توانا بود هرکه دانا بود
همواره روزگار با سیمره جاری باشید...
Friday, 17 May , 2024
امروز : جمعه, ۲۸ اردیبهشت , ۱۴۰۳ - 10 ذو القعدة 1445
شناسه خبر : 23116
  پرینتخانه » اجتماعی, یادداشت تاریخ انتشار : ۱۴ فروردین ۱۴۰۳ - ۸:۵۸ | | ارسال توسط :

عید من روزی است، که؛ (بخش نخست)

عید من روزی است، که؛ (بخش نخست)
آن روزها چقدر بی‌قرار آمدن عید می‌شدیم. از نیمه‌های اسفندماه آرام آرام حال و هوایمان، حالا هرکجا که بودیم، بوی بهار و نوروز و عید می‌داد؛ مثل درختی که بی‌تابانه قد بکشد،

سبز شود و یا گلی که بر شاخه بشکفد و با نسیم بیامیزد تا ما کودکان بی‌قرار پاپتیِ آن روزها بی‌پیرایه‌تر از نسیم و شکوفه به پیشباز بهار برویم.
فرقی هم نمی‌کرد چه پسر یک افسر عالی‌رتبه باشی، چه دخترِ خوش‌بختِ تاجر شهر باشی و چه فرزند یک دست‌فروش دوره‌گرد یا کارگر ساده‌ی میدان، در آن ثانیه‌ها و دقایقی که روزهای اسفند یکی یکی زیرِ پاهامان کِش می‌رفت، همه بی‌قرار آمدن بهار بودیم و عمو نوروز نازنین و آن روزهای پُر تپش و هیجانی که از کاکل سر تا ناخن پا وجودمان را تسخیر می‌کرد.
بچه‌ها هر روز یک گوشه‌ی تابلوی کلاس با گچ می‌نوشتند:« ۲ هفته مانده به عید، ۱۰ روز مانده به عید…» و بعد یک دو قطبی شکل می‌گرفت که البته اکثریت با طرف‌داران تعطیل کردن زودهنگامِ کلاس بود. بچه درس‌خوان‌های کلاس میان ترس از مدیر و ناظم و ترس از گنده‌لات‌های کلاس، همواره در هراسی توأمان به سر می‌بردند. سرانجام با همه‌ی سخت گیری اولیای مدرسه، کلاس‌ها معمولاً زودتر از تاریخ اعلام شده و خط و نشان کردن مدیر و معاون از یک طرف و تهدیدِ لات بچه‌های کلاس از سوی دیگر به تعطیلی کشیده می‌شد.
آن روزها از نیمه‌ی اسفندماه، مردانِ جوانان و نوجوانی که با چوب‌های خوش‌تراش «ارجن» و صنوبر در دست، مثل چوب به دستان ورزیلِ رمان عزاداران بیلِ ساعدی، در کوچه- محلات دوره می‌افتادند، اما ماجرای قصه، که از زبان «محرم»، آدم قصه که نخست مزرعه او مورد حمله‌ی گرازها قرار می‌گیرد و در ادامه علاوه بر جنگ با گرازها که نماد بیگانه اند، با ورود موسیو به قصه به عنوان نماد استعمار باید بهلول وار با جهل و خرافه هم بجنگد، که حمله‌ی گرازها فراگیر شده و مزارع اهالی هم‌جوار و همسایگان مورد تهاجم گرازها قرار می‌گیرند و دفاع و ستیزشان به امری واجب تبدیل شده بود، اما اینان ستیزشان بر سر تنها یک لقمه نان برای زندگی بود، و طنینِ کلامِ «قالی می‌تکنیم»‌اشان، نوید روزهای نو و نوروز را با خود داشت. کمی که بزرگ‌تر می‌شدند، بعضی‌ها که توان و بازویش را داشتند، برای این که کسی آن‌ها را نشناسد، در محلات دورتر به صف این چوب به دستان ملحق می‌شدند و تا روزهای واپسین اسفندماه به دوره گردی و کسب درآمدی هرچند اندک در کوچه‌ها و محلات دوردست می‌پرداختند. ما کودکانِ کم‌سن‌تر و خردسالانِ محله‌های پایین هنوز چندان قد نکشیده بودیم، که برویم برای خودمان درآمدی دست و پا کنیم، باید صبوری می‌کردیم تا توان به دست گرفتن چوب را داشته باشیم. قالی تکاندن خانه‌های عیانی در قرق جوانان رشید و بالا بلند بود، که به صورت دسته‌های چندنفره دوره می‌افتادند، که توسط دسته‌های دیگر تهدید نشوند.
