست، و سبب شد تا سال ها بعد طنزنویسی را در نشریات مختلف ادامه دهد.
علی‌مردان، یک سال بعد، یعنی در سال ۱۳۴۷ که پدرش دست تنها مانده بود، از سر ناچاری خانواده را به همین خیرآباد که خیرِ چندانی هم از آن ندید نقل مکان داد و او و خانواده‌اش، به ساکنینی نیمه‌دهاتی- نیمه شهری تبدیل شدند. سالی که خانواده‌اش به خرم‌آباد آمد، علی‌مردان ۱۸ ساله شده بود. دیگر داشت عارش می‌آمد در خرم‌آباد کارگری کند. شال و کلاه کرد و روانه‌ي تهران شد. بعدتر هم به جست‌وجوی کار راهی شهرهای صنعتیِ؛ اصفهان، اراک، همدان و هر کجایی که می‌شنید و می‌گفتند شرکتی صنعتی در حال ساخت است، سریع پا به رفتن می‌شد. همان سال به کرمانشاه هم رفت و در پالایشگاه این شهر به کارگری پرداخت.
علی مردان،چندماهی در کرمانشاه کار کرد و یک روز اتفاقی خوشایند برایش افتاد و به‌طور ناگهانی از کارگری ساده به سرکارگری ارتقا یافت؛ روزی که کارگران ساده در سایه‌ي تانکرهای محوطه‌ي پالایشگاه نشسته بودند و داشتند ناهار می‌خوردند. علی‌مردان، در آن فرصت اندک، که کارگران ناهار می‌خوردند و سپس استراحتی کوتاه می‌کردند، می‌رفت یک گوشه می‌نشست و خود را به مجله‌خوانی و حلّ کردن جدول روزنامه‌ي اطلاعات یا کیهان مشغول می‌کرد. آن روز سرش به جدول گرم شد و در حالی که نزدیک به سه چهارم از یک جدول را حل کرده بود، بی‌آن که متوجه شود کارگران سر کارهایشان رفته‌اند، چنان به حل جدول مشغول شده بود که پاک فراموش کرده بود کارگری ساده است و با یک غفلت و یک تیپا از کار اخراج می‌شود. او ناغافل جا مانده بود. بعضی از کارگران هم که در اطراف بودند از سر شیطنت به او چیزی نگفته بودند. در حالی که هنوز در دنیای حلّ کردن جدول سیر می‌کرد و بی‌خبر از این که کارگران سر کارشان رفته‌اند تا با رپ رپه‌ي صدای پایی که حالا به یک قدمی او رسیده بود، به خود آید، در حالی که سرش را داشت آرام بلند می‌کرد، ناگهان سایه‌ی سنگین مهندس ابراهیمی، معاون کارگاه را بالای سرش دید که با نگاهی تلخ به او غضب کرده است و در حالی که علی‌مردان، مات و مبهوت به او خیره شده بود، روزنامه را از دستش گرفت و نیم‌نگاهی به صفحه‌ي جدول آن انداخت و سری از حیرت تکان داد و گفت: «این جدول را تو حلّ کرده‌ای!؟» علی‌مردان ترس‌خورده و هراسان گفت:« بله آقا!» مهندس ابراهیمی، پرسید:« چندکلاس سواد داری؟» علی مردان، مضطرب و نگران از این که مبادا از کارگاه اخراج شود، با صدای نرم و ترس‌خورده‌اش گفت:«کلاس ششم را دارم.» مهندس دوباره نگاهی به جدول انداخت که بیش‌تر مربع‌هایش پر شده بود و در ادامه پرسید:« این جا چیکاره‌ای؟» با ترس و لکنت گفت:« کارگر ساده، آقا!»
