توانا بود هرکه دانا بود
همواره روزگار با سیمره جاری باشید...
Thursday, 16 May , 2024
امروز : پنج شنبه, ۲۷ اردیبهشت , ۱۴۰۳ - 9 ذو القعدة 1445
شناسه خبر : 22663
  پرینتخانه » ادبی, لرستان پژوهی, مقاله تاریخ انتشار : ۰۲ اسفند ۱۴۰۲ - ۱۰:۵۵ | | ارسال توسط :
یاد بعضی نفرات

هزارتوی پُرراز (از عاشقانه‌نویسی تا فرهنگ‌نویسی)علی‌مردان عسکری‌عالم/ بخش نهم

هزارتوی پُرراز (از عاشقانه‌نویسی  تا  فرهنگ‌نویسی)علی‌مردان عسکری‌عالم/  بخش نهم
اشاره: «یاد بعضی نفرات»، نگاشته‌های سال‌های پایانی دهه‌ی 80 و یکی- دو سال نخست دهه‌ی 90، در باره برخی چهره‌های فعال فرهنگ، هنر و ادبیات لرستان است.

این نوشته‌ها از متنِ گفت‌وگوی نگارنده و دیگر چاپ‌کرده‌های اندیشه‌ورزان و اصحابِ فکر و فرهنگ و هنر تدوین شده‌است که هرکدام در سطح و اندازه خود، منشأ اثر بوده و به سهم خود نیز موجب رشد و تعالی جریان فرهنگ و هنر در زادبوم خود بوده‌اند.

علی‌مردان، برای زندگی و تامین معاش خانواده نیاز به کار داشت. از این رو بود که ابتدا به بخش بزرگ‌سالان آموزش و پرورش خرم‌آباد رفت و ثبت نامِ مکاتبه‌ای کرد تا بعد به فکر کار برآید. پدرش حالا دیگر توانایی کار نداشت. برادر کوچک‌تر از خودش هم به ارتش رفته بود و هنوز دوران آموزش را می‌گذراند و حقوقی هم نداشت. برادر سومش هم که شبانه درس می‌خواند و اصلاً اهل کار کردن نبود. در این گیر و دار بود که شنید بهداری دارد «بهورز» استخدام می‌کند، رفت و امتحان داد و قبول شد.
با قبول شدن به‌عنوان «بهورز» در بهداری، او را به دبستان محمدمحسن خرم‌آباد واقع در خیابان فرهنگ فرستادند. مدیر آن مدرسه، قدرت‌الله ستاری بود. علی‌مردان، آقای ستاری و خانواده‌اشان را می‌شناخت؛ عمویش، حاج محمدعلی در خیرآباد باغ و ملک داشت. حاج عابدین دولتیاری نیز ناظم مدرسه بود و علی‌مردان را خوب می‌شناخت و با هم آشنا بودند. ستاری، اما یک مدیر نمونه و موفق و کاردان بود. از دیدن علی‌مردان خوش‌حال شد. محمود سپه‌وند، خدمت‌گزار مدرسه بود؛ هم پرکار بود و هم ورزیده و خودش به تنهایی مدرسه را آماده می‌کرد. علی‌مردان علاوه بر بهورزی، کارهای سرپایی و اداری مدرسه را نیز انجام می‌داد. با این حال در فکر کار بهتری بود که موقعیت اجتماعی مناسب‌تری داشته باشد. ستاری در این فکر بود که اگر آموزش‌و‌پرورش با پست دفترداری مدارس موافقت کند، او را دفتردار مدرسه کند. تابستان همان سال که مدارس تعطیل شد، برای استخدام راننده به وزارت کشاورزی رفت. در همان محوطه‌ی وزارت‌خانه در بلوار کشاورز امتحان داد و قبول شد. فردای آن روز او را به کشت و صنعتِ «زیارانِ» قزوین فرستادند. چندروزی آن‌جا بود که برای انجام یک مأموریت به تهران آمد. رفت تا از کارگزینی حکم استخدامش را بگیرد. مسئول اداره وقتی فهمید او اهل خرم‌آباد است، گفت؛ اگر دوست داری تا حکمت را به جایِ «زیارانِ» قزوین برای مجتمع گوشت لرستان بنویسم. علی‌مردان هم خداخواسته قبول کرد و راضی شد و کلی هم قدردانی کرد و آمد به مجتمع تازه تأسیس لرستان و ۶ ماه آن‌جا کار کرد تا بالاخره حوالی سال‌های ۵۳-۵۴ در استانداری لرستان استخدام شد. اول راننده بود. دو سال بعد کارمند شد. چهارسالی در بخشداریِ چگنی، سه سال در فرمانداریِ خرم‌آباد و چهارسال در کارگزینیِ استانداری لرستان کار کرد. سال ۶۳ با تقاضای شخصی از آن‌جا استعفا کرد. آن سال چون گواهی نامه‌ی پایه‌ی یکم را تازه گرفته بود، در قرعه‌کشی برای گرفتن ماشین سنگین ثبت‌نام کرده بود. امّا چون این ماشین‌آلات را به اشخاصی می‌دادند که بی‌کار باشند، مشکلی سر راه علی‌مردان قرار گرفته بود و آن شاغل بودنش بود. نامش در قرعه درآمده بود، اما واگذاری آن شامل حالش نمی‌شد و نمی‌توانست به ماشینی که در قرعه‌کشی به نامش درآمده است برسد. به تقلا افتاد و با هزار التماس و رو انداختن به مهندس عابدینی، استاندار وقت لرستان، سرانجام او را متقاعد کرد که با استعفایش موافقت کند. گرچه استاندارعابدینی راضی به رفتن کارمند وظیفه‌شناسش نبود. به نظر او علی‌مردان از بهترین کارمندانش بود، اما دست آخر با رفتنش موافقت نمود.
علی‌مردان، ماشین را تحویل گرفت. با بیرون آمدن از استانداری به کارهای آزاد روی آورد که وقت و اوقات فراغت بیش‌تری برایش داشت. با استعفا و بیرون آمدن از کار دولتی، وارد عرصه‌ی دیگری از کار شد. حالا وارد دانشگاه هم شده بود و ادبیات فارسی می‌خواند. اما با این‌که سه سال بود تحصیل کرده بود، ناگهان درس خواندن از نوع تحصیلات دانشگاهی دلش را زد و آن را هم رها کرد و چسبید به خواندن، نوشتن، تحقیق و پژوهش که کار مورد علاقه‌اش بود.
علی‌مردان که دانشگاه و تحصیل را پس از پنج یا شش ترم تحصیلی واگذاشته بود، یک باره آستین همتش را بالا زد که درست‌تر بخواند و بنویسد. گرچه از سال‌های جوانی به تفاریق چیزهایی نوشته بود، اما آن نوشته‌ها، نوشته‌های حرفه‌ای و جدی نبودند. هرچند بعضی اشان هم روی چاپ به خود می‌دیدند، اما کار قابل تأملی نبودند. حتا خواندنی‌هایش هم قاعده‌مند و آگاهانه نبودند. به‌زعم خودش، هنوز درک درستی از درست خواندن نداشت، چه رسد به درست نوشتن. در حوالی همان سال‌هاست که به این فهم می‌رسد که هنوز قدرت تجزیه و تحلیل آن‌چه را می‌خوانده است، نداشته است و آن‌چه را می‌خوانده، صرفاً جنبه‌ي حسی داشته و بیش‌تر از سر علاقه و احساس بوده‌است، نه از سر ضرورت و تعهد و التزام به خواندن و نوشتن. حالا چندوقتی بود که آرام آرام به این درک و باور رسیده بود که نوشتن نباید برای تفنن و سرگرمی باشد، بلکه به قول ژان پل سارتر؛ نفس نوشتن، متعهدانه و التزام بخش است. آن سال‌ها از هر دری می‌خواند. برایش فرق نداشت، آن‌چه می‌خواند رمان ادبی باشد یا رمان تاریخی، تاریخ باشد یا رشته‌هایی هم‌چون؛ فلسفه، ژئوپلوتیک، جامعه‌شناسی، روان‌شناسی، زندگی‌نامه و خاطره‌نویسی و یا اصلاً مطالب سرگرم کننده از نوع سینما و تئاتر باشد. از این رو دل به خواندن هر چیزی که دستش می‌رسید می‌داد؛ آثار «دیل کارنگی» و «ارنست همینگویِ» آمریکایی و طنزنوشته‌هایِ «آرت بوخالد» را در کنار «سیرِ حکمت در اروپایِ» محمدعلی فروغی و «سیاحت‌نامه‌ی ابراهیم بیگِ» زین‌العابدین مراغه‌ای با هم می‌خواند. «پاشنه‌های آهنینِ» و «سپیددندانِ» جک لندن را در کنارِ پاورقی‌های ذبیح‌الله منصوری که بعدها هرکدامشان رمان‌های تاریخیِ پرخواننده‌ای مانند؛ «خواجه‌ي تاجدار»، «منم تیمور جهانگشا»، «شاه جنگ ایران و عثمانی» و «خداوند الموتِ» شدند و برای مؤلفش نام و نان آوردند.
