امروز : چهارشنبه, ۲۶ اردیبهشت , ۱۴۰۳ - 8 ذو القعدة 1445
میخوام به تاریخ بخندم!
– «درود بزرگوارا، احوالپرسی عزیزان به قول اهل شعر وُ ادب روشنم میدارد. فدات شم الهی. آره در دولتسرا تشریف دارم و مشغول صدور فرامین عالیه به در وُ دیوار مباد با این همه تَرَک، خانه رو سرم آور شه.» خندید، اما فهمیدم زورکی است.
-«کجایی رضا جان؟»
-«اومدم خرمآبادم، برا حل یه مشکل. مزاحم شدم ببینم میشه برا امداد خودتو برسونی؟»
– «چی شده مگه، یقه کسی رو تا ناف پایین آوردی یا فیلمی، چیزی ازت…» این بار خندهاش به طعم طنازی و تسخر تنه زد و گفت:
– «منو این حرفا، به دون پایهها نمیاد دکتر... راستی اگه میتونی تا تعطیل نشده، کارت ملی و فیش حقوقتو وردار بیار. و اگه شد، یه کم سریع!» نفهمیدم با شنیدن کلمات امداد و سریع، چرا ترانهی قدیمی «آتشنشانی» آنهم به صورت مافوق صوت از ذهنم گذشت، همون ترانه که جنت مکان مرحومه بانو پوران و خلد آشیان مرحوم ویگن با ناز زیر وُ بم و قمیش پوران اجرا میکردند:« – آتشنشانی، -بله بله، آتش گرفتم، افتادم از پا با این نشانی…» با عجله خودم را در لباسهای که تنگ شده بودند زورچپان کردم. دو پیف عطر لیگ دست سه زدم و کفش ور نکشیده، پریدم تو پراید اسقاطی. دندانهایم را هم بر هم فشار میدادم تا اسقاطی تندتر برود. چهل دقیقه بعد که به اندازهی چهل سال طی طریق کش برداشت به آدرسی که داده بود رسیدم. رضامنش که کنار خیابان به صندوق عقب ماشین تکیه داده بود، شلاقی دو دستش را تکان داد. دفعتاً دیدم و شلاقی کنار کشیدم و باب مصافحه و معانقه باز شد. ایشان هم از همان عطر فقرا به خودش مالانده بود. ماجرا را با دور تند برایم تعریف کرد. با دوری تند خندیدم و گفتم: ای بابا، هزار فکر جور وُ ناجور منو به لایی کشیدن وُ ویراژ دادن کشاند که نکند دیر کنم و کارت به واویلا بکشد. سرعت به کمک فشار دادن دندانها سبب شد ششدانگ فحش از دهانهایی کج وُ معوج که آب ازشان چکه میکرد نوش جان کنم. گفت:« ولله شرمندهام، شرمندهی شرمنده، ببخشید!» و نشست پشت فرمان ماشین:«دنبال من بیا.» با سرعت میرفت و باز کار دندانها، و تخته گاز اسقاطی شروع شد. رسید و رسیدم. پشت ماشیناش پارک کردم. گفت:«شرمندهام.» با خنده گفتم:« مگه زدی بیخ گوش بیتالمال که شرمندهای، چرا شرمنده؟»
گفت:« خب میدونم نه حال خودت خوبه نه حال روزگارت. دورم اما از حال وُ روزت خبر دارم.» به ورودی ادارهی ذیربط که رسیدیم، طنین تکرار پنجمین باری که می گفتم بیخیال توی کریدور پیچید. با آسانسور به جایی که باید میرسیدیم، رسیدیم. با مفصل دو انگشت میانی با احتیاط به در اتاق زد. با اشارهی دست و کلام تعارف کرد:«بفرمایید آقای دکتر!» و رو به جوانی که ابروی سمت راستش بالا رفته بود گفت:« دکتر لطف کردن اومدن برا ضمانت.» دو ابروی جوان یواش، یواش یواش به حالت متعادل برگشتند. با لبخند به صندلی اشاره کرد:«برمایید آی دکتر!» با نگاه تشکر کردم و نشستم. جوان گفت:«کارت ملی و فیش حقوق خدمتتون هس؟» بلند شدم و دادم خدمتشان. وراندازشان کرد و کرد. دیدم نگاهش پاندولی میرود روی کارت ملی و بر میگرد روی فیش حقوق. از روی صندلی هماهنگ با بالا رفتن ابروی راست، جابهجا شد. و نقطهزن، چشمهایم را هدف گرفت. خطاب به آقای رضامنش گفت:«شما فعلن چند لحظه بیرون تشریف داشته باشین، خودم صداتون میزنم.» رضامنش با گردنی توأم با کرنش و تعظیم بیرون رفت. جوان بیآن که نگاه از میز برگیرد، ته خودکار را سه چهار بار با تانی و متفکرانه روی میز زد و گفت:«ببینم حاجی، شما در چه رشتهای دکترین؟» با لبخندی از جنس عذرخواهی ناب عرض کردم. «وضعیت اجازه نداد تا کلاس نهم بیشتر ادامه بدم.» گفت: «پس این رضامنش چرا و به چه دلیل و با چه انگیزهای شما رو دکتر خطاب میکنن؟ شماها از این سیاهبازی خجالت نمیکشین؟! مگه کلاه گذاشتن چه ریختیه حاجی….. خب شغلت چیه؟» نگاه شماتت آمیزش منتظر پاسخ بود. خیس عرق شدم، اونم عرقهای قدیم که ازشون آدم گُر میگرفت:« من آبدارچی ادارهی…. بودم. خیلی وقته بازنشسته شدهام قربان، اما بعداز ظهرها کار تزریقات انجام میدم.» جوان عین کارآگاه پوآرو بلژیکی داستانهای آگاتا گریستی لبخند مرموزی گوشهی لبش نشست وُ گفت:« میدونی کی و کجا مچتونو گرفتم که خالبازی میکنین و برا القای بعضی چیزا دکتر مُکتر میکنین حاجی؟» با گردن اریب که طعم گریه میداد، گفتم:« به خاطر تجربه، به خاطر بزرگی به خاطر آدمشناسی، خود منم اگه همین الان، با همین سن و سال، یه چای رو بو کنم میفهمم کلکته اصل هندوستانه یا چای سیلان سریلانکا. یا اگه یه مریض سرما خورده بیاد، میدونم با چندتا پنسیلین ۸۰۰ یا ۱۲۰۰ سالم میشه و میشه عین موشک. تجربه از همه چیز بالاتره. ماشالا هزار ماشالا تجربه دارید.» خندید و گفت: «مچتو وقتی گرفتم که فیش حقوق ده میلیونی را با عنوان کذایی دکتر مقایسه کردم. آخه حاجی شما که سنی ازتون گذشته باید بدونین یه دکتر که چندرغاز حقوقش نیست. هست؟!» طوری نگاهش کردم که براش جا بیفته ارآگاه پوآرو هم باید جلوش چنان لنگش پایین بیفته که اسافل اعضا براش یه مثقال آبرو نذاره. دیدم زیر پوست صورتش کیف برق زد وُ گفت:« آدم صادقی هستی. به خاطر صداقت و سن و سالت میتونین ضامن بشین. پاشو اینا رو امضا کن و انگشت بزن.» گفتم:« روی تخم دو چشمم.» زدم و گذاشتم. گفت:«رضامنش رو صدا کن.» رضامنش با کرنش وارد شد. جوان آن سوی میز گفت:م درست شد آقای رضامنش، به سلامت، یه چیزایی هست که بیرون حاجی بهت میگه. به سلامت!» از اداره آمدیم بیرون. رضامنش:« چی باید بهم بگی دکتر؟» گفت:« به رضامنش بگو از این سیاهبازیها در نیارین، گفت ما خودمون قاب قمارخانهایم، اونم به روز.» وقتی اینها را که گفتم رضامنش عین بازیگران پرفورمنس چند لحظهای در پیاده رو قندیل بست.
به شانهاش زدم و گفتم:« رضا جان، عزیز دل، ایام، ایام زیست همزمان عناصر ناهمزمانه. توقعات بیخود رو از دستور کار خارج کن!» متوجه نشد چی گفتم ولی حیرت کمی رهایش کرد:«گفت کدام سیاهبازی؟» کلمه کلمه برایش توضیح دادم آن چه گذشته بود. خندید. خندهی تلخ و شیرینی که طعم حیرت داشت. گفت:«چرا حقیقتو بهش نگفتی؟» گفتم بیخیالی رو بذار در دستور کار. درضمن نمیخواستم به آتش شوق کشف بزرگی که کرده بود شیلنگ آب سرد بگیرم.» رضا گفت:« کدوم کشف بزرگ دکتر؟» گفتم:« کشف رابطهی فیش حقوق و مدرک تحصیلی.» گفت:« عجب شیر تو شیری شده ولله، ولله از خودم خجالت میکشم. آخ!ن
بعد تکرارهای طولانی تعارفات تو درتو نشد که به دولتسرای من بیاید. به اجبار برای بدرود، تمدید مصاحفه و معانقه نمودیم. پشت فرمان که نشست و ماشین که داشت راه میافتاد، صداش زدم:« راستی رضا تاریخ امروز چند چند چند است؟»
گفت:«میخوای خاطره بنویسی؟» گفتم:« نه میخوام به ریش تاریخ بخندم.»
این مطلب بدون برچسب می باشد.
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.