امروز : جمعه, ۲۸ اردیبهشت , ۱۴۰۳ - 10 ذو القعدة 1445
هزارتوی پُرراز (از عاشقانهنویسی تا فرهنگنویسی)علیمردان عسکریعالم
این نوشتهها از متنِ گفتوگوی نگارنده و دیگر چاپکردههای اندیشهورزان و اصحابِ فکر و فرهنگ و هنر تدوین شدهاست که هرکدام در سطح و اندازه خود، منشأ اثر بوده و به سهم خود نیز موجب رشد و تعالی جریان فرهنگ و هنر در زادبوم خود بودهاند.
آن جدول و حمایت مهندس ابراهیمی و البته آن شش کلاس سواد، کار خودش را کرد و علیمردان را از کارگر ساده به سرکارگری ارتقا داد. سرکارگری آن هم توی شرکتِ «وستکن» و «میکا» که مربوط به آمریکاییها بود، کمچیزی نبود. حلّ آن جدول در فاصلهی ناهار و استراحت کوتاه کارگران، علیمردان را ناغافل به سرکارگری رساند.
این خاطره، مرا یاد یک خاطرهی دیگر که یک بانکدار بزرگ آمریکایی در جایی گفته یا نوشته بود، انداخت که؛ «روزی برای استخدام به یکی از بانکهای کشور مراجعه کردم، اما با پاسخ منفی رییس بانک مواجه شدم و در حالی که با ناراحتی و اندوه ردّ شدن داشتم از در اتاق رییس بیرون میرفتم، یک دانه سنجاق تهگرد را که جلوی پایم افتاده بود برداشتم و آن را در جاسنجاقیِ روی میزِ منشیِ رییس گذاشتم. چندقدمی از در بانک بیرون رفته بودم، که صدایی در گوشم پیچید؛ آقا برگردید، رییس میخواهد شما را ببیند. با تعجب برگشتم و با اشارهی منشی به اتاق رییس بانک راهنمایی شدم. رییس بانک بی مقدمه و بدون آن که چیزی دیگر از من بپرسد گفت: تو از همین حالا استخدام هستی و برو خود را به فلان شعبه معرفی کن و به همین سادگی مشغول به کار شدم. دیگر فرصتی نشد تا رییس را ببینم. گذشت تا روزی و روزگاری یکی از سهامداران بانک شدم. مدتی از آن تاریخ سپری شده بود که روزی بر حسب اتفاق با آن رییس اوّلیه شعب مواجه شدم و از او ماجرای استخدام شدنم را پرسیدم. حیرتآورتر این که کامل ماجرا را در خاطر داشت و وقتی از او پرسیدم: روزی که من برای استخدام به حضورتان رسیدم، نخست جواب منفی دادید، بعد مرا صدا زدید، چطور شد که بیدرنگ تغییر عقیده دادی و مرا استخدام کردی! در آن فاصله چه اتفاقی افتاد که نظرتان تغییر کرد. گفت: من روز امتحان و مصاحبه کاری درخواست کنندگان تمام رفتار و سکنات و حالات مراجعهکنندگان را زیر نظر داشتم، دیدم تو در بازگشت و با این که جواب منفی هم گرفته بودی، ناغافل و بیآنکه بدانی من شما را زیر نظر دارم، آن سنجاق تهگرد کف اتاق را برداشتی و در جاسنجاقی گذاشتی، امری که بیگمان از چشم بسیاری دور میماند و حتا ممکن است دهها سنجاق دیگر در این محدوده افتاده باشد که هرگز توجه کسی به آنها جلب نگردد. گفتم: این کارمند خوبی خواهد شد. در حالی که چندین نفر دیگر از کنار آن گذشته بودند و چنین کاری نکرده بودند!
در خاطرهي دیگری که از یک آمریکایی نقل شده است، روایتِ باژگونهی دیگری از این ماجرای سنجاق تهگرد آمدهاست، که؛ «روزی برای استخدام به بانکی میرود. در امتحان قبول میشود. همین که میخواهد از در اتاق رییس خارج شود، چشمش به سنجاق تهگردی میافتد. آن را بر میدارد و در گوشهی یقهی کتش جای میدهد. ناگهان در این میان، رییس بانک او را صدا میزند که برگردد. همین که بر میگردد، حکم استخدام را از او میگیرد و پاره میکند. وقتی علت را میپرسد، رییس بانک میگوید: تو از همین حالا شروع کردی به ناخنک زدن به اموال بانک، وای به روزی که نقدینهی زیادی در اختیار تو باشد! برو که به تو نیازی نداریم!
