امروز : چهارشنبه, ۲۶ اردیبهشت , ۱۴۰۳ - 8 ذو القعدة 1445
نغمههای بشکوه و حنجرهی ارغوانی زاگرس – ایرج رحمانپور، ترانهسرا، خواننده، آهنگساز و موسیقیپژوه (بخش نخست)
این نوشتهها از متنِ گفتوگوی نگارنده و دیگر چاپکردههای اندیشهورزان و اصحابِ فکر و فرهنگ و هنر تدوین شده است که هرکدام در سطح و اندازهی خود، منشأ اثر بوده و به سهم خود نیز موجب رشد و تعالی جریان فرهنگ و هنر در زاد- بوم خود بودهاند.
بخش نخست
در ماد رود، در میان طایفهای به دنیا آمد که بنا بر شنیدهها و دیدههای مادربزرگی که سینهاش، سرشار از تاریخِ نژاد قومی بود که پشت به گئومرد میرساند. مادربزرگ، راوی تبارِ طایفهای بود که در پاییندستِ آن رود، زرینیها، این مردمانی که تا هنوزِ تاریخ ساکن بودند که خود را نواده و نبیرهی جدشان «مَشیِ» میدانستند و در بالادست؛ «آزاوخشی»ها بودند که تبار به دوردستهای تاریخ میبردند؛ مردمانی که نیایاشان، بهجز پارهای که از سواد اندکی بهره میبردند، اغلب نانویسا بودند و در تنگنا و حصارِ کوچکِ اقلیمِ سالانه در شد- آمدِ ییلاق و قشلاق و در موازات و نزدیک به هم و شانه به شانهی مادرود که بر روی آن پلی متروک قرار داشت، که گویی به خوابی ابدی فرو رفته بود، روزگار میگذراندند. تقدیر، بر بستر کوچک شدهی این جاریِ زلال، که مادرودش میگفتند و بر پیشانیِ کتیبهای که نام «پاپیل» را به روستای آبا و اجدادیاشان، در «کوییشت» داده بود.
در زمهریر یکی از روزهای بهمن ۳۵، در یکی از خانوادههای محلهی ماهیگیرانِ خرمآباد، نوزادی به دنیا آمد که سالها بعد یکی از برگهای زرینِ تاریخ ادبیات و موسیقی مردم سرزمینش شد. محلهی ماهی گیران همچون دیگر حاشیههای اندوهبار و دردناکِ شهری که مرکز استان بود با همهی جلوههای یک زندگیِ پرتناقضِ شهری- روستایی که گویی از اعماقِ ویرانیِ هجومِ اردویِ اعراب تازی و ایلخانان مغول سربرآورده بود و بر رخسارِ کوچهها و خیابانهایش هنوز ردّی از زخمِ تیغِ بیگانگان دهان گشوده و خاکستر بقایای آخرین مقاومت یک قوم را فریاد میکشید. استانی که جغرافیایش، مهد اقوامی بود که تاریخ و گذشتهای پرشکوه داشتند. نوزادِ محلهی ماهیگیران، بستگی به قومی با دیرینهای تاریخی داشت که در غرب استان زندگی میکردند، نوزادِ نریژادی که نیا و تبار به مادها میبرد.
از روزهای نخست کودکیاش در خرمآباد، سه چرخهی شهریاش را به یاد میآورد که وقتی تابستان به روستایِ پدریاش رفتند، سه روز بیشتر تاب نیاورد که همبازیهایش یکی یکی سوار بر آن میشدند تا از سرازیریِ تپهی باستانیِ «توبره ریز» از آن سواری بگیرند و به دنبال آن بیم و هراسِ هرسالهی مهرماه و تب و تاب هرروزه در مدرسهی سعادتِ پشت بازار بود.
ایرج، دوران کودکی و مدرسه را همراهِ مادربزرگش، بیهیچ خویشی و قرابتی، مستأجر و همسایهی چند خانواده کُرد که از سر اتفاق اهل نوازندگی و موسیقی بودند؛ برادرانِ بنیادی، قوچعلیِ کمانچهنواز و کریمیِ بزرگ، نوازندهی ضرب، پدر محمدرضا کریمی که ضرب را چون مرده ریگی از پدر به ارث برده بود. اینان که گویی جمعِ خانوادهی موسیقیِ آنروزِ خرمآباد را تشکیل میدادند، صاحب خانهی کودکیهای ایرج و مادربزرگش بودند و تقدیر چنان رقم خورده بود که ایرجِ نوباوه در دامن این گروهِ نوازنده قد بکشد و ببالد و رشد کند و روزی درخت تناوری شود و برگ و بر دهد و مایهی مباهاتِ موسیقی شکوهمندِ قوم لُر شود.