گاهی تا روزهای پایانی اسفند، در انتظار لحظه‌ی نونوارکردنمان بی‌تابی می‌کردیم و اشکِ چشمانمان در می‌آمد تا سرانجام دستمان را بگیرند و ببرند برایمان خرید کنند. ما به تنها چیزی که فکر می‌کردیم همان یک دست پیراهن و شلوار و کمربند و کتونی و بعدتر کفشی بود که تنمان می‌کردند. اصلن یادمان می‌رفت که بچه پولدارهایِ هم‌کلاسی‌امان لباس‌هایشان چه شکلی است! ما بودیم و دنیای کوچک کودکی‌امان و شادی‌های کوچکی که با اشتیاقی ایدالوصف تا لحظه‌ی تحویل سال نو، که پدر پیچ رادیو را می‌چرخاند و صدای گوینده با تیک تاک ساعت ارزان قیمت دیواری که تازه بر دیوار نصب کرده بودند می‌آمیخت: حول حالنا احسن الحال. ما سرخوشانه از شدت شادی در پوست خود نمی‌گنجیدیم و پای‌کوبان و دست‌افشان دور خود می‌چرخیدیم و آرام نمی‌گرفتیم؛ در همان شب قبل از عید اجازه‌ی پوشیدن لباس‌هایمان را پیدا می‌کردیم، گرچه دور از چشم بزرگ‌ترهای خانه یکی دو بار دزدانه بر تنمان کرده بودیم‌شان، اما ترس و لرز نمی‌گذاشت لذت پوشیدنشان را خوب ببریم و حالا ساعت‌ها کُند می‌گذشتند و ما سخت بی‌تابِ فرا رسیدن تحویل سالیم و کیفور از آن لحظاتی که نزدیک‌تر می‌شدند؛ چندین و چندبار در آن ثانیه‌های میان نشستن و برخاستن، لباس‌های نومان را تنمان کرده بودیم و دوباره با وسواس در آورده بودیمشان، که مبادا چرک و کثیف شوند و اتوی نیم بندشان بشکند.
آن روزها بی‌قاعده دلمان خوش بود، آن‌قدر که انگار ما خوش بخت‌ترین آدم روی زمینیم. چه قدر با همان شکلات‌ها و گزهای ارزان قیمت که لابلای دندان‌هایمان می‌چسبیدند حال می‌کردیم. از صبح اولین روز عید تا چند روز بعد، بساط دید و بازدیدها کش و قوس داشت و ادامه می‌یافت و گاه تا سیزده بدر بر دوام بود.
آن روزها روزهای کشف در و همسایه و فامیل و خویشان دور و نزدیک بود؛ کسی از همسایه ها و اهل محل از قلم نمی‌افتاد. دوره می‌افتادند و هرکسی که یک جورایی با هفت پشت و تبار و نیای گوژپشت‌اشان نسبتی داشت را پیدا می‌کردند و خلاصه کسی نبود که از یاد برود؛ ما بودیم و یک عالم سر خوشی و مدهوشی‌های کودکانه و بی‌تابی و بی‌قراری ایام نوجوانی و شور و هیجانِ روزهای جوانی، و ناگهان قد کشیدیم، بالیدیم و بزرگ شدیم، و یک‌باره از این رو به آن رو شدیم، بی‌که کسی رازمان را بلد شده باشد؛
«کسی راز مرا داند
که از این رو به آن رویم بگرداند.»
بعد بارها و بارها با خودم فکر کردم تا به این نتیجه برسم، که دل که خوش نباشد، دیگر هیچ چیز طعم و مزه‌ی خودش را نمی دهد و گل‌ها هم اگر بشکفند، هیچ بویی از آن‌ها به مشام نمی‌رسد؛ گل و سبزه و درخت و ماه و مهتاب و نسیم و آبشار و رود و زلالی برکه‌ها و درخشندگی مرجان‌ها طراوت خود را از دست می‌دهند و جهان و این هستی بی کرانه با همه‌ی عظمت اش، بی معنا می‌شود. حالا سال‌هاست، مدام این شعر سهراب را با خودم مرور می‌کنم:
«مرد بقال پرسید
چندمن خربزه می‌خواهی
من از او پرسیدم
دل خوش سیری چند.»
دیدم غبار غمی بر رخساره‌ی کودکان سرزمینم اگر بنشیند، دیگر «بهار برایم بی‌طراوت می‌شود.» دیگر عید برایم معنایی ندارد؛

عید من روزی است که چهارگوشه‌ی جغرافیای سرزمینم، کودکان کار نباشد، بر چهارراه‌های کلان شهرهای کشورم بساط سیستماتیک تکدی‌گری را برچینند، مادری و پدری چنان به تنگ نیایند، که چاره را در مرگ دسته جمعی خود و خانواده ببینند.
دلم گرفته است
به ایوان می روم
و انگشتانم را بر پوست کشیده‌ی شب می‌کشم
چراغ‌های رابطه تاریکند.
ادامه دارد…

نویسنده : محمدکاظم علی‌پور | سرچشمه : سیمره‌ی شماره‌ی 714(23 اسفند ماه 1402)
برچسب ها
به اشتراک بگذارید
تعداد دیدگاه : 0
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.