خوانده‌های علی‌مردان، اما با هم هم‌نوایی نداشتند و مثل آش شله قلم‌کاری شده بودند. آن‌چه بود تنها حرص و ولع به خواندن بود و عطش سیری‌ناپذیری که به مطالعه داشت. در خواندن و نوشتن خودجوش عمل می‌کرد؛ کسی نبود که او را به یک سمت درست و درمان رهنمون شود. در اطراف خود، کسی را نمی یافت که کتابخوان حرفه‌ای باشد و خواندنش را سمت و سویی ببخشد و او را به درست خواندن هدایت نماید. ناگفته نماند، همه‌ی ما بخشی از وقت و توان و انرژی و استعداد و ظرفیتمان قربانی از این شاخه به آن شاخه شدن شده است. این معضلی است که عمده‌ي استعداد آدمی را تکه‌تکه می‌کند. باید سال‌ها سپری شود تا آدمی به این فهم برسد راه درست مطالعه کردن، تمرکز روی یک موضوع و یک کار است. دیگر دوره‌ي همه چیزخوانی و همه‌چیزدانی گذشته است. عصر، عصر تخصص است و تمرکز بر روی یک یا دو کار باعث می‌شود خواننده به رشد و تعالی برسد تا وقت و زمان از یک طرف و استعداد و ظرفیت او از سوی دیگر تباه نشود.
علی‌مردان هم در دنباله‌ی این روش و شیوه‌ی درست بود که به این فهم رسید که باید کل انرژی و توانش را بر روی موضوعی بگذارد که بیش‌ترین علاقه و دغدغه را در آن دارد. علی‌مردان هم البته مثل همه‌ي ما تا به این فهم برسد که تنها با تمرکز کردن بر روی یک چیز است که نتیجه‌ي خوبتری خواهد داد، کلی زمانِ از دست رفته روی دستش ماند. آن سال‌ها هنوز رمانِ «در جست‌وجوی زمان از دست رفته» در ایران انتشار نیافته بود، تا اهل کتاب و ادبیات قدر زمانشان را بدانند و بعدها به جست‌وجوی زمان از دست رفته نیفتند. تازه وقتی هم چاپ شد، ترجمه‌اش، به صورت یک جلد یک جلد چاپ و وارد بازار کتاب شد و پروسه‌ي چاپ آن بیش از یک دهه زمان برد.