از این رو، کودکیهای ایرج، در میان کودکانِ صاحب خانههایِ نوازنده و اهل موسیقی گذشت. آن سالها مصادف بود با فقر و بیکاریِ روستاییان و مهاجرتِ بیرویهی آنان به شهر، مردمانی که هنوز از زیر اثرات تلخ و جانکاهِ سالهای وَباسال رها نشده بودند که تن به هجومِ ناگزیرِ بیکاری و بیماریهای بیشمار میدادند؛ سرخک و آبله و تب مالت و سل و…که کودکان را یکی یکی بهسانِ برگهایِ پاییزی بر زمین میریخت.
روستاها بدون امکانات درمانی بودند. دکتری هم اگر در شهرستانهای کوچک و بخشها و دهستانهای بزرگ بود، پزشکان وارداتیِ هند و پاکستان و فیلیپین و بنگلادش بودند که دورهی آموزشی یا اصطلاحاً «انتر»اشان را برای تجربهاندوزی در ایران میگذراندند. کودکانِ بیمار، در فقدانِ دکتر و درمانگاه و در میانهی راههای پرپیچ و نفسگیر سنگها و صخرهها تا رسیدن به شهر بر اثر تب از پا میافتادند و مرگِ زودرس و بیامانی آنان را راهی «گوربچهها» میکرد.
خرمآباد آن سالها، پذیرایِ خیلِ مهاجرانِ تهیدستِ روستایی بود که زمینهای بیخیر و برکتشان را وا میگذاشتند و یکی یکی چوبِ حراج بر گلهها و رمههایشان میزدند و راهی شهر میشدند. مهاجرانی که اینک در پاییندست و بالادستِ شهر با زنان و کودکانشان به دستچینیِ انواع صیفیجات از مزارع و چیدنِ انار و سیب و گردو از باغاتِ حاشیهی خرمآباد، تن و جانِ خستهاشان را به خانه میکشاندند. مادران و دخترکانی که پوست انار و گردو دستهایشان را همچون دلِ اربابانِ ستمگر سیاه کرده بود. رهآورد و دستآوردِ دنیای جدید برای مردمانِ تهیدستِ حاشیهی شهرِ، کارخانهی آردی آن سوی گِلال بود و هنوز کارخانجاتِ دیگر صنایعِ مدرن وارد شهر و زندگی مردم نشده بود. خرمآبادیهای آن سال و اهالیِ حومه و حاشیهی آن با همان کارهایِ دستیِ روزگارانِ قدیم روزگار میگذراندند؛ زنانِ روستاهای اطراف نیز با پاتیلهای ماست بر سر، روانهی شهر میشدند و زندگی، رویِ تلخِ فقر و شوربختیِ مردمان را به نمایش میگذاشت.
کودکیهایِ حنجرهی ارغوانیِ لرستان، در محلهی ماهیگیران و با بیم و هراسِ هرسالهی جنگی که هر محرم بین دو محلهی پشت بازار و زیربازار بر سرِ گرفتن عَلَم و جایگاهِ هیئتهای عزاداری و دیگر رقابتهایِ جوانانِ محلات در حال وقوع بود، گذشت.
کودکی ایرج، از همان روزهای نخست، در همسایگی با کودکانِ نوازندگان سپری شد و آرام آرام بالید و بزرگ شد. با اینکه لرزبان بود، اما در همنوایی با لکزبانها خواندن را آغاز کرد و همگام با همتبارانِ لرزبانش، صدایش هر روز گُل کرد و شکفت. در عرض و طول بزرگ شدن، چه در «پاپیَل»، چه در «زرینی سه آسیابه»، و چه در «کوییشت» و چه معلمهای شهر و چه سپاهِ دانشهای روستاهای اطراف، حتا همکلاسیهای همسن و سالش، مدام او را چه در کلاس و چه در ماههای رمضان و محرم توسط دستههای محلی و کودکانِ محلهی مسجدِ توسلی تا هنگامی که پای به دبیرستان گذاشت، هرکس که صدایش را شنید تحسینش کرد و او را به خواندن تشویق کرد و گفت: بخوان!
