امروز : جمعه, ۱۵ تیر , ۱۴۰۳ - 29 ذو الحجة 1445
وجدانِ گوشهگیر۵
و تا فرجامِ حک شده روی سنگِ سرگذشت با الهام از داستانهای پیشی گرفتن و پیروزیِ دیوِ بدخواهِ کارِ شیطنت آمیز بر خیرخواهیِ نیک نگرِ بایدی پندآمیز به دنبالِ ماندگاریِ نقشِ تعریف شدهی خود در از بین بردنِ فرنماییِ یک خجستگیِ آبادیافته یا کسبِ تجربههای نابِ خلق کردنِ هر نیاز احساس شده بودند، با این حال به رغم آنکه باز کردنِ انسدادِ رگهای تاریخ با تزریقِ عبرت و موادِ خون سازِ دوری از تنش، کار دشواری است و دستکاری و تغییرِ اتفاقاتِ ثبت شده به هیچ وجه شدنی نیست اما در این دنیای ساییده شده از ظلمِ جباران، جنگ و بمباران، سیل و زلزله و بحران که باعث و بانی این تیره روزیِ آزار دهندهی دستوری؛ دون پروریِ عدهای گردنکشِ آدمنما بوده است لذا بهتر است بدانید با نادیده گرفتن یا بدان اهمیت نشان ندادن نسبت به این نکته که زیر پاگذاشتنِ وجدان، بهره نبردن از شرافت و غیرعاقلانه رفتار کردنِ هر کسی قطعاً بر کینهی آتشینِ اختلافاتِ رقابتی دمیده خواهد شد و بشر را به جانِ هم میاندازد و آرزوی خوشنوشیِ روزگارِ مسالمتآمیز را به دلِ او خواهد گذاشت!
بنابراین، قولنجِ دلِ انسان زمانی میشکند و از شرِ حفره زاییِ ناپاکی های به قصدِ گناه و گرفتگیِ تل انبارشدهی ناشی از خستگیهای عصبی راحت میشود که از اولِ زندگی تصمیم بگیرد با وجدانِ گوشهگیر رابطهی خوبی برقرار کند و انسانی دادورز و اهل علم و تجربهاندوزی باشد که وظیفهی حراست از خود در برابرِ غوطه شدن در طمع و وسوسه و در نهایت روبرو نشدن با نمایِ شرعیِ توبه را برعهده گرفته است! وجدانِ گوشهگیر لزوماً نمادِ آدمهای پشیمانی که خود را در پیشنهادِ جورچینِ فساد و رابطههای باید و نبایدیِ طبقِ توافق سرگرم کردند نیست که بعد هر کدام از احساسِ خیانت و دور از ذهن بودنِ شکِ به همدیگر لبریز شدند و سرانجام محلول در نقشهی حینِ جدایی شوند و به گوشهگیری و خلوتِ با وجدانِ خود روی بیاورند بلکه در قصهی بلندِ گفته شده نمادِ انسانی بود که به دیوارِ فسادِ دایرهوارِ سیستمی پتکِ دست مریزادِ پاکدستی کوبید و از آن کارِ عاقبت به خیر شدهی قطعِ همکاری فقط کارنامهای با نمرهی بیستِ رضایت از عملکردِ خود نصیبش شد و تا مدتی باید بینِ خانه نشینیِ اجباری و دوبارهسازیِ فراخ شدنِ روزیِ مقرر شده، وقفهی نابلدیِ وجدانی پشیمانکار نسبت به چشمپوشی نکردن از عریان کردنِ اخلاق در سابقهی اولین فعالیتِ کاری را تجربه میکرد تا به مرور جدیدترین نسخه از تلاشِ مجدد در کاری مرتبط با مدرکِ تحصیلی را پیدا کند!