بعدتر بود که علی‌مردان فهمید در این زمانه‌ي بی‌قدر و قیمت و قاعده، وقت و حوصله‌ای هم نمانده است، بهترین شیوه‌ي یادگیری، تندخوانی و مطالعه‌ي بدون درنگ است؛ کسی که بخواهد مطلبی را برای حفظ کردن و به ذهن سپردن بخواند، آدم با سوادی نخواهد شد، امری که متأسفانه در تمام سطوح مدرسه تا دانشگاه رسوخ کرده است و دارد به یک شیوه‌ي قطعی و مسلم تبدیل می شود. آن‌چه در این وضعیت بسیار نگران کننده است این است که آموزگار، دبیر و استاد دانشگاه زیر چندمطلب خط می‌کشد و می‌گوید؛ این موضوع امتحان شماست. دانشجو هم از خداخواسته این وضع است و دنبال این است که درسش را پاس کند و خرش از پل بگذرد. این نوع گلچین کردن کتاب‌های درسی، نوعی فاجعه در فراگیری است و تبدیل به یک معضل فرهنگی شده است. محصل و دانشجو هم این را می‌پسندد و درسش را پاس می‌کند و مدرک ارزشمندش را وسط دیوار خانه‌ي پدری قاب می‌کند. استاد هم با این شیوه امتحان گرفتن محبوب قلوب دانشجویانش می‌شود. در چنین فرهنگ و دانشگاهی جایی برای اساتید با سواد و دارای دانش نیست و کاهلی و تنبلی رفته رفته عمومیت پیدا می‌کند. دیگر چه فرقی بین استاد با سواد و بی‌سواد هست. جزوه‌خوانی و جزوه‌نویسی سال‌هاست، جای رساله‌نویسی را گرفته است. دیگر خبری از رساله‌هایی که یک زمان برای خود به منابعی قابل ارجاع تبدیل می‌شدند، نیست. تازه الان هم که دیگر دانشجو رساله‌اش را هم سفارش می‌کند و برایش با یک مبلغ نه چندان زیاد و البته بدون کمترین زحمت با پول تهیه می‌شود. اگر باور ندارید کافی است سری به راسته‌ی کتاب‌فروشی‌های خیابان انقلابِ تهران بزنید. بروید از میدان انقلاب تا چهارراه ولی‌عصر را با چشم خود ببینید که چطور تبلیغاتچی‌ها با صدای بلند جار می‌زنند؛ پایانامه‌ی فوق‌لیسانس، دکتری، و بروید با گوش بشنوید و تجربه کنید که عابران و رهگذران راسته‌ي کتاب‌فروشی‌های انقلاب از شدت فریادهای این جارچیان دارند سرسام می‌گیرند! همین معضل است که سبب شده تا در کشوری با هشتادمیلون نفر جمعیت، متوسط تیراژ ۳ هزار نسخه‌ای کتاب‌های چاپ شده‌ي نویسندگانِ وطنی اش در سال‌های نخست انقلاب، ناگهان به تیراژی در خوش‌بینانه‌ترین حالت به یک هزارنسخه تنزل پیدا کند و تازه اغلب این چاپ‌کرده‌ها هم یک‌راست می‌روند انبارها تا خاک بخورند.
سال‌های دهه‌ی ۵۰ که از راه رسید راه و روش دیگری در شکل مطالعه‌ی آدم‌های هم‌نسل علی‌مردان و نسل‌های پسین‌ترش پیدا شد و آن خواندنِ کتاب‌های سیاسی، اجتماعی و فرهنگی بود که از جانب حکومت وقت گیر و گور داشت. آن سال‌ها، سال‌های آرمان‌گرایی و مبارزه بود. علایق مشترک میان آدم‌ها آن‌ها را به هم می‌رساند و به یک دیگر پیوند می‌داد. اهل فرهنگ و روشن‌فکر جماعت، آن‌روزها مثل امروز نبود. علائق و ویژگی‌های مشترکشان سبب می‌شد تا در یک سفر یا یک نشست و جلسه و یا یک برنامه مثل کانون‌ها و شب‌های شعر و قصه و یا در کافه‌ها با هم روبه‌رو شده و آشنا شوند و همان علایق و دیدگاه‌های مشترک میانشان، آن‌ها را از هرگوشه‌ی این جغرافیا که بودند، به هم می‌رساند و کتاب‌های بودار و جلدسفیدشان را به هم دیگر می‌دادند؛ کتاب‌های بهرنگ، درویشیان، جلال، شریعتی، دانشور، احمد محمود، افغانی، گوهرمراد، شاملو و اخوان و کدکنی و…از این دست بودند.