برای نخستینبار که در آیین ششم بهمنِ شاه نخواند، طعم بازداشت را به دستور فرمانده چشید و سالها بعد فهمید که همبازیهایِ «یهودِ» شهر در «بوطایر» به کجای جهان رفتند و در کجایِ روزی داغ، آتش در خاک کدام جغرافیا افروختند، ترانهخوان و ترانهسرا هم شده بود و رفته رفته شعر در درون او چنگ میانداخت. بزرگ و بزرگتر که شد، دیگر برایش خواندنِ اسکندرنامه و قصهی امیرارسلان و حسین کرد شبستری چنگی به دلش نمیزد و او را کیفور نمیکرد.
همکلاسیهای آن ایامِ مدرسهاش دو دسته بودند؛ بالادستیها؛ شعرِ «کارو» را حفظ می
کردند، پاییندستیها؛ «ارونقی کرمانی» و «ر. اعتمادی» را، و او به نسلی تعلق داشت که فردای ۲۸ اَمُرداد سال ۳۲ به دنیا آمد و در بامدادِ ۲۲ بهمن ۵۷ به بلوغ فکری رسید. همان نسلی که همچون کبوتری غمگین، همپای شاگردانِ آموزگاری که در «ارس» غرق شد و آل احمد بود، که سرش را زیر آبِ رژیمی ستم پیشه کرد تا هم مرگ او را بر گردن آن رژیم بیفکند و هم بهانهای برای سرودنِ شبانههایِ شکست شاملو و زمهریرِ تلخ و زمستانِ ناجوانمردانهی اخوان باقی بماند. همانطور که بعدتر مرگِ قهرمانِ ملی کشتی، وبال گردن رژیم شد و «چو» انداختند که تختی را خودکشی کردند؛ گرچه عواملِ ورزشی و چوب بهدستان و قداره کشان رژیم، پیشتر به جان تختی افتاده بودند و دستش را هر روز از زندگی کردن کوتاه میکردند و کاری کردند تا دیگر آن نوع زیست را تاب نیاورد و چنان عرصه را بر او تنگ کردند که به ستوه آمد. آنها پیشتر از هر سو بر او تاخته و او و زندگیاش را نشانه رفته بودند و ذرّه ذرّه جهان پهلوان را کشته بودند.
نسلی غمگین که با «مدیر مدرسه» و «غربزدگی» جلال و «کند و کاو در مسائل تربیتی» و «ماهی سیاه کوچولو» بهرنگ و «سه قطره خون» و «سگ ولگرد» هدایت پا گرفت و با شعرهای فروغ و مرگ تلخ و تراژیکش در جوانی به بلوغ میرسید، تا نسخههای دستنویس و خطابههای دکتری آرمانگرا که برداشت و قرائتی تازه و مترقی از اسلام و تشیع انقلابی را نمایندگی میکرد؛ نسلِ «پدر، مادر، ما متهمیم» و «آری این چنین بود برادر» رشد کرد، تا رفته رفته قد بکشد و با سینمای «داش آکل» و «قیصر» غریب بمیرند. نسل شاعرانی که در نوجوانی و جوانی چریک شدند و در میانسالی، گوشهی خیابانها و چهارراهها و میدانهای شهر، دستفروشی بساط کردند.
ایرج، کودکیاش را در کنار بچههای محلهی «ماهیگیرانِ» خرمآباد از یک طرف و کودکانِ سیاهچادرهایی که سرشار از طنینِ لاییلاییهایِ شبانهی مادران و قصههای پیرانِ کهنسالِ طایفه بودند که بسانِ پیامبرانِ خاموش، مظهر شکیبایی و صبوری و دانایی قوم بودند که تاریخی از هزارههای گمشده و خاموش را در سینه داشتند، بزرگ میشد. آنچه، اما چونان نوستالژیایی فراگیر در جان و جهانش چنگ میانداخت؛ شعر و موسیقی بود. ایرج، با شوکت و شکوهِ بازیهای کودکی و رقص و آواز روستاییان که نماد و نمایشی از اعصارِ اساطیری بودند، بزرگ میشد و میبالید، با ترانههای شکوهمندی که بهسان گوهری گرانبها سرشار از شرف و حکمت و هوشمندیِ جوانمردان و درایت مردان ایل بود، با رقصهایِ سرچوپیانهای که با صولت و صلابت تا آن سوی کرانههای دوردستِ تاریخ پرتاب میشد؛ دوردستی پر از خیالهای وهمانگیز و خلسههای خوابآورِ عمیقی که آدمی را تا ژرفای هستی میبرد.
