توانا بود هرکه دانا بود
همواره روزگار با سیمره جاری باشید...
Thursday, 27 June , 2024
امروز : پنج شنبه, ۷ تیر , ۱۴۰۳ - 21 ذو الحجة 1445
شناسه خبر : 23953
  پرینتخانه » ادبی, شعر و داستان تاریخ انتشار : ۱۸ خرداد ۱۴۰۳ - ۱۳:۱۲ | | ارسال توسط :

بامداد بردیایی

بامداد بردیایی
قرار نبود این صبح بی‌طلوع/ بی بوسه از لب تو آغاز شود

آخر کنار ساحل چشم تو
پاره ای از دلم را به باد خواهم داد
اگر شده کمی گوش کن به این زنگ بی وقت
که چگونه تمام دل من را
اقرار چشم تو به غارت برده است
همین هنوز
که از جانب کشور هرچه دل دیوانه است
شلیک شود و
روی سنگفرش همین حوالی ریخته شوی
و بعد انگشت اشاره ات را تا بی نهایت آسمان نشانه روی
چقدر سینه را نشانه گرفتی و
عطشِ شلیکت سیر نمی شود
و گور گور دراز کنی مرا توی قبرِ اول آدم
بعد پردۀ بردیایی این بامداد غمزده را بکشی پایین
هندسۀ غلیظ هرچه غروب و کسالت است را بالا ببری
صور بدمی در این اسرافیل و
به همنایی زخم زار دلم برخیزی
و این آفتاب کهنۀ تموز
که دل و دم نمی دهد به هیچ ساحلی

سرشته به اشک و
هق هق دریا
نمی دانی فرشته همیشه
پنهان کرده تمام دلشوره هایش را
پشت پنهان فنجانی قهوه و
لب به شکلاتی تلخ و
کنار طعم ترانه ای که بوی هل و میخک و یک پیاله چای تازه دم می دهد
بنوشمت تا آخر هرچه جهان است.

بر تن می نشینی شورابه های داغ خستگی را
و این شعرهایی که بی شباهت به رخسارۀ ممنوع سیب نیست
شانه به شانۀ این کولی با زخمِ نور و باران جفتِ دلم را
گور به گور تا آخر قیامت خواهند برد.

نویسنده : محمدکاظم علی‌پور | سرچشمه : سیمره‌ی شماره‌ی 723 (سه‌شنبه 8 خرداد 1403)
به اشتراک بگذارید
تعداد دیدگاه : 0
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.