امروز : پنج شنبه, ۷ تیر , ۱۴۰۳ - 21 ذو الحجة 1445
بامداد بردیایی
آخر کنار ساحل چشم تو
پاره ای از دلم را به باد خواهم داد
اگر شده کمی گوش کن به این زنگ بی وقت
که چگونه تمام دل من را
اقرار چشم تو به غارت برده است
همین هنوز
که از جانب کشور هرچه دل دیوانه است
شلیک شود و
روی سنگفرش همین حوالی ریخته شوی
و بعد انگشت اشاره ات را تا بی نهایت آسمان نشانه روی
چقدر سینه را نشانه گرفتی و
عطشِ شلیکت سیر نمی شود
و گور گور دراز کنی مرا توی قبرِ اول آدم
بعد پردۀ بردیایی این بامداد غمزده را بکشی پایین
هندسۀ غلیظ هرچه غروب و کسالت است را بالا ببری
صور بدمی در این اسرافیل و
به همنایی زخم زار دلم برخیزی
و این آفتاب کهنۀ تموز
که دل و دم نمی دهد به هیچ ساحلی
سرشته به اشک و
هق هق دریا
نمی دانی فرشته همیشه
پنهان کرده تمام دلشوره هایش را
پشت پنهان فنجانی قهوه و
لب به شکلاتی تلخ و
کنار طعم ترانه ای که بوی هل و میخک و یک پیاله چای تازه دم می دهد
بنوشمت تا آخر هرچه جهان است.
بر تن می نشینی شورابه های داغ خستگی را
و این شعرهایی که بی شباهت به رخسارۀ ممنوع سیب نیست
شانه به شانۀ این کولی با زخمِ نور و باران جفتِ دلم را
گور به گور تا آخر قیامت خواهند برد.
شعر معاصر ایران، , محمدکاظم علیپور،
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.