روایت هر دو قصه یک نتیجهی اخلاقی دارد تا سلامت و عزت نفس نداشته باشی، نمیتوانی پاک دست و مسئولیتپذیر باشی. کسی که یک سنجاق تهگرد ناقابل را که جز اموال بانک است را در گوشهی برگهی یقهی کت خود جای میدهد، فردا هم بیگمان از اموال و اعتبار بانک به نفع خودش سوء استفاده خواهد کرد. کسی هم که یک سنجاق تهگرد ناقابل بانک را که بر زمین افتاده است با مسئولیتپذیری رها نمیکند و آن را برمیدارد و در جای خودش میگذادرد، بیشک حافظ اموال بانک میشود و از دارایی و ثروت بانک محافظت و مراقبت خواهد کرد و امین خوبی برای سپردههای مردم و داراییهای بانک میشود. اینها به تربیت و شخصیت فرد بستگی دارد و در جای خود خوب بودن و بد بودن یا مسئولیتپذیری و بیمبالاتی از چشم دیگران دور نمیماند و آدمها مزد نیت خود را میخورند.
علیمردان، نزدیک به یک سالی در آن شرکت سرکارگر بود و مورد محبت و حمایت مسئولان شرکت قرار داشت. ۱۸ ساله شده بود که شنید ارتش در کرمانشاه گروهبان استخدام میکند. رفت و ثبت نام کرد و بعد از دادن امتحان و انجام معاینات پزشکی به فرحآباد تهران اعزام شد تا دورهی آموزشیاش را درآموزشگاه گروهبانی سپری کند.
آن روز برای خداحافظی با مهندس ابراهیمی رفته بود. پدر مهندس هم آن روز همانجا حاضر بود و با تعجب گفت:« پسرجان میدانی خدمت کردن در ارتش بسیار سخت است؟ ۳۰ سال باید سپیدهدمان بیدار شوی و ۵ صبح در پادگان محل خدمتت حاضر شوی، همینجا بمان و با ما کار کن، هوایت را هم داریم پسرجان! اگه سرکارگری هم دوست نداری بیا دفتر، بیا انبار، بیا کارپردازی، کارت زنی و خلاصه یکجایی که خودت هم دوست داشته باشی برایت فراهم میکنیم، ولی ارتش نرو و همین جا باش و بمان پسرِ خوب!»
علیمردان، اما انگار شیطان با همان مرغ یک پایش رفته بود توی جلدش و رضایت به ماندن نمیداد! اتفاقاً وقتی از کرمانشا، به خرمآباد آمد تا یکی از درجهداران، یا افسرانِ جمعیِ ژاندارمری یا شهربانی و یا ارتش ضمانتش را برای گروهبانی قبول کنند، فامیل بزرگواری هم داشتند به نامِ «نامدار حیدری»، که بازنشستهی ژاندارمری بود و از نیکان روزگار، پدر همین «هوشیار حیدری»، که همکار اهل قلممان است. نامدارخان در حالی که بر سر علیمردان بوسه میزد رو به او کرد و گفت:« خواهرزاده، خوب جوانب کار را در نظر بگیر، وارد ارتش که بشوی، دیگر، مال خودت نیستی و اختیار خودت را نداری، باید جانت را کف دستت بگذاری و تمامقد مطیعِ اوامرِ بالادستیها باشی، هرکجا که مرزی در خطر باشد، تو باید آن جا حاضر شوی و با کمال میل و اراداه، همواره باید در آماده باش به سر ببری!» نامدارخان آن چه شرط بلاغت بود از روی دلسوزی توی گوش علیمردان خواند و با این حال آمادگیاش را برای ضمانت کردن از وی اعلام داشت. علیمردان اما تصمیمش را گرفته بود و مصمم به پوشیدن لباس نظامی گری شده بود. داییجان نامدارش هم میگوید: بسم الله…به هرحال به همراه بچههای کرمانشاه به فرحآباد تهران رفت.
