توانا بود هرکه دانا بود
همواره روزگار با سیمره جاری باشید...
Tuesday, 2 July , 2024
امروز : سه شنبه, ۱۲ تیر , ۱۴۰۳ - 26 ذو الحجة 1445
شناسه خبر : 9729
  پرینتخانه » ادبی, مقاله تاریخ انتشار : ۱۱ شهریور ۱۴۰۰ - ۸:۱۹ | | ارسال توسط :

کابوس در خانه‌ي تاریک شب(خوانش مجموعه شعر «توقع من از شب تاریک است» اثر شهرام فروغی مهر)

کابوس در خانه‌ي تاریک شب(خوانش مجموعه شعر «توقع من از شب تاریک است» اثر شهرام فروغی مهر)
خوزستان تاکنون نام‌ها و جریان‌های شعری بسیاری را از خود به جامعه‌ی ادبی معرفی کرده‌است. یعنی علاوه بر نفت‌خیز بودن آن، شاعرخیز هم هست و در شعر و ادبیات برای خود یک قطب جریان‌سازست. قلم که در اعماق جامعه و خاک و زمین و زمینه‌های آن حفاری که می‌کند کلمات ناب با تمام مادیت و مابه‌ازای اجتماعی‌اش از دل آن فوران می‌کند و آن‌گاه که به قامت شعر و شعور آراسته می‌شوند قیام می‌کنند و در پاساژهای متنی رستاخیز کلمات را معنا داده و عینیت می‌بخشند.

عینیتی که صورت‌های تجربی‌اش را در مجموعه شعر «توقع من از شب تاریک است» شهرام فروغی‌مهر، یکی از همان بی‌شمار نام‌ها و شاعران چهره شده خوزستان و در شعر و تجربه زیسته شعر شده‌اش می‌خوانیم و می‌بینیم. مجموعه‌ای چاپ شده به سال ۱۳۹۹در نشر «کتاب هرمز» که اخیرن هم به هفتمین دوره‌ی جایزه شعر احمد شاملو معرفی شده است.
از همان عنوان کتاب که واژگان «شب» و «تاریک» را در بافتار خود کُدگذاری و نمادین می‌کند نگاه خواننده را با اشاره‌ها و ارجاع‌های متنی‌اش به پیشامتن‌هایی خاص معطوف می‌کند. عنوانی که «شب» همیشه نیمایی و «خانه سیاه…» و تاریک فروغ فرخزاد را در تداعی‌های آزاد به ذهن متبادر و برجسته می‌کند. خانه همان خانه است و شب همان شب و شاعر در متن چنین خانه‌ای لاجرم نباید توقعی جز «تاریکی» و ظلمات از آن در این «دفتر» روزگار، که از آن روایت می‌کند، داشته باشد. شب‌ها و روزهای بسیاری آمده‌اند و رفته‌اند و خیلی چیزها را بر بستر جاری‌اش با خود آورده و برده و زمینه تاریخ و تجربه زیسته و ظرف زبان و بیان و قطعیت‌هایش را به چالش کشیده و دست‌خوش تغییر و دیگر کرده‌است اما باز با وجود همه این دگرگونی‌ها و تحولات و داده‌های بیرونی ذهنیت و درونیات و ناخودآگاه شاعر در تعامل دالی‌اش با پدیده‌های عینی و بیرونیت‌اش، با قاطعیت از قطعیت وجود «شب» و تاریکی و ظلماتش سخن‌ساز می‌کند. سخنی زیبا در بیانی زیباشناسانه. ناسازه در سخن و سازه‌های زبان شاعر است یا در پایه مادی و اجتماعی و هستی شناسانه زبان یعنی خود زمان و زمانه و هستی به‌طور کلی؟ معناهایی که در سخن شاعر متبلور و گزاره بندی و این‌جا «عنوان» مجموعه‌ای از شعر قرار گرفته، در عین شکستن زنجیره‌ی دالی ـ مدلولی متعارف، دلالت‌های دیگری می‌آفریند و غیاب‌های متفاوتی را حاضر و شاعرانه می‌سازد.