کسی که با مدتِ کوتاهِ حضورش در چند برنامه تلویزیونیِ شبانگاهی از جایگاهِ یک کارشناسِ کاردان و بر مطلب سوار توانسته بود به بهترین شکلِ ممکن، جذب کنندهی بیننده و جلبِ توجه آنها به سوی تاریخچهای از وضعیتِ آثار تاریخی و توریسم و گردشگری باشد و حال که لقمهی چرب و نرمی در راهروهای حکم و دریافت به دستش رسید باید سراغِ اعترافِ شهامتی منتهی به اقدام میرفت تا تردیدِ افکارِ گمراه کننده و ریخت نحسِ خوابهای ناامیدکننده را کنار بزند و به بیداریِ روزِ حرکت برسد. حرکتی که میتوانست به سانِ کشیدنِ کمانی با کششِ ایده آل و اصابتِ تیری زمان شناس به هدفی بادوام باشد. هدفی که قانع کنندهی وجدانِ تحلیلگرِ او بود تا بپذیرد که چنین جایگاهی در سازمانی دولتی با ظن و اشتباهِ محاسباتی سر و کار ندارد و واقعاً او به عنوانِ مدیری جوان و میدان دیده قرار است زنجیرهی انتخابِ مدیران پیر و خسته و رو به تجزیه شدن را پاره کند و از خودزنیِ تبِ دروغِ کمال گراییِ قشرِ تحصیل کرده بکاهد. البته آدمی که با خود جنگِ درون دارد و در هر مسئلهی ریز و درشتی، وجدانش به تکاپو میافتد و به تراشکاریِ نظرِ نهایی و مبارزه با پلیدیهای شرمآورِ در بند کردنِ روح میپردازد از نفرینِ بزمِ تزیین شدهی دنیای بیرون دوری میکند و به دنبالِ یک زندگیِ بدونِ حاشیه و کم خطر است که همین طرزِ نگرش او را به چنین بدبینیهای بیمار گونه دچار میکند. بدبینیهایی که جربزه و زهره داشتن را از حواسِ چندگانهی شخص جدا کرده و با وجودِ داشتنِ دو دستِ پنج انگشتیِ اعتماد به نفس، بیدریغ از گرفتنِ سورِ شکنندهی شاخه گلِ تلاشهای گذشته سر باز میزند!
تنها در یک حالت است که انسان یا هر موجود زندهای، فرآوردهی خامی چون بدبینی را مناسبِ قرارگیری در خطِ تولیدِ شانس میداند که از گزشِ مرگ یا زیانی بزرگ نجات یافته در غیر این صورت همچون تپانچهای هفت تیر است که هفت تیر به مقرِ خودمختارِ پیشانیِ پیشرفت و خوشبختی شلیک میکند!
پاکزاد به خوبی میدانست روآوردهای از این فرصتِ بهتر و عمارتِ بیانتهایی از این باشکوهتر ممکن است دیگر نصیب او نشود که در عنفوانِ جوانی، مزهی ملس و بوی ملایمِ عطرِ رییس شدن را در کالبدِ یک مسئولیتی بزرگ احساس کند و در بین اقوام و آشنایان خود به جهتِ اینکه دیگر در نقطهی سر به سرِ بیسودی قرار ندارد اما میتواند از این پس با به رویِ تخمِ چشم گذاشتنِ خدماتِ شایانی چون ضمانت بانکی، انجامِ سفارشِ زیرمیزی یا رومیزیِ تراکنشِ انتظارهای فامیلی بسیار مورد احترام و باعث افتخار آنها باشد! هر چند از پاکزاد بعید بود که در زمینِ بایرِ کارهای نشد، بذرِ هرزی به نام سؤاستفاده از اختیارات مدیریتی بکارد و به تبعِ آن پروراندنِ همه مدت لازمِ نیک نامیِ شرافت و وجدان را در دامانِ خود متوقف کند!
او یک ایرانیِ علاقهمند به تاریخ و فرهنگ و شب و روز بر نیمکتِ تکسرنشینِ اندیشهی حفظِ سرمایههای تمدنِ کهن مینشست تا سرگفتارِ تابلوی در معرضِ خطر بودن آنها همیشه جلوی چشمش باشد اما حالا که درگاههای تحققِ رؤیای قدیمی به وسیلهی فراخوانِ خواسته شدن به روی او باز شده بود، به طورِ حتم دو راهِ دسترسی به تصمیم برای او باقی مانده بود.
یا به حکمِ رسمیِ در دست داشته، لبخندِ متینِ خوشبینی میزد و تمام نگرانیها و چنبرههای مفسده جوی تمرکز زدایی را در منطقهی پرواز آزادِ رهایی میگمارد تا به سرعت از محدودهی بارگذاریِ فکر و خیالاتِ مبهم خارج شود یا به علتِ نحوهی برخورد و باطل کردنِ جوازِ کار در اولین تجربهی شغلی همچنان نسبت به سیستم اداری کشور بدبین باشد!