صبح فردای روزی که به پادگان فرحآباد رسیدند، اول موهای سرش را از ته تراشیدند و بعد هم همان روز به صف شدند برای آموزش دیدن و صف از جلو نظام و مشق نظامیگری و سختی دوران آموزش، که کافی بود ذرّهای غفلت کنی، آن وقت بود که پر کوله پشتیات را سنگ میکردند و تا پایان تمرینات آن روز باید مثل «سزیف»، که محکوم بود آن تخته سنگ را بر گرده بکشد میبایست تا سوت آخر آن را از گرده وا نکند.
جمعه روزی- آخر هفته بود. به آنها یک روز مرخصی دادند که بروند بازار و برچسب روی سینه و بازو و سردوشی و دیگر وسایل مورد نیاز را بخرند و بیایند. غروب جمعه که به پادگان بازگشت از آن یک صد و بیست نفری که برای دیدن آموزش آمده بودند، فقط ۲۵ نفر برگشته بودند. فردا- پسفردا هم خبری نشد. دوره را منحل کردند. آه از نهاد علیمردان برآمد. فوراً به خیابان ناصرخسرو رفت تا بلیت کرمانشاه بگیرد و دوباره به شرکتِ «وست کن» برود. اما به همدان که رسید اسدآباد کولاک بود و برف و یخبندان جاده را مسدود کرده بود. رفتن به کرمانشاه میسر نشد و اتوبوس به همدان برگشت.
آن شب برف بیشتری پا گرفت. دهم- یازدهم دیماه بود و در زمهریر تلخ و یخبندان، سه شبانه روز را در سالن هلال احمر همدان به سر برد. برف پشت برف میبارید و امان نمیداد. برف پا میگرفت و بالا میآمد و سرما هم از پوست و تن آدمی میگذشت و در جان و استخوان او رخنه میکرد. از آن جا به ملایر و بعد بروجرد آمد. بعد از ۵ شبانه روز سردرگمی مداوم و بسته شدن جاده و دردسرهای عظیم و بیوقفه، دست از پا درازتر به خرم آباد بازگشت. اول روی رفتن به خانه را نداشت، چون با چنان ذوق و شوق و کبکبه و دبدبهای رخت نظامیگری بر تن کرده بود، که آن سرش پیدا نبود. حالا با چه رویی برگردد! چه بگوید؟ اگر راست هم میگفت کسی حرفش را باور نمیکرد. بعد هم از سر جوانی و خامی، فکری نپخته و نسنجیده به سرش زد؛ گرچه آن فکر دروغ بود، اما او را برای یک هفتهای آرام میکرد، تا بعد به چاره برآید و فکری کند. به خانواده گفت: یک هفته به ما مرخصی دادهاند تا وسایلمان را در خانه بگذاریم و برگردیم. پدرش که خود خدمت نظام و اجباری را از سر گذرانده بود، میدانست به شخصی که هنوز ۱۰ یا ۱۲ روز است وارد خدمت نظام شده، آن هم برای استخدام در ارتش رفته است، نه دورهی اجباری و خدمت سربازی، به این سادگی ۱۰ تا ۱۲ روز مرخصی نمیدهند. دانست کار یک جایی خراب است.
علیمردان، اما چون پیبرده بود که پدرش به این ساگی خامِ حرف نسنجیده و دروغپردازی او نمیشود، برای گم کردن ردِّ دروغش آخر هفته که شد به تهران بازگشت. دو هفتهای در هتل خادمِ شمسالعماره که آن زمان برای خودش ابهتی داشت، گذراند. اندوختهی سفرش داشت ته میکشید. برای این که پول مسافرخانه را بدهد، در شبانه روز یک نان سنگک میخرید و گرسنگیاش را با آن سر میکرد. هوا سرد بود و برف و سرمای تهران هم امان آدم را میبرید. ته جیبش که درآمد، به جستوجوی کارگری از هتل خادم بیرون زد. همان روز در حوالیِ سه راه آذری با چندنفر از لرستانیهای همتبار و زادگاهش، که بلندبلند حرف میزدند روبهرو شد که دنبال کار میگشتند. به اتفاق آنها به یک شرکت ساختمانسازی در خیابان هاشمی- آریانا رفته بود. سرکارگر که آمد و از میان سی- چهل نفری که پشت دیوار فنس کشی شده صف گرفته بودند، ۷ نفر انتخاب کرد. وقتی نفر پشت سری او را انتخاب کرد و از کنار او گذشت، ناگهان بغضش امان نداد و زد زیر گریه و اشکش سرازیر شد. سرکارگر که از هموطنان آذری بود، دلش سوخت و با لهجهی آذرزی او را صدا زد و گفت:«گبوره!»