سرایش در متن چنین شبی و تاریکی قطعی‌اش و زیر سایه غلیظ آن، رنگ «شب‌نامه» به‌خود می‌گیرد و سروده‌های شاعر را رنگ‌ها و معناها و لایه‌های تو در تویی می‌بخشد. اگر شب است و تاریک و به پچ‌پچه باید سخن در گوش کرد، زبان شاعر نمادین می‌شود و در پرده‌ی شب کلماتی می‌پیچدکه سپهر را ستاره‌باران معنا می‌کند و خواب‌های آشفته را بیدار.
این چند سطر و نکات و معناها و ارتباط‌های ممکن یادآمده، حاصل ذهن‌خوانی‌ام بود از خود عنوان کتاب قبل از این‌که متن اصلی مجموعه شعر به‌دستم برسد. وقتی هم کتاب شعر را دریافت کردم و همان اول مرور و نگاهی تند و سریع بر آن داشتم دچار حیرت شدم از وجود همان معناها و ارتباطات و رمزگان مستقیم و غیرمستقیم و میان متنی پیش گفته در مکالمه شاعر با پیشامتن‌های خود. شکل مستقیم‌تر این معنا همان شعر:« نقد فیلم خانه سیاه است» فروغ فرخزاد در صفحه ۲۸ کتاب است و شکل و بیان غیرمستقیم‌ترش، شعر:«به رو سیاهی زغال» صفحه‌ی ۶۷ و شعر:«آه ای شب شوم وحشت‌انگیز» صفحه‌ی ۶۹ کتاب. سه‌گانه‌های «شب»، «سیاهی و تاریکی» و «مرگ» مایه‌ها و مضمون‌های اصلی شعر‌های کتاب را به رنگ خود رنگ‌آمیزی کرده‌اند. کنار این‌ها اگر هم گاه از عشق سرودی می‌کند آغشته به همین مضامین است و زیر سایه‌ی سنگین همان تثلیث جداناپذیر از هم و از شاعر و خدایان شب و سیاهی و مرگ، فروغ چشمانی را جست‌وجو و روزنه‌ای به بیرون نقب می‌زند.
مستقل از سوگ سروده‌ها، تکرار و بسامد واژه‌های «شب» و «سیاهی» و «تاریکی» و حضور و اتفاق «مرگ» در سراسر اشعار پر رنگ و برجسته بوده و خواننده را درگیر این فضاها و مرگ‌اندیشی خود می‌کند. طرح روی جلد کتاب هم که از تابلوی نقاشی «جمجمه‌های داخل اهرام» پل سزان برگرفته شده، به القا و رسانش این معناها کمک می‌کند و خود مکمل و مدخلی می‌شود برای ورود خواننده به داخل متن و اهرام سه ضلعی فوق و کالبدشکافی برخی اشعار در دهلیزهای آن.
شاعر برای بردن مخاطب به درون فضای زیسته و ذهنی و زبانی‌اش همان سطرهای پرتابی آغازین شعرش، با فضاسازی‌های پیاپی و احضار واژگان چند لایه و گزاره‌بندی‌های ساختمند شروعی غافل‌گیر‌کننده و تکان‌دهنده دارد و روح و روان خواننده را در اختیار می‌گیرد و با خود می‌برد به ژرفای روایت و جان و جهان شعری‌اش؛ تمهیداتی که مثلن شاعر در مرگ دوست و برای رساندن خبر این اتفاق دردناک در همان آغاز کتابش زده و شعر می‌کند سوگ‌نامه‌اش را در عین داشتن بار اندوه و تلخی عمیق، قوی و زیبا شروع و تمام می‌کند:
«خبر … / رسیدن این وقت؟ / نرسی الهی ای مرگ! / وقتی تمام گل‌ها رسیده‌اند / تو کلماتت را بردار / بروی جایی دور … دور … دورتر / … » (شعر: عطر مرگ در سیاه‌پوشی خبر، ص ۷)