علی‌مردان آن روزها مثل برخی دیگر از هم نسلانش، کتاب مادر ماکسیم گورگی و خرمگس و در انتظار گودو را در کنار کاپیتال مارکس با هم می خواند. از کتاب فلسفه‌ی شناخت و دیالکتیک به‌ویژه ماتریالیسم دیالکتیک موریس کنفورت گرفته تا داستان‌ها و کتاب‌های جلال و رمان همسایه‌های احمد محمود، سووشون دانشور، چشم‌هایش و چمدان بزرگ علوی، انتری که لوطی‌اش مرد و سنگ صبور و تنگسیر چوبک، یکی بود یکی نبود جمالزاده، داش آکل، سه قطره خون و سگ ولگرد و بوف کور هدایت و آثار گوهرمراد و به آذین و بعدها جای خالی سلوچ و کلیدر دولت‌آبادی و شعرهای شاملو، اخوان، کدکنی، فروغ، نعمت میرزاده، سیاوش کسرایی، ابتهاج، گرمارودی و…همه تلنگری بود در شناخت نسل تازه کتاب‌خوان شده از اوضاع زمانه!
علی‌مردان، امّا هرگز تحت تأثیر جریان چپ به آن معنایش نبود، که بعدها پشیمان شود و دیکتاتوریِ «دایی یوسف» دلش را بزند، به‌ويژه زمانی که استالین و توده‌ای‌های دوآتشه‌ی طرف‌دارش در اوج تحریم نفت ایران و زیر فشار انگلیسی‌ها از خرید نفت ایران شانه خالی کردند، با حسرت از روزگاری که به عبث سپری شد، پشت دست خود را نقره‌داغ کند که کاش کسی بود و او را راهنمایی می‌کرد که هم‌چون دیگر جوانان آن روزگار، او را از دام‌چاله‌ی سرسپردگی به دولتِ شوراها نجات می‌داد؛ دولتی که استالینِ دیکتاتور و آن دولت مخوفش کاری کرد که بسیاری از نویسندگان دولتی هم‌عصر او مثل سولژنستین از کشور بگریزد و بعد هم جایزه‌ی نوبل ادبی بگیرد، و بعضی‌اشان هم مثل «سرگئی یسنین»، در سلول تنگ و نمور زندان، رگ خود را بگشاید و با خون خود بر جداره‌ي سلولش شعر بنویسد و یا چون مایاکوفسکی، در خفقان حکومت استالینی، کلت بر شقیقه‌ي خود بگذارد و انتحار کند و بقیه هم دم فرو ببندند و در گوشه‌ي انزوا بپوسند تا در اتحاد جماهیر شوروی دوست داشتنی اشان با آن وسعت پهناورش، تنها ادبیات ژدانفی بماند، و در آن دوره‌ی ۷۰ ساله‌ي حکومت شوراها فقط ماکسیم گورگی بود، که در اوایل انقلاب اکتبر ۱۹۱۷، یک چند به وزرات فرهنگ دولت شوراها رسید. در این دوره‌ی ۷۰ ساله، از میان نویسندگان و شعرای روس، دیگر هرگز شاهد ظهور چهره‌های شاخصی چون؛ تولستوی، داستایوسکی و چخوف نبودند.