آیا قرار بود سالها بعد هرگاه و هرجا مردم از مدیری باکفایت، پرتلاش و بی رحم نسبت بهکم کاری و از زیرِ کار در رفتنِ کارکنانش مثال بزنند، با تقدیر زبانی از او نام و یادش را گرامی دارند یا بعد از مدتی وقت گذاشتن و کمرِ خدمت بستن در کارِ اجرایی به دلیلِ ریختنِ کارِ زیادِ نظارتی بر سر کارمندانِ راحت طلبِ همایشی دکمه ی بازداشتن و برکناری او را به کمکِ جوسازی و اتهامهای واهی بزنند!
برای یافتنِ پاسخِ تمامیِ این احتمالاتِ پرسشی بهتر است به چارچوبِ در حال گشتِ به قصه پرداخت برگردیم و بنده نوازترین میهمانِ پرسش گرِ چشمدوخته به حقیقتِ تاریخ یعنی وجدانِ بنده زاد را در کنارِ پاکزاد ببینیم که سخنگوی ورقههای شرحِ ماجرای اخلاقی سیاسی خود بود و آن را به گیرندهای شنوا و گویندهای در درون پیدا میفروخت و در ازای آن بستهی باتخفیفِ فهمیده شدن و دردِدل کردن از بازجوی نوازش دهندهی پالایشی میخرید.
از چند کلیدِ کنترلِ روایت گویی، کلیدِ دورِ تندِ خلاصهگویی را انتخاب و فشار میدهیم تا به روزهای بعدیِ دیدارِ این دو همتای همرزم برسیم. آری بعد از آنکه هرج و مرجِ صحبتِ دوستانِ مشورتپذیر تمام شد و به صبح رسیدنِ شبی در گرفت و بَستِ خوابی با محوریتِ وجدان و سرقت و مچ گیری نمایان شد، کاملاً به شرایط واقع بینانهی زندگیِ شخصیِ خود آگاه شد و بعد از انجامِ چند حرکتِ ورزشیِ شروع روز به خشک کردنِ عرقِ فکری که تازه از راه رسیده بود پرداخت و حال از اینجا به بعد بهتر است به سراغِ شخصیتِ اصلی داستان رفته و دستها را زیرِ چانهی خود ستون کرده تا حوصله ی شنیدنِ ماجرایی مفصل را از زبانِ وی داشته باشیم:
برای شرکت در آن مراسمِ نوآمدگوی معارفه باید کم کم آماده میشدم و فکرِ تازهای که به ذهنم رسیده بود را از خطِ مقدمِ پیکار با دودلی و ریخت و پاشِ کوششهای تغذیه شده رد میکردم تا به سلامت در جمع حاضران آن مراسم دیده شوم.
ابتدا دوش گرفتم و صورتم را با تیغِ تیزی از جنسِ سلیقهی دلخواه اصلاح کردم تا تفاوتِ ظاهریِ خود را با مدیرانی که از لحاظِ کسوتِ کار هیئتی و ثوابِ اجرِ الهی فرق و برتری فاحشی بر من دارند نشان دهم! این شکستِ مفتضحانهی خودسازی را از هر بُردنِ بالابرنده ی حزبی بیشتر دوست داشتم و طعمِ تلخش را با شیرینیِ پنداشتِ آرمانِ یک راهِ درست تحمل میکردم!
برنامهریزیِ صبحانهی نیمرویی که لذتِ صرف کردن آن با یک نان سنگکِ پُختِ امروز دو چندان است طوری انجام شد که سر جمع با بیست دقیقه زمان از حالتِ ناشتاییِ صدادارِ معده دان به سیریِ شکمیِ نوشِ جان رسید. همرنگیِ کت و شلوار و کفشهایم و سفیدیِ رنگِ چهرهی صفر زنِ جذابم برای بیرون رفتن از خانه به آمادگی کامل رسید
و آن فکر تازهی از جلدِ جدیت درآمده را به شوخی در یکی از جیبهای تشریفاتی و کمتر استفاده شدهی داخلِ کُت جاسازی کردم تا در آنجا از او خواهش کنم به روی صحنه بیاید و چند دقیقهای راجع به آنچه در سر دارد صحبت کند!
چقدر من تنها بودم و تا محلِ اجرای برنامه این تنهایی را با تمام وجود حس کردم. نه در کنارم همسری پشتیبان و عاشق نشسته بود که شریک و همسفرِ روزهای مژده رسانِ شادکامی و غمخوار و تسکین دهندهی روزهای اوجِ بدشانسی باشد و نه زیرِ پایم خودروی گران قیمتِ آقازادگی بود که زحمتِ جابهجاییِ مدیرانِ تنبلِ اطاعتی را بر عهده بگیرد.
