توانا بود هرکه دانا بود
همواره روزگار با سیمره جاری باشید...
Thursday, 16 May , 2024
امروز : پنج شنبه, ۲۷ اردیبهشت , ۱۴۰۳ - 9 ذو القعدة 1445
شناسه خبر : 22463
  پرینتخانه » اجتماعی, لرستان پژوهی, مقاله تاریخ انتشار : ۱۵ بهمن ۱۴۰۲ - ۱۸:۴۱ | | ارسال توسط :
یاد بعضی نفرات

هزارتوی پُرراز (از عاشقانه‌نویسی تا فرهنگ‌نویسی)علی‌مردان عسکری‌عالم/ بخش هفتم

هزارتوی پُرراز (از عاشقانه‌نویسی  تا  فرهنگ‌نویسی)علی‌مردان عسکری‌عالم/  بخش هفتم
اشاره: «یاد بعضی نفرات»، نگاشته‌های سال‌های پایانی دهه‌ی 80 و یکی- دو سال نخست دهه‌ی 90، در باره برخی چهره‌های فعال فرهنگ، هنر و ادبیات لرستان است.

این نوشته‌ها از متنِ گفت‌وگوی نگارنده و دیگر چاپ‌کرده‌های اندیشه‌ورزان و اصحابِ فکر و فرهنگ و هنر تدوین شده‌است که هرکدام در سطح و اندازه خود، منشأ اثر بوده و به سهم خود نیز موجب رشد و تعالی جریان فرهنگ و هنر در زادبوم خود بوده‌اند.

علی مردان، صبح زود به شرکت «مانیر» رفت و فرم‌های تعهد استخدامی‌اش را پُر کرد. اما یک مشکل پیش رویش بود و آن این‌که کسی نبود تا ضمانتش را قبول کند. مدیرِ فروش شرکت، «خداوردی ولیزاده‌ یگانه»، که با نام محمد گیلانی در «یغما» می‌‌نوشت و بازیگر هم بود، ضمانتش را پذیرفت. یک روز و آن هم به صورت فشرده آموزش دادند؛ طریقه‌ی برخورد با مردم، روابط عمومی مناسب و ارتباط‌گیری با دیگران، احترام به مشتری و استفاده از زبان نرم و شیرین و انعطاف‌پذیری بود.
فردای همان روز، کار را به صورت رسمی در شرکت آغاز کردند. هرکاربلدی را با یک نفر کارآموز همراه کردند تا روش درست کارکردن را به کارآموزان بیاموزند. کاربلدی که بالای سر علی‌مردان بود تا کار را یادش دهد، طهمورث نامی اهل تبریز بود. طهمورث، سال‌هاست در قزوین شرکت تولیدیِ کف‌پوش و پارتیشن دارد. آن‌چه می‌بایست کارآموزان تازه وارد به مشتریان یاد دهند، روشِ درست بازکردن در اف‌اف، آیفون و آشنایی با لوازم صوتی، حتا نحوه‌ي استفاده و نگه‌داری از فرش ماشینی آلمانی و دیگر لوازم و وسایلی بود که به مشتری و مصرف‌کننده فروخته می‌شد.
شرکت «مانیر»، شرکتی آلمانی بود. «مانیر» در زبان آلمانی به معنی «چشمه» بود. این شرکت، یخچال، یخچال فریزر و دیگر وسایل خنک کننده‌ی برقی می‌فروخت. کارآموزان را به سرعت آموزش می‌دادند و طی این مدت هرکدام برای خود یک پا ویزیتور می‌شدند.
ویزیتورها به همه‌ی ادارات و مؤسسات و شرکت‌ها و منازل شخصی، تعمیرگاه‌ها، درمانگاه‌ها، مغازه‌ها و مدارس و… می‌رفتند و نمونه‌ی کارها را به مشتریان نشان می‌دادند. سپس اگر مشتری راضی بود، به نمایندگی از شرکت با او قرارداد می‌بستند، بدون آن‌که یک ریال پیش‌قسط از مشتریان و خریداران گرفته شود. سپس ویزیتورها قراردادهایی را که با مشتریان می‌بستند، به شرکت واسپاری می‌کردند و تیمِ تحویل وسایل را می‌برد و تحویل مشتریان می‌داد. چنان‌چه کالای خریداری شده‌ای هم نیاز به نصب داشت، به صورت رایگان نصب می‌کردند. هیچ مبلغی هم به‌عنوان دستمزد به نمایندگان و ویزیتورها داده نمی‌شد، تنها پورسانت فروش می‌دادند که آن هم خیلی بیش‌تر از دست‌مزد و حقوق ثابت بود. علی مردان نزدیک به یک سالی در شرکت «مانیر» ویزیتوری کرد. بعدها از زبان مدیر فروش شرکت هم شنید که چون مردم به چهره‌هایی که بیش‌تر صداقت دارند و اهل حیله‌گری و رندی نیستند و از تیپِ آدم‌های مکش مرگ من، چندان خوششان نمی‌آید، تو را به خاطر سادگی‌ات و این که چهره‌ی معصومانه‌ای هم داشتی انتخاب کردند. علی‌مردان، از بین آن ده نفر ویزیتور، موفق‌تر از همه از کار درآمده بود.
علی‌مردان، در آن مدت، برای فروش لوازم و تولیدات شرکت به برخی شهرستان‌ها هم می‌رفت. یک ماهی را هم به خرم‌آباد رفت و در مدت آن یک ماه ۲۸ دستگاه اِف‌افِ در بازکن فروخت که ۱۴۰۰ تومان پورسانت یا حق فروش از قَبَل آن نصیبش شد. این مبلغ تقریباً دو برابر حقوق ثابت یک کارمند بود. در آن مدت نزدیک به یک سالی که با شرکت «مانیر» کار کرد، به شهرهای بروجرد، اراک، همدان و کرمانشاه هم می‌رفت. گاهی هم از تهران به نمایندگی از شرکت به سمت کرج، قزوین و رشت سفر می‌کرد.
علی‌مردان، یک ماهی را هم با طهمورث تبریزی شراکت کرد، اما بعد از یک ماه شراکت‌شان را به هم زدند و البته پیشنهاد از سوی تبریزی بود که هرکدام برای خودشان جداگانه کار کنند. شرکت «مانیر»، به علی‌مردان پیشنهاد دایرکردن نمایندگی در خرم‌آباد را مطرح کرد، تا کالاهای شرکت را نمایندگی کند. اما خانواده‌اش مخالف با این کار بودند و آن را نوعی دکان‌داری و دلالی می‌پنداشتند. علی‌مردان هم که ملاحظه‌ی خانواده را در الویت قرار می‌داد، از خیرِ نمایندگی شرکت «مانیر» گذشت و به جای او شخصی به نام «الهی» آمد و نمایندگی «مانیر» را راه انداخت. این «الهی» بعدها از لحاظ مالی رشد کرد و سرمایه و ثروتی هنگفت به هم زد. الهی هم‌زمان با روزهای انقلاب از خرم‌آباد رفت.
سال ۱۳۴۹، علی‌مردان و خانواده‌ی پدری در خرم‌آباد بودند، که برادر کوچک‌ترش که بسیار هم او را دوست می‌داشت با مرض «مننژیت» از دنیا رفت. مرگ فرزند کوچک خانواده برای پدر و مادرشان سخت ناگوار بود. از طرفی برادران و یک خواهرش را هم سخت دلتنگ برادرشان کرده بود. پدر که دیگر دل و دماغ نداشت و با کسی حرف نمی‌زد و هر روز خسته‌تر از قبل، کمرش زیر بارِ غم از دست دادن دوّمین فرزند خم شده بود و مادر هم سر در گریبان دلتنگی و غم‌سرودهای خویش برده و در کنج و گوشه‌ی تنهایی‌هایش می‌گریست و تنها طنینِ رنج‌مویه‌های دل‌خراش بود که در سکوتِ تلخ و غمبار آن خانه‌ی ‌غم‌زده شنیده می‌شد. خانه، خانه نبود، ماتم‌کده‌ی عزا بود و سوگ‌خانه، که در آن طنینِ تلخِ هوره‌های غم‌گنانه‌ی پدر و مور و مویه‌های غم‌انگیز مادر تمامی نداشت.
علی‌مردان هنوز سرگشته و غمگین از دست رفتن برادر بود و چندماهی هم بی‌کار و سردرگم در خرم‌آباد یا درکنج و گوشه‌ی خانه عزلت کرده بود. جوانی سرگشته و سوگوار با اندوهی ناتمام که در شب‌های بی‌کسی‌اش کاری جز کتاب خواندن از او بر نمی‌آمد.
علی‌مردان، چندوقتی بود به خرم‌آباد آمده بود تا سری به خانواده بزند، که قبل از برگشتن به تهران، برادر کوچک‌اش، که تازگی به سن ۱۲ سالگی رسیده بود، از دست رفت… برادر تازه به بستر بیماری افتاده بود. پدر و مادرش برای شرکت در مراسم ختم یکی از بستگانِ فامیل‌اشان به الشتر رفته بودند. علی‌مردان و دیگر برادرانش فکر کردند کسالت او جزیی است و خوب خواهد شد. روز بعد که پدر و مادرش از الشتر آمدند، حالش وخیم شده بود. پدر، ناراحت و هراسان او را به گرده گذاشت و آسیمه سر به سوی مطب دکتر هوشنگ اعظمی شتافت. مادر، مویه‌کنان از پی آن‌ها می‌رفت. از خیرآباد تا مطب دکتر اعظمی که در سبزه میدان و کمی بالاتر از کتاب‌فروشی محمدی قرار داشت، به هروله رفتند. علی‌مردان هم همراهشان بود و بی‌قرار که دکتر او را معاینه کرد و با زبان لکی گفت؛ «حاجی، دیرِت آوردیه، دیر!»
کاری از عهده‌ی دکتر برنمی‌آمد. پدر، فرزند را در آغوش گرفته بود. هنوز از حیاطِ مطب بیرون نرفته بودند که علی‌مردان دید مردی دارد با پدرش بگو و مگو می‌کند که او را در آن شرایط شارژ می‌کرد که برود از دکتر شکایت کند که فرزندش را مداوا نکرده است. صدای پدر، اما بلندتر شده بود که می‌گفت:« دکتر هوشنگ، چشم و چراغ ما لرستانی‌هاست، پسرم از دیروز مرده است!» علی‌مردان آن مرد را به یاد می‌آورد؛ مردی میان‌سال بود و کت و شلوار سرمه‌ای پوشیده بود و کلاه شاپو بر سر داشت. به او می‌آمد که مأمور جایی خاص یا اداره‌ي خفیه‌ای باشد. سر و صدای پدرِ علی‌مردان که بلند شد، مرد دکمه‌ی کتش را سفت بست و لبه‌ی کلاهِ شاپویش را با دست گرفت و جلدی گریخت و صحنه را ترک کرد. دکتر اعظمی، منشی‌اش و دیگران هم با سر و صدا و غوغای آن مرد آمدند و متوجه موضوع شدند. جماعت، پدر علی‌مردان را دلداری داده و تحسین کردند.
مرگ برادر کوچک، علی‌مردان را غصه دار و غمگین کرده بود. روحیه‌اش خراب و به هم ریخته بود. پدرش، از آن روزی که فرزندش را مننژیت پرپر کرد، کار روز و شب و گاه و بی‌گاهش شده بود هوره سردادن و غم‌سرو خواندن و مادر هم که با آه و ناله و زاری‌هایِ بی‌وقفه و مور و مویه‌های تلخ و غم‌انگیزش، خانه را ماتم‌کده کرده بود.
علی‌مردان، چندماهی در خرم‌آباد، عاطل و باطل مانده بود و دلش نمی‌خواست پدر و مادر دل‌شکسته را در آن حالت روحی تنها بگذارد. رفته‌رفته زندگی را از سر گرفت. تا زندگی‌اش روی روال بیفتد ۶ ماهی طول کشید. دوباره به تکاپو افتاد. وی که به شدت شکننده بود و عاطفی، یک تلنگر کوچک کافی بود او را از پای درآورد. مرگ برادر، اندوه پدر و هوره‌خوانی‌های غم‌انگیزش، گریه‌های مداوم و مویه‌های مادر و دلتنگیِ خودش در فراق برادر، بسان کوهی بر سرش آوار می‌شد و او را از پا در می‌آورد.
علی‌مردان هنوز سوگوار برادر بود که عمویش از الشتر خبر آورد که قرعه‌ی «مردان» برای اجباری درآمده است. پدر، به تکاپو افتاد، شاید بتواند به سبب کهولت سن که آن ایام ۶۵ ساله بود، علی‌مردان را از خدمت سربازی معاف کند و برایش کفالت بگیرد. مبلغی هم ضرر کرد، اما فایده‌ای نبخشید، چراکه برادر دیگرش به سن ۱۸ سالگی رسیده بود. ناگزیر تیرماه ۱۳۵۰ به خدمت سربازی اعزام شد.
علی‌مردان، اما با همه‌ی شکنندگی‌اش، اراده‌ای آهنین داشت. سیدفرید قاسمی، در باره‌اش گفته بود:« عالم به‌سان آهن تفتیده است.»
من از میان‌های دهه‌ي۷۰، عسکری‌عالم را می‌شناسم. در این وانفسای عسرت و تنگ‌دستی، که بعضی‌ها را مجاب کرده است مثل رمانِ «گرگ بیابانِ» هرمان هِسه باشند و با همه‌ی رنج و اندوهی که این همه سال با او بوده و نامردی‌ها و نامرادی‌ها را تاب آورده‌است و با همه‌ی کلاهِ گشادی که گاه سرش گذاشته‌اند و البته چندان عبرتی هم از آن نگرفته، ساده‌است و به سادگی از خطای دیگران هم در می‌گذرد. خودش را مصداق شخصیت فیلم «رگبار» بهرام بیضایی می‌داند که «پرویز فنی‌زاده» بازی‌اش کرده بود؛ داستان معلّمی ساده و پاک‌باخته آن هم در جامعه‌ای ناسالم که موضوع اصلی قصه بود. در دنیای امروزی که صداقت، سادگی و مثبت‌گرایی نوعی فداکردن بیهوده است و در عالم واقع باید مذموم شمرده شود؛ در دنیایی که شارلاتان‌گری و شامورتی‌بازی عملی فراگیر شده است و صحبت کردن از فرهنگ، کاری عبث و بیهوده است.
علی‌مردان، گاه به «هدایت» حق می‌داد که به ناحق انتحار نکرده‌است، نه این که فعلِ خودکشی را امر و عملی نکو و پسندیده بداند، اما از این‌که این همه دغل و دروغ و تناقض و حقه‌بازی چرا دارد به یک امر عادی تبدیل می‌شود و زشتی و پلیدی، دارند زشتی خود را از دست می‌دهند. امری که به تعبیر «امیل دورکیم»، جامعه‌شناس بزرگ فرانسوی که می‌گوید: «اگر در یک جامعه‌ای یک امر زشت عمومیت پیدا کند، دیگر زشتی خود را از دست خواهد داد و به عملی عادی بدل می‌شود.»
علی‌مردان عسکری‌عالم، با همان روحیه‌ی طناز و رندی نوشته‌هایش، در پاسخِ پرسش یکی از دوستان که؛ چرا دیگر طنز نمی‌نویسد؟ گفته بود: «سلیقه‌ی جامعه تغییر کرده‌است. حالا دیگر کسی با طنز لبخند نمی‌زند. تبسم بر لبش نمی‌نشیند. باید جوک گفت و نوشت، آن هم از نوع جوک‌های ایام سربازی و هزلیاتی که در صف خرید نان و نوبت آرایشگاه و اوقات فراغت و الخ» می‌گویند. به‌زعم او باید هزل‌گو بود و هجو گفت و نوشت تا این سلایق را کمی تا قسمتی سر شوق آورد و تغییرشان داد. مردم دیگر از طنز اشباع شده‌اند. طنز تلنگر است بر نارسایی‌های جامعه و بی‌رسمی‌های برخی حاکمان و صاحبان قدرت، وقتی آن‌ها با رفتار و کردار و اعمال خود طنزآفرینی می‌کنند، دیگر جایی برای طنزنویسی امثال او نیست. گرچه عسکری‌عالم، در عالم واقع، آدم صاف و ساده و بی‌پیرایه‌ای است و در زندگی شخصی اصلاً اهل طنز نیست. طنزِ عسکری‌عالم، طنزی نوشتاری است. او به هیچ روی اهل طنز شفاهی نیست.
در تمام این سال‌هایی که علی‌مردان را می‌شناسم، هرگز و هیچ گاه ندیدم که در رویارویی با دیگران و در مواجهات حضوری، اهل نکته‌گیری و کنایه و مطایبه باشد. طنازی او نوشتاری است. در جلسات و نشست‌ها و حلقه‌های دوستانه هم همواره ساکت و کم‌حرف است. اما هنگامی که قلم در دست می‌گیرد، دیگر گویی اختیار آن دست خودش نیست. اراده‌ی در اختیارگرفتن قلمش را ندارد. قلم که میان انگشتانش می‌گیرد، کلمات و واژه‌ها مثل هجوم اردوی تاتارها و تازیان، شلنگ‌انداز به این سو و آن سو می‌کوبند. اگر آن‌ها را به قلم در نیاورد، انگار روی دلش آوار می‌شوند و اگر آن‌ها را ننویسد، گویی غم‌باد می‌گیرند.
علی‌مردان، در میدان نوشتن، قلمش مانند اسبی سرکش و چموش است که سربر می‌آورد و شیهه می‌کشد و تا آن‌ها را ننویسد آرام نمی‌گیرد.
ادامه دارد

نویسنده : محمدکاظم علی‌پور | سرچشمه : سیمره‌ی شماره‌ی 707 (هشتم بهمن‌ماه1402)
به اشتراک بگذارید
تعداد دیدگاه : 0
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.