سرنوشت، این کودک نیمشهری- نیمروستایی را در آنسوی دیگرِ زندگی به دنیای آواز و ترانه و موسیقی پرتاب میکرد؛ خنیاگران و آوازهخوانان با دستههای دُهل و سُرنا از سپیده دمان تا ساعتی که تیرگیِ شب را پر میکرد و در هیئتِ مردان و زنانی سیاه پوش و با ریتم و نظمی که در هیچ پادگان و سربازخانهای مشق نمیکردند، آوازهای شگفت و شگرفی که آدمی را تا نهایت حیرت میبرد، آوازهایی که نشان از آن داشت که این سرزمین خاستگاه پیامبری بوده است، که آوازهای سبز را بر تن همهی درختهای زمین و در سینهی گذشتگان به یادگار نهاده است؛ چونان آتشی که بر گوری تازه مرده بر افروخته باشند؛ سیاه پوشی بالابلند و فرشتهای با فانوسی از روشنا ایستاده بر گوری، و مگر میشود این حیرانی بر جان ایرجِ کودک و لحظاتِ پُرتپشِ زندگیاش سایه نیفکند، تأثیری که سالها بعد آرام آرام به جان و جهانش پیچید و حنجرهی ارغوانیاش را از ناسوت مویههای مادران و هورههای پدران به ملکوت سُرنا گره زد تا طنین حنجرهاش در افلاک بپیچد.
شبهای روستا پُر میشد از «پاچا» و «متل» و «ترانه» و «شعر»، و ایرجِ بیخواب و بیقرار از شنیدن قصهها با تخیلی سرشار از سرودن و بیتاب آوازی شبانه که اینک دیوارهای کاهگلی را به وجد میآورد، در میانِ حیرتِ ترانهها و قصهها، بزرگ و بزرگتر میشد، تا در ناگهانی آن لحظاتِ شگفت، رازِ شباهت میان شعرهای «هوره» و ترانههای تکاندهندهی «لورکا» را کشف کند. آن قدر نکاتِ مشترک میان ترانهها، مویهها، هورهها، متل ها و افسانه های زاد- بومش با آثار مارکز، بورخس و دیگران را دریافت و کشف کرده بود، که گویی آنها در این جغرافیا برای یک روز هم شده با مردمان این سرزمین زندگی کردهاند.
سالها بعد، وقتی هرچه بیشتر گوش دل و جانم را به مویههای غمانگیزِ مادران و هورههای اندوهوار پدرانِ پیر و کهنسال میسپردم که طنین تلخ و تراژیکاشان را از حنجرهی زخمی ایرج میشنیدم و هرچه بیشتر در ژرفای ترانهها و آوازهای بومیِ مردمان خودم با آوازهای تلخ و غمانگیزی که بومیان سرخپوست، هنگام کوچِ قبیله و مرگ عزیزانشان میخواندند مداقه میکردم، آن چنان حسِ مشترک و قرابت شگفت و حیرتآوری میدیدم که گویی تقدیر، غم و شادی یک روحِ واحد را از حنجره و گلوی دو پیکرِ دور و جدا از هم آواز میداد.
وقتی اسطوره پژوهان بزرگی چون؛ میرچادالیاده و جوزوف کمبل و جوانان متأخری مانند بیل مویرز و دیگر شاعران و نویسندگانی که توانستند روح و روان و حافظهی تاریخیِ سرخ پوستان را با دانش جدید به عرصهی ادبیاتِ خلاقهی جهان بکشانند و آثار فاخر و شکوهمندی خلق کنند، بیشک نویسندگان و شاعران ما هم این استعداد و ظرفیت را دارند که با مطالعه و تلاش و تکاپوی بی وقفه و عاشقانه به زاد- بوم اشان، فرهنگ، هنر و ادبیات شکوهمندمان را با توجه به ویژگیها و جنبههای ارزشمند و ظرفیتهای پیدا و پنهانی که دارد به عرصهی جهانی بکشانند؛ وقتی سُرنانواز برجسته و مکتب نرفته و درس ناخواندهای چون استاد شامیرزا مرادی، با آن سازِ کوچک بادیاش، در جشنوارهی آوینیونِ فرانسه، نگاهِ اهالی موسیقی را به خود و موسیقی شکوهمندِ دیارش معطوف نمود و کاری کرد که جهانِ موسیقی، برایش کلاه از سر بردارد و تمامقد به احترامش برخیزد، بیشک نسل تحصیلکردهی موسیقیِ لرستان و شاعران و داستاننویسان امروز این اقلیم میتوانند در ارایهی ادبیات و موسیقی لرستان به جهانیان نقشآفرین شوند.
ادامه دارد
ایرج رحمانپور، , محمدکاظم علیپور، , یاد بعضی نفرات،
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.