من از کفِ کوچههای خاکیِ مرامداریِ عمومی به سطحِ خیابانهای سنگفرشِ راهِ ترقی رسیده بودم.
من از نژاد مردم روستا بودم، دروگرِ دستیِ گشاده رویی، سادگی و پشتکارِ خانوادگی و از نسلِ مردمان شهری که صبح جامهی داد و ستد و خدمت به خلق به تن میکردند و شب با زیرپوشِ خستگی و کلافگی به بسترِ خواب میرفتند.
من فرزندِ نیاکانِ سرزمین پدری و گویشهای چند لهجهای زبان مادری به این دنیای کشورگمارِ تألیفی آمده بودم تا نشان دهم که به جز ثروتِ پلهای و احترامِ قدرتی، چیزهای مهمتری هم هستند که با داشتنِ آن میشود تا آخر عمر از سبدِ آسوده بودن و سهمیهی خرمدلی به اندازهی نیاز کالایِ دلگرمی و دورنمایِ عاقبت به خیری برداشت کرد و با مهارکنندههای رسیدنِ به روح و جان صیقل یافته جنگید!
اینکه بتوانی بر سطرهای خالیِ فقرِ فکریِ عدهای، کلامِ تأثیرگذارِ یافتههای تحقیقی و اندیشههای نگارشی بنشانی؛ به طرزِ چشمگیری آنها را از فضای ژولیده چهرِ ژاژخواهی به ناگهان آراستگیِ پذیرشِ منطقی سوق خواهی داد و پایندگیِ سرمایهای تشکیل یافته از دوستی با مطالبهگرانِ اجتماعی به تو تعلق میگیرد و به هدف خود که همان سالم ماندنِ وجدان انسانی در برابرِ ویروسِ هاریِ سگِ بیمارِ بیوجدانی است میرسی!
این همان فکر تازهی به خیالِ خود محشرِ من بود و بعد از چند ساعتی قایم شدن در مخفیگاهِ حرف تا عمل، بالأخره به دل من نشست و با هم سوارِ تاکسیِ درخواستیِ از منزل تا مکانِ مدنظر شدیم و با توجه به فاصلهی چند ده کیلومتریِ شهرمان تا مرکز استان و در اختیار داشتنِ فرصتِ کافی؛ خلاصهای از نکاتِ کلیدی آن را بر روی برگهی رازنگهدارِ ارائه مطلب نوشتم و مانندِ دانشجو یا دانشآموزی که به سرِ جلسهی امتحان میرود چند دور آن را به دقت خواندم.
جسدِ گرمازدهی روز بر روی حوالیِ دمدمههای ظهر افتاده بود و داغیِ بدنش، صافیِ کفِ پایِ زمین را لمس میکرد. پاکزاد، پنجره و در اتاقش را به روی بادِ ملایمی که در آن شرایطِ گدازندهی شرجی شماره پلاکِ خانهی او را پیدا کرده بود باز کرد و مرسوله پستیِ وزیدنِ افقی را از او تحویل گرفت. هنوز اواسط بهار بود و به نوعی بحثِ بیاحتیاطی و عجلهداشتن به میان میآمد که با توجه به بارشهای پراکندهی رگباری و وضعیتِ ناپایدارِ دمایی برای راه اندازی و استفاده از هر وسیلهی سرمایشی به خصوص کولر آبی، اقدامی نباید انجام داد!
در این لحظه وجدان فرآیندِ ضبطِ دوربین را متوقف کرد و استکانی که حظِ نوشیدنِ آن را تا ته پیموده بود بر روی سینیِ چایخوری که بویاییِ شروعِ هر گفتوگویی را قوت میبخشد قرار داد و به برداشتنِ چند قدم تا گذاشتنِ آن بر روی اُپنِ آشپزخانه خود را مکلف کرد.
سپس برای به خوبی پیش رفتنِ برنامهی در حالِ ساختِ «سفری به اعماق درون» همچون کارگردانی هدایت گر و با مهارت، انگیزهی پاکزاد را در ادامهی مستندسازیِ بخش دومِ ملاقاتِ روز جاری تا نشستن بر همان جای تعیین شدهی قبلی افزایش داد. دوباره رو به دوربین و دستِ وجدان بر روی دکمهی شاتر تا آغازِ فصلِ دیگری از این همنشینیِ دو نفره را ممکن سازد….
این داستان ادامه دارد…
این مطلب بدون برچسب می باشد.
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.