علیمردان، صف را با تمام توان شکافته بود و هرچند، چندمشت و لگد نوش جان کرد تا بالاخره خود را به درون کارگاه رساند. آن روز به اتفاق آن ۷ نفر، دو تریلر آجرِ سفال خالی کردند و بهدرون ساختمانهای نیمهساز بردند. سرکارگر به او به خاطر این که تندتر از دیگران کار میکرد، ۲ تومان مزدش را اضافهتر داده بود. یعنی هرکدام ۶تومان مزد گرفته بودند و او ۸ تومان گرفته بود و خدا را هزارمرتبه شکر کرده بود که حالا ۲ تا ۴ تومانی رزق آن روزش بوده است.
علیمردان از در کارگاه که بیرون زد، باز چندنفر از لرها را آنجا دید که با سر و روی خاکآلود و گچی از کارگاه بیرون آمدند و داشتند با بلندبلند لکی صحبت میکردند. نزدیکتر که شد، فهمید از بیرانوندهای دیار لرستانند و جلوتر رفت و سلام و احوالپرسی کرد. حال و حکایت خودش را که مختصر کرد، با مهربانی گفتند: اگر جایی نداری و دوست داری، ما در یک گاراژ زیر پلِ ساوه اتاقی داریم، میتونی بیای آنجا! علیمردان از خداخواسته با آنها رفت و در دلش هزار بار خدا را شکر کرد که آن شب خدا این لرستانیها را سر راه او قرار دادهاست. انگار او را از چاهِ ویل سرگردانی بیرون کشیده باشند و در بهشت گمشدهی میلتون گذاشته باشند. او که نه لحافی داشت، نه بالاپوشی و نه زیراندازی، میزبانانِ مهربان دو به یکی کردند و یکی از آن ماشتههای لری دوخت ایالتشان را به او دادند و آن شب را کنار آنها و با یک چراغ علاءالدین به سپیده رساند. صبح زود که مهیای صبحانه شدند به او گفتند:« همراه ما بیا شاید امروز کارگر نیاز داشته باشند و اقبالت بلند باشد! خدا را چه دیدهای!»
آن روز خبری نشد. معمار ساختمانها گفت:« فردا بیا شاید شاگرد اوستا علمدار نیامد و تو را جای او گذاشتم.» فردا همراه همولایتیهای لکزبانش راه افتاد.
صبح نزد استاد علمدار به کار گماشته شد. علمدار، نام محل زادگاهش بود. نام اصلیاش «عوض» بود و کارش لولهکشی آب بود. این استاد عوضِ علمدار، پیرمردی خنزرپنزری بود با عینکی ته استکانی که وقتی به تو نگاه میرد، هراس وجودت را تسخیر میکرد که هر آن، با آن دو چشم درشت، که پشت آن عینک زمخت کمین کرده است، بلعیده میشوی. با این همه در تمام آن ۳ روزی که نزد استاد عوض کار کرد بیشتر از چند کلمه حرف نزد. علیمردان، تازه بعد بود که فهمید، استاد لولهکش، اهل علمدار و گرگر آذربایجان است و اصلاً فارسی بلد نیست.
روز چهارم از طریق نیازمندیهای روزنامه متوجه یک شرکت تولیدی برای بازاریابی کالاهای خود نیاز به ویزیتور دارد. کار را رها کرد و به آن آدرس که در خیابان فروردین، نرسیده به خیایان جمهوریِ فعلی است مراجعه کرد. وقتی رسید، دید چند دختر و پسر شیک و تر و تمییز با سر و روی آراسته و زیبا و لباسهای آنچنانی و اتو کشیده آنجا نشستهاند و هر از گاهی هم یکیشان به اتاق مدیریت میرود.