مهندس ابراهیمی در حالی که جدول در یک دستش بود با دست دیگرش روی شانه‌اش زد و گفت دنبالش برود. به دفتر کار مهندس ابراهیمی رسیدند. مهندس گفت:« همین جا باش و جایی نرو.» فکرش هزار راه می‌رفت. به سبب سهل‌انگاری، اولین چیزی که به ذهنش خطور می‌کرد این بود که بی‌درنگ اخراج شود، چون در ساعت کار، وقتش را به بطالت و بیهودگی گذرانده است و کارگر سر به هوا که دردشان نمی‌خورد. درونش آشوب بود و آرام و قرار نداشت. دقایقی بعد مهندس ابراهیمی صدایش کرد. علی‌مردان، سلانه سلانه و با حالتی از ترس و اضطرابِ از دست دادن کار و اخراج شدن، سلامی کرد و وارد شد. مهندس ابراهیمی، جدول را به طرف پدرش که سرمباشر شرکت بود و در کنار مهندس اخوان، رییس کارگاه نشسته بود دراز کرد و به نقل و شرح ماجرا پرداخت و اشاره کرد که حکایت از چه قرار است!؟ مهندس گفت:« این جدول را ایشان حل کرده است.»
پدرش و بعد هم مهندس اخوان جدول را نگاه کردند. انگار تردیدی در نگاهشان موج می‌زد. پدر مهندس با سر اشاره کرد به علی‌مردان و گفت جلوتر برود و روی صندلی بنشیند. ظاهراً می‌خواستند تردیدشان را با راستی‌آزمایی از جوانک که کارگر ساده‌ي کارگاه است برطرف کنند.
پدر ابراهیمی رو کرد به آقای اخوان و با حالتی آمیخته به محبت گفت:« چندتا سؤال از ایشان می‌پرسیم، اگر جواب درست داد، کار بهتری، بهتر از کارگری ساده به ایشان می دهیم.» با این سخنِ سرمباشر، ناگهان روزنه‌ي کوچکی هم‌چون کورسویی از امید در دل علی‌مردان زده شد و نفس راحتی کشید. تا این جا خاطرش آسوده گشت که از اخراج خبری نیست، برعکس مثل این‌که همای سعادت دارد بر شانه‌اش می‌نشیند.
مهندس اخوان، با لاقیدی و کمی هم بی‌اعتنایی نسبت به علی‌مردان و البته بدجنسیِ زیرکانه‌ای که پشت ظاهر کلامش پنهان کرده بود گفت:« بپرس ببینیم چه می‌شود!» پدر مهندس ابراهیمی، مثل معلّمی که بخواهد از شاگرد مدرسه‌ای امتحان شفاهی بگیرد، پرسید:« چند نویسنده‌ی روسی نام ببر.» علی‌مردان فوری گفت:« تولستوی، داستایوسکی، پوشکین، چخوف و ماکسیم گورگی»، که با اشاره‌ی دست پدر مهندس که می فهماند که کافی است، ساکت ماند. بعد به مهندس اخوان گفت حالا شما بپرسید جناب مهندس. اخوان هم نیم‌خندی بر پهنای چهره‌اش نشست و حالا که کمی از آن حالت بدجنسیِ پنهان در کلامش کاسته شده بود و نیم‌رخش، رفتاری مهربانانه به خود گرفته بود گفت:« از نویسندگان فرانسوی کدام را می‌شناسی؟ بی معطلی پاسخ داد: بالزاک، آناتول فرانس و که نگذاشت ادامه بدهد و گفت: بارک الله! پدر ابراهیمی در ادامه گفت: بزرگ‌ترین اقیانوس دنیا چه نام دارد؟ علی‌مردان آرام پاسخ داد اقیانوس آرام! مهندس ابراهیمی بی‌هوا پرید وسط و گفت: بابا دارید نکیر و منکر ازش می‌پرسید! همان‌جا کارت زردرنگی را که ویژه‌ی سرکارگران بود، برداشت و از روی کارت سفیدِ کارگریِ سنجاق شده بر سینه‌اش، مشخصات روی آن را نوشت و گفت: برو، به عباس امرایی بگو، از فردا ۱۵ کارگر تحت فرمان تو قرار دهد. تو از این ساعت، سرکارگری. ادامه دارد

*علي‌مردان عسكري‌عالم در گذر زمان

نویسنده : محمدکاظم علی‌پور | سرچشمه : سیمره‌ی شماره‌ی 705 (شنبه 23 دی‌ 1402)
به اشتراک بگذارید
تعداد دیدگاه : 0
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.