خبر، رسیدن خبر تصادف و مرگ دوستان جان در فصل بهارست. سطر تک واژه‌ای «خبر» که با چند نقطه‌چین جلوی آن استمرار و نفس‌اش قطع شده، همان ابتدا، مفهوم و معنای توقف و خبر مرگ را سر جاده به ذهن تداعی و بر قلب‌ها می‌کوبد و کروکی‌اش را بر جان و دل آدمی توصیف و به تصویر می‌کشد. و این تقارن نیستی و زایش و مرگ و بهار، رسیدن گل و نرسیدن دوستانی گل و خبر مرگ با هم و کنار هم در ذهن و عین راوی که وضعیت زبان بازنمای آن شده وقتی به هنگام و موسم گل و بهار گل‌هایی می‌رسند و به عکس، گل‌هایی دیگر هم‌زمان پرپر و می‌روند جایی دور … درد و داغ را در داغ شقایق و دقایق شعر به اوج احساس می‌برند. ایضاً در شعر:«بر جاده حرف مرگ بود» صفحه‌ی ۴۷ کتاب که باز خبر از جنس حادثه مرگ است و در زبان که حادث می‌شود اما سطر زیبا و ناسازه زیر آفریده می‌شود:
«روز از ما روزگار از روی ما / له شدیم و علیه مرگ»
عاشقانه‌ها هم در این فضا رنگ ماتم و مرگ به‌خود می‌گیرند:
«با مرگ قراری دارم بر سنگ/ این سینه که نام تو را می‌تپد / نام کوچکش قلب نیست» ( شعر: سر به سنگ مرگ خواب، ص ۵۵ ) یا:
«تنهایت می‌گذارم با آبی‌هات / بردار و ببر به سواحل دور لعنتی / من از این آزادی / جز مرگ / برادری ندارم!» (شعر: خواب‌های دریا را آشفته‌ام، ص ۵۸) و باز:
« چیزی از تمنای لبت / بریزی روی پوشیدن نامت در دهانم / در تنهایی یک مرگ / گور که می‌گویند ندارم گم شود.» (شعر: پلک بزن باران لطفا، ص ۶۳ )
با گسترش این فضاها در ذهن و زبان شاعر، بیان فرمیکال می‌شود و لایه‌‌های دیگری را در بازی با کلمات باز می‌کند:
«این صد سال هم با مارکز هر کجا رفتم / تاب آوردم تاب / بیایید کمی بازی کنیم / و از دنیا بپریم / مگر از پرنده چه بال در آوردم در پریدن؟ / پوست من از من قوی‌تر است ای کرگدن / تنهایم بگذار / می‌خواهم این صد سال دوم را با مرگ بخوابم » (شعر: تنهاست این صد سال تنهایی من، ص ۶۶ )
در روایت شکست و تلاش‌های انسانی و وارونگی و جنگ سرنوشت مرگ و زندگی و اتفاق‌هایی که در شعر شاعر اتفاق می‌شوند، پژواک صدای مرگ پر طنین تر از زندگی به گوش می‌رسد:
« اتفاقا زمستان گذشت / ….. / نه پرنده فرصت حرف زدن دارد / نه بال‌ها در شکل خود / پرواز را به خاطر دارند / فروغ مرده است / ….. / مرگ بر من / و بر تمام ضمایر شخصی / که دست بردیم در ترکیب حرکت دست‌ها / پاها را به ناکجا فرستادیم / تکه تکه برگشتند / ….. / هلاکم کنید / من طاقت این همه خوشی را ندارم / کجایی زندگی / مرگ از تمام سوراخ‌هات / بیرون پریده است! » ( شعر: به روسیاهی زغال، ص ۶۷ )
نمی‌گوید بیروند زده بل می‌گوید بیرون پریده است چرا که بالاتر در ارجاع و گفت‌وگویی بینامتنی با فروغ فرخزاد و بازی با زبان و بیان و متن‌اش، از پرنده و بال و پرواز گفته بود و این‌جا اما به‌جای گفتن و آوردن سطر «پرنده مرده استِ» فروغ، در متن و فضای سیاهی که شاعر را در بر گرفته و به تصویر و روایت اش می کشد می‌گوید: «فروغ مرده است» که این‌جا با سطربندی و تقطیع آگاهانه و دقیق واژه ها و عبارات در محورهای هم‌نشینی و آوردن عبارت «به خاطر دارند» در ماقبل سطر جداگانه «فروغ مرده است»، عبارتی اِسنادی که هم‌زمان هم به بال‌ها در سطر ماقبل خود و فروغ در سطر مابعدش برگشته و اشاره می‌کند، علاوه بر اعلام مرگ جسمی و حقیقی فروغ از مرگ مجاز آن هم که استعاره از نور و روشنایی است حرف‌ها در خود نهفته دارد و نگاه خواننده را معطوف سویه‌ها و ره‌یافت‌های دیگری از متن و معنا می‌کند.