در کشور ما نیز باید سال‌ها می‌گذشت تا نسل روشن‌فکر ما به این فهم تاریخی برسد، که قهر انقلابی، تشخیص سره را از ناسره سخت‌تر خواهد کرد. در انقلاب‌ها خوب و بد با هم فنا می‌شوند و تا کار به سامان برسد، زمان زیادی می‌برد. از همه سخت‌تر این بود که چون انقلاب‌های چپ، صاحبان و دارندگان ایدئولوژی‌های مطلق‌اند و معیار دقیق و سنجیده‌ای برای سنجش علوم و دانش مدعیان انقلاب وجود ندارد. هرکس با زیرکی و چانه‌زنی و فرصت‌طلبی از زمانه می‌توانست در رأس قرار بگیرد و به اوج برسد. اهل خرد و فرهنگ در این شرایط، آرام آرام گوشه می‌گرفتند، یا به ناگزیر به پستو رانده می‌شدند. نتیجه و فرجام چنین وضعیتی حاشیه‌نشینی و حاشیه‌زیستیِ اهالی قلم و فرهنگ و هنر بود. از این رو بود که برخی دوستان علی‌مردان، به طنز یا جدی به او می‌گفتند؛ تو از از طایفه‌ي «ساتیاگراها» هستی؛ پیروان گاندیِ بزرگ که با هرنوع خشونت و قهر انقلابی میانه‌ای نداشتند و با خشونت و قهر انقلابی از هر نوع و جنسش برای تصاحب قدرت مخالف بودند. علی‌مردان، آثار «مهاتماگاندی» و «جواهر لعل نهرو» را خوانده بود. به ویژه نیم نگاهی به به «تاریخ جهانِ» نهرو انداخته بود و به شدت هم زیر تأثیر گاندی بود و هنوز هم گاندی را یکی از اقطاب فکری جهان می‌داند و از او به عنوان یکی از ایدئولوگ‌های خود در امور راهبردی سیاسی و فرهنگی یاد می‌کند، که برای رسیدن به هدفی عالی‌تر و انسانی‌تر که پایه و اساسش بر دموکراسی است باید مبارزه کرد، نه مبارزه‌ای که هیچ فرجامی نداشته باشد، جز حذف دیگران و به ویژه آنانی که مثل ما فکر نمی‌کنند و طور دیگری به هستی و جهان می‌نگرند.
علی‌مردان رفته‌رفته به بلوغ می‌رسید و داشت به عرصه‌ي تجزیه و تحلیل گام برمی‌داشت و با جسارت و شجاعت وارد دنیای تازه‌تری می‌شد.
او بسان رهنوردی که پس از جست‌وجوی بسیار، راهی تازه یافته باشد و انگار در آستانه‌ی کشفی تازه قرار گرفته باشد، مهیای نوشتن می‌شد. باید این بار آستین خود را به طرز و طور دیگری بالا می‌زد. به هر حال دست به قلم برد، اما تا بر ترس از ردِّ نوشته‌های خود غلبه کند و با مداقه در آن چه قرار است بنویسد، خودش را سبک- سنگین می‌کرد که دیگر زمان آزمون و خطا کردنش نیست و باید با واکاوی جهان جدید، به این درک و فهم از خود و زمانه‌اش برسد که ظرفیت و استعداد و توانایی‌اش را در زمینه‌ای به کار برد، که قادر به پرداختن‌اش باشد.
رفته‌رفته داشت با این درک و دریافت می‌رسید که عرصه‌ی نوشتن، یک عرصه‌ی جدی است. اینک تا به طور جدی دست به قلم ببرد، به این نتیجه رسیده بود که وادی نوشتن، یک وادی حیرت‌آور است. او حالا عرصه‌ی نوشتن و نویسندگی را به نوعی آب روان رودخانه‌ای تشبیه می‌کرد که ناشناگری که اولین‌بار برای تمرین شنا می‌آید، بی‌گمان ترس و دلهره دارد. داستان جدی نوشتن، شعر جدی گفتن، بهره‌گرفتن از صور خیال، شناخت موضوع، اوج و فرود، تعلیق، پدیدارشناسی کاراکترها، رؤیا و پرداختن به موضوع، خاستگاه شخصیت، طبقه، جنس، زمان و مکان و آخرالامر قدرت خلاقیت در نوآوری و چرایی و چگونگی ده‌ها موضوع دیگر، جملگی او را احاطه می‌کرد. دیگر جای هیچ درنگی نبود و می‌بایست دست به کار می‌شد و نوشتن را به صورت جدی آغاز می‌کرد. اما مسئله این بود چگونه دست به کار شود، از کجا شروع کند. خلاصه دلش را زد به دریا و اولین داستان کوتاهش را برای یکی از مجلات فرستاد. یک ماه بعد داستان چاپ شد. دیگر داشت باور می‌کرد که ظرفیت نوشتن دارد و باید می‌نوشت. ادامه دارد

نویسنده : محمدکاظم علی‌پور | سرچشمه : سیمره‌ی شماره‌ی 709 (23 بهمن‌ماه 1402)
برچسب ها

این مطلب بدون برچسب می باشد.

به اشتراک بگذارید
تعداد دیدگاه : 0
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.