علیمردان، وقتی به منشی مدیر گفت:« از طریق این آگهی برای کار آمدهام، منشی زیرِچشمی هم نیمنگاهی به او انداخت و رو به آن چند جوان دختر و پسرِ شیک و نو نوارِ اتوکرده کرد، که مثل بچه جنتلمن ها گاهی نگاهی تحقیرآمیز به سر و وضع و لباس علیمردان میانداختند، انگار چشمکی هم زد و تبسمی هم بر گوشهی لبش نشست. علیمردان ته دلش با خودش میگفت: با این اشاره و لبخند و تبسم که بینشان ردّ و بدل میشود، دارند با هم پیغام میدهند: «این دیگه کیه!» یک دو بار پا به پا کرد که بلند شود و برود، اما حوصله کرد و آخرسر هم نوبت به او رسید، تا سرانجام وارد اتاق مدیر شد. چهار نفر کنار هم نشسته بودند و هرکدامشان، یک سؤالی میکردند تا حالا کالایی فروختهای؟ تا حالا ویزیتوری کردهای؟ تا حالا با مردم مواجه بودهای؟ اسم، رسم، سواد و الخ. علیمردان، ساده و راسته حسینی هرچه لازم بود گفت و از اتاق بیرون آمد. مسئول دفتر یا همان منشیِ خوش اشاره، که زیرِ چشم نگاه کردنش هنوز جلوی چشمان علیمردان رژه میرفت، رو به همه کرد و گفت:« ساعت ۳ بعد از ظهر اسامی کسانی را که پذیرفته شدهاند را در تابلوی اعلانات یا پشت همین شیشهی پنجره میزنیم.»
علیمردان بیرون که آمد، با خودش گفت:« تا این بیتل میتلهای شیکپوشِ عطر و ادکلنی هستند، من دهاتی با این سر و وضع را چه کسی به کار میگیرد!» ساعاتی را جلوی راستهی کتابفروشیهای انقلاب و حوالی دانشگاه پرسه زد، همان جا که سالها بعد چند عنوان از کتابهایش را پشت ویترین بعضی کتابفروشیها میزنند. ساعت از ۲ بعد از ظهر گذشته بود، که پاورچین پاورچین به سمت شرکتِ «مانیر» راه افتاد. یکی دو بار با آن اوضاع و احوالی که دیده بود وسوسه شد قیدش را بزند و برود سیِ خودش، چون احتمال یک درصد هم امیدوار نبود، اما راه افتاده بود و با خودش میگفت:« امروز که از کارگری افتادهام، غمی نیست!» زد به باداباد و با هر بدگمانی و دو دلی که بود راه افتاد. به دو قدمی شرکت رسیده بود و هی یک پا دو پا میکرد برود یا برگردد، بالاخره دل به دریا زد و وارد شرکت شد. وقتی به خود را به لبهی پنجره رساند و زل زد به شیشه با تعجب اسم خود را در ردیف سوم دید. مات و حیران شده بود. دوباره خیره شد به اسامی پشت شیشه که دید نه اسم خودش است. به جای یکبار چندبار به اسم خودش زل زده بود و چشم از آن بر نمیداشت. بالای اسامی هم نوشته بودند؛ کسانی که نامشان جز لیست هست، فردا با این مدارک مراجعه کنند. علیمردان، که حالا کلی ذوق و شوق میکرد و از خوشحالی روی پا بند نمیشد. در درونش غوغایی در گرفته بود، انگار داشتند طبل میزدند. از شدتِ شادی در پوست خود نمیگنجید. اما ناگهان یاد چیزی افتاد و انگار یک گالن آب سرد روی سرش ریخته باشند. یادش آمد که او جز شناسنامهاش که آن هم نزد مدیر مسافرخانهی خادم به امانت است، مدرک دیگری همراه ندارد. سریع و سراسیمه به شمسالعماره رفت و شناسنامهاش را از آقای کشاورز، مدیر هتل خادم گرفت و با شوقی زایدالوصف شب را نزد هم ولایتیهای لک زبان بیرانوندش گذراند.
ادامه دارد…
هزارتوی پُرراز، , یاد بعضی نفرات،
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.