نخاع شعر و تار و پود و بافت آن پر از حس و حرکت بوده و اعصاب محیطی‌اش به محیط و رویدادهای پیرامونی‌اش حساس بوده و واکنش‌های سمپاتیک نشان می‌دهد. اتفاق مرگ در نزدیک و نزدیکان شاعر که دورتر اتفاق می‌افتد و از خود به دیگری می‌رسد و به اصطلاح عمومی‌تر می‌شود و وجهی سیاسی ـ اجتماعی می‌گیرد و متعاقباً تعهدی اجتماعی را بار کلمات می‌کند و ذهن و زبان عینیت‌هایی را بازنما و انعکاس می‌دهند که جهان متن را با متن جهان یک به یک می‌کند. این بیان البته که به‌دور از بیانیه است و یک به یکی صریح و مستقیم نیست در کار شاعر آن‌جا که در همان سطر در گیومه نخست شعرش یعنی:«به جوش آمد خون…» با عنوان «بهار نیامد و نیامد بهار» صفحه‌ي ۷۵ کتاب از سرود انقلابی«بهاران خجسته باد» که مارش و ندای آمدن آزادی و طلیعه‌ی بهار در سراسر گیتی سر می‌داد و شاعر بنای شعرش را با آن خشت پخته شروع کرده، در دنباله همان خط روایت شکست و شکست روایت می‌گوید که نه تنها:
«بهار نیامد که تیغ اهریمن / عاشقان را گردن می‌زد زده است؟»(شعر: بهار نیامد نیامد بهار، ص ۷۵)
شعر و شاعر در این دو سطر سؤالی می‌شوند و مخاطب را به تأمل و پرسش می‌گیرند تا او هم به متن بیاید و حاشیه بزند: انقلابیون مردند، زنده‌باد انقلاب! و این رخداد چیزی مربوط به گذشته دور و یا جغرافیایی ورای نقشه نیست، مربوط است متن به تاریخ و چیزی در همین حوالی خود:
« نی‌زارهایی در من می‌خواند / و ماه خونین در حال پیش‌روی است از مولوی /,, من غلام قمرم،، / دم گرفته در آسمان بندر معشوق / باز هم بطری آورده است ,,سویل،، / گلوله‌ها از گلوی ,,لورکا،،» (همان شعر، ص ۷۶ )
اگر نی «نی‌زارهای جراحی» در نای مولوی «من غلام قمرم» می‌خواند و سر می‌دهد، در من شاعر بند بندش گریه ساز کرده و زیر نور ماه خونینش در آسمان بندر معشوق موج آب بطری‌هایی به ساحل می‌آورند که سابق بر این و قدیم‌ترها حامل پیام‌هایی از دریانوردان و کاشفان قاره‌ها و سرزمین‌ها و حقیقت‌ها بود اما این‌جا و آن‌جا در سویل و صحنه قتل شاعر انقلابی لورکا در اسپانیای ژنرال‌های فالانژ فرانکو استعمال دیگری هم دارد و پیدا کرده آن‌گاه که از پیکر بی‌جان و تیرباران شده‌اش هم نگذشتند و بی‌حرمتی‌ها بر او کردند و سپس در گوری بی‌نام و نشان دفنش کردند. روایتی مشترک از هم سرنوشتی‌ها که جغرافیا نمی‌شناسد و آن را بی نقشه و مرز می‌کند و انسانی‌اش می‌خواهد و با گذر از روی آن:
«من این حدیث بگویم / …. / تُف کن بر سیاهی که دست برده در حرمت ماه. » ( همان، ص ۷۶ )
,,ماه خونین،، این‌جا و ,, ترانه ماه ،، لورکا، در آنجا، که هی می‌کند: «هی برو ماه، ماه، ماه، ماه!» هر دو با زبان‌های متفاوت از حکومت یک شب سیاه و محاق، قصه می‌کنند:
« البته هر طور که راحتی / می‌توانی با شب نرد عشق ببازی ابله / و روز هم به هیچ کار نیایی مار باش یا ماهی!؟ / آه از این همه گریه که در رهش کردیم / بی راه و بی آه و گلو / ما را تنها گذاشت گریه و / جنازه‌ها که بر دست‌ها / چقدر در انبوه کلمات / به دق مرگی خودمان لعنت کنیم؟ / آن مشت‌ها که زدیم توی صورت باد توفان درو کردیم.» ( همان، ص ۷۶ )
در زبانی راحت و سهل و ممتنع روایت را سخت می‌کند و در برخورد با این فرصت‌طلبان ملون و روایت شکست و شکسته و سرخوردگی‌های ناشی از آن، برخی نادم و پشیمان در صف «تاریخ شکست خوردگان» در آمدند و برخی در صف «تاریخ شکست نخوردگان» و میانه این شکست و شکاف تاریخی ست که روایت خود را تصویر و راوی می‌شود:
«… / اصلا من چکاره‌ام این وسط؟ / هر کس هر‌طور که دلش می‌خواهد / این متن را تکه تکه کند / بریزد زیر پای منطق الطیر/ شاید پرندگان بی‌آب و دانه / راهی از قفس راهی شدند اصلا / و زدند به کوه و کمر / دنبال آن بهار که گم شد نیامد بهار / …… بی‌هیچ ماهی از استعاره / دقیقا شب است شب / و ما نشکستیم آن بت که بیرزد به این تبر!» (همان شعر، صص ۷۷ ـ ۷۶)
و شاعر سرایش و روایت تمامِ خود را که با سرود انقلابی بهار و طلیعه سپیده مطلع زده بود با بیان قطعی «دقیقا شب است شب» ناتمام رها می‌کند و به «منطق» بلند پروازی همان پرندگانی می‌سپارد که از قفس به کوه و کمر زدند بهار را ….
شبی که در چاردیواری خانه‌ی تاریک آن مرگ‌اندیشی سراغ شاعر می‌آید و روی پرده شب و رنگ تاریکش بر پنجره جلوه‌های گوناگونی را باز و بسته می‌کند:
«خانه سیاه است / و فروغ این شعر / راه به جایی نمی‌برد» ( شعر: نقد فیلم خانه سیاه است، ص ۲۹ )
فرود این شب و سیاهی و تاریکی بی ستاره‌اش خانه به خانه و شعر به شعر «خوانه»ها و فضای محیطی و جهان شعری شاعر را احاطه و پر کرده تا جایی که توقعی جز تاریکی از آن ندارد و خورشیدی در افق نمی‌گذارد:
«من از این شب / توقعی ندارم بخواند با دهان حرف / بالای تو / ……. / تا کدام وقت ممکن / امکان چشم تو خواهد بود؟» ( شعر: توقع من شب تاریک است، ص ۳۰ )

درون این شب بی‌انتها و بی‌روزن امکان را به جست‌وجو می رود شاید در چشمان دوست خورشیدی خوابیده باشد و به پلکی چراغی بیفروزد. اما:
« رد پای خواب رد شده از چشم خاموش / نمی‌دانم شب با خاموشی است یا خاموشی؟ / اصلا بی‌خیال خواب / صبح از کدام طرف؟…» (شعر: سراغ تو تنهائی است، ص ۲۲)
گم گشته در جهت، زیر آسمان شب زده اش، راه و ره یاب را ستاره‌ای نشان می‌کند:
« مردی مرده زندگی می‌کند با مرگ / یک شب از لب‌های تو بالا رفت / دست ماه را گرفت / پائین نیامد که! » ( شعر: پائین نیامد که، ص ۳۴ )
معلق بین چاه ظلمانی آسمان و زمین، یک بار که مهر خورشید مهربانی می‌کند و از «خاوران» سر می‌زند، همان ابتدا «سرها» می‌زند و تشت رسوایی‌اش از « پشت بام » می‌افتد:
« از پشت بام مدارس / افتاد …» ( شعر: یک مهر خاوران خوش‌حال، ص ۳۶ )
آیا این افتادن از پشت بام مدارس، همان «مدرسه رفاه» نیست که قرار بود با خودش آزادی و برابری و رفاه بیاورد!؟
« در تمام خیابان‌ها / مهر خاوران پرید جا خورد / صبح شد / تخم مرغ‌های دو زرده / بر سفره‌های خالی خندیدند نخندیدند؟ » ( شعر: همان…)
لحن و بیان پر از ایهام و تضاد و کنایه می‌شود: همان صبح، نیامده مهرش از صورتش پرید و رفاه و برکت از سفره‌ها جمع شد و پر بست و خنده بر لب‌ها، همه زهرخند شد! تکان خورده از تورق وارونه تاریخ در بادهای جنی باز به خیابان می‌آید اما به شکل خود:
« به خیابان ریختم آشغال‌های ذهنم را / چه بوی گندی گرفته / شهر ما خانه ما تنهاست / …… / من آمدم بیرون از فکر روشنی شب.» ( همان‌جا …)صبح صادق کاذب از آب در می‌آید و شاعر با فکری روشن، خود را از دایره آن و فکر روشنیِ شب دیگر بیرون می‌کشد و در این راه دشوار هم‌چنان کشته‌ها داده می‌شود:
« شهیدان / پیچیده در گوش زمان اعتراضتان / وضعیت قرمز است.» ( همان‌جا … )
شعرِ وضعیت، وضعیت را قرمز اعلام می‌کند و با بازنمایی زبانی و توصیف خیابان‌هایی که حرف‌ها را بالا می‌آورند و رونمایی از رؤیاهای گرسنه، خیال‌بافان را خطاب قرار می‌دهد:
« کوتاه بیا از این همه قافیه بازی جانا جان؟ / ما کشته شدیم شدیم / و هم‌چنان داریم کشته می‌شویم / در میدان مین همین خیابان / که نام هیچ شهیدی بر پیشانی بند ندارد.» ( همان‌جا … )
جانِ «جان»ها گرفته می‌شود در این مسیر و میدان و دایره بی‌پایان خیابانی که نام هیچ‌کدام از شهیدان هم بر ورودی و خروجی آن تابلو نشده است. شروع و پایانی درخشان. طلوع از خاورانی بود که ستارگان بسیاری برای آمدن اش از افق «خاوران» غروب کرده‌اند در گورستان‌هائی دسته‌جمعی و بی‌نام و نشان.
این از چاله در آمدن و در چاه ظلمات افتادن مسعود سعدوار شاعر، «شب» و «زبان»اش را «نیمایی» می‌کند تا: «آه ای شب شوم وحشت‌انگیز» را بسراید:
«پیش‌روی تاریکی در تن کرده است؟ / زده به استخوانم / سیاه تر از این نمی‌شود مرد / در کلماتت طبیعی است / و این طبیعت توست / در روز در روزنامه‌ها / من شب نامه ندارم / بریزم در خیابان کسی نیاید بخواند / حرف هم که می‌زنم / یک تاریکی شیک / چاقوی مطلایش را تا ته / حلق به حلق اجدادم می‌خواند: / سپیده کجاست؟ / از نیم‌روز نمی‌رسد با چراغ رستمی / تنهایی فراوان زده بیرون از چاه و چاله و بند / «مسعود سعد» نی‌ام / به روزنه‌ای خرسند…! » ( شعر: آه ای شب شوم وحشت‌انگیز، ص ۶۹ )

بخش دوم:

اشاره:
ژرفا و شعریت شعر در بند آخر شعر به اوج می‌رسد و کلی تلمیح و استعاره و حرف در تار و پود آن تنیده شده و بافت متنی را چند وجهی می‌کند. تاریکی که پیش‌روی می کند و راوی را هُل می‌دهد به ته چاه ظلماتش، شاعر داستان واقعی مسعود سعد سلمان، شاعر مبارز و معترض دوران غزنویان را پیش می‌کشد و زنده می‌کند که در عصرِ خود بارها توسط سلاطین مستبد و حکام وقت زندانی‌اش کردند و آن‌جا شاعر «حبسیات» معروفش را سرود.
این‌جا واژه‌ی «نی» شاعر به زندان «قلعه‌ نای» مسعود سعد که توسط سلطان مسعود دوم در آن گرفتار و حبس شد، اشاره و در ارتباط قرار می‌گیرد و از آن صدای دو رگه خود را در می‌آورد که دو معنای متفاوت را به مخاطب القا می‌کند: یکی نی‌ام به معنی نیستم آمده یعنی این که اگر چه مسعود سعد نیستم و خودم هستم اما دقیقاً همان حال و هوا و حالت مسعود سعد را پیدا کرده و یا برایم ساخته‌اند؛ دوم این که نی‌ام به معنی همان نی که از آن ساز فلوت می‌سازند و «نای» هم به معنای نام زندان مسعود و هم به معنای نای گلو که جریان نفس و هوا از آن عبور می کند و در «نی» می‌دمد و آواز و سرود خویش را از آن در می‌آورد. بازی با این لغات یکسان در نوشتار و تلفظ و متفاوط (ت) در امر معنا، نزد شاعران متقدم و متأخر زیاد صورت گرفته و هر کدام صورتی و محتوایی خاص خود بدان بخشیده‌اند اما این‌جا و در این کتاب و خصوصن در این شعر ساختمند خوب و محکم جا افتاده و امضای شاعر را پای خود دارد. چند سطر بالاتر که از ته همان چاه و چاله و بند سوال می‌کند:‌« سپیده کجاست؟‌» به پاسخ کسی روزنه‌ای نمی‌گشاید و:« از نیم‌روز نمی‌رسد چراغ رستمی.» سطری تکان‌دهنده و پر از ایهام. نیمروز (=سیستان) زادگاه رستم قهرمان و پهلوان اسطوره‌ای شاهنامه و ایرانیان. شاعر چرا گفته نیمروز نه سیستان؟ آیا این نیست که راوی امیدش را کاملاً از دست داده و نیم امیدی هم به آمدن نیم‌ روز چه رسد به روز کاملش در آن سیاه چاله و این شب تاریک و بی‌افق ندارد؟ ظاهرن بُریده در ته چاه ژرف ناامیدی و شب بی‌ستاره و ماه، به «خردک شرر» و روزنه‌ای هر چند کوچک اگر هم باشد، خرسند است چرا که قهرمان و رستم‌گونه‌ای در چشم‌انداز تیره و تارش نمی‌بیند که چراغ به دست راهی بنماید و دری بگشاید. آیا این روزنه‌ی کوچک در دل تاریکی، همان گرما و پرتو عشق و از عشق سرودن نیست که شاعر را زنده می‌دارد تا هم چنان ناملایمات را تاب بیاورد و بسراید: که شعر بند بند رهایی‌ست از بند و چاله، به چاله گونه‌ای؟ بله، شاعر در گیر و دار و تنگنای مرگ و شب و تاریکی‌‌اش و در عشق، «پناهی اگر نه» « گریزگاهی» می‌جوید:
«مایل به هیچ تنی نبوده‌ام تنها تن تو/ از این تاریکی چند چراغ بریز / متن خانه کمی رنگ و رو بگیرد.» (شعر: از تو چراغ بریز، ص۲۶)
بی‌خورشید همیشه‌اش و در این شب تاریک و از ته چاه و خانه سیاهی‌ها به دنبال چشمان سیاهی می‌گردد تا خورشیدی کند و نوری تازه بدمد بر زوایا و پشت‌بام تاریک اش:
«به لطف چشم سیاهت سیاهی این شب‌ها را بگیر/ خورشیدهای تازه بده از پشت‌بام تاریکی‌ها به زمین/ ….. / … زنجیرم دستت کو؟! » (شعر: کابوس نامه، ص۹۳)
زبان بیان این معانی نزد شاعر جاهایی « رویایی» می‌شود:
«از فکرهای با تو دویدن در متن» (شعر: ای زیبایی که عطر در هوا، ص‌۱۱‌) و یا: «من از راه به تو می‌خوابم/ از خانه در تو راه میروم.» (شعر: دیوانه روی تو تنهاست، ص۲۲)
از نظر شکلی و فرم کار، جدای از این تک سطرها اما کلیت زبان شاعر در مجموع بیان و ویژگی‌ها و تکنیک خاص خود را دارند. پر کاربردترین تکنیکی که شاعر به صورت مکرر در اجراهای شعری ـ زبانی و در تمام اشعارش از آن‌ها بهره گرفته و خصلت نما شده و به یک شاخصه‌ی سبکی برای خود تبدیل کرده و در کار برخی شاعران دیگر هم کم و زیاد نمونه‌هایش را سراغ داریم، تکنیک فاصله‌گذاری و بازی با افعال و صَرف آن‌ها در صورت‌های مختلف و وجوه مثبت و منفی گزاره بندیست و ایجاد تعلیق بدین شکل در امر معنا و پارادوکس در گفتار.
« من اگر جهان بیش‌تری هم داشتم‌ نداشتم/ …….. / از غذا چیزی جز لب‌هایت / خوردن نمی‌خورم.» (شعر: دیوانه روی تو تنهاست، ص‌۲۲ )
از این دست نمونه‌ها بسیارند اما این وجوه سلبی و اثباتی و کاربرد افعال در فرم دیگرگونه و به اصطلاح معکوس‌اش، هرچند گزاره‌ها را معنازا و خودشکن و در شکل منفردش چند لایه می‌کند اما نباید گذاشت همین تکنیک‌ها و بازی با زبان و نحو و به‌ویژه افعال به اشباع و تکرار رسند و در زبان، خودکار و عادت و کلیشه شوند.
شاعر شعرهای این مجموعه را هم با نام‌‌های خاص و سطری عنوان داده و اپیزودبندی کرده و آگاهانه شعر بلند «کابوس‌نامه»اش را در آخر کتاب گذاشته و آورده‌است. شعری که از صفحه‌ی ۷۹ شروع و تا صفحه‌ی ۹۴ را در بر می‌گیرد و ماده تاریخ سرایش‌اش هم پاییز و زمستان ۱۳۹۸ قید شده‌است: فضایی سرد و بی‌روح و روحیه و یأس‌آور در بیرون و درونِ متن! شعری که باید آن را جامع و هم‌نهاد دیگر اشعار کتاب‌اش خواند؛ چرا که تمام مولفه‌ها و شناسه‌ها، عناصر فُرمی، موضوعی، زبانی، بیانی، ذهنی و عینی بحث شده را در خود جمع و گزینه و تمام کرده‌است. شعری مرکب و تکه‌تکه از صداها، قالب‌ها، لحن‌ها، نمادها، نشانگان، وزن‌ها، شاعران، زمان‌ها، معناها و خرده روایت‌های مختلف است و با ریتم و ضربی تند که جاهایی آهنگین و دارای قافیه بوده و پهلو می‌دهد به کلاسیک‌ها. فضاهای سوررئال و تو در تو مدخل‌های بسیاری را در بدنه شعر تعبیه کرده. جاهایی مونولوگ با خود و دیالوگ با دیگری آن را چند صدایی می‌کند. از کلاسیک و معاصر و ترانه و زبان محاوره و معیار و نامتعارف در آن بارگذاری و ریخته شده و هر یک حرف و خرده روایت خود را از آن بر می‌دارند. و اگر فرازهایی از شعر، زبان در جریانِ سیال ذهن می‌افتد و زبان پریش می‌شود، آن‌جاست که شاعر کابوسی را گزارش می‌کند که حاکم بر ساخت و ساختار آن بوده و به تبع زبان هم زبان پریشانه، بیان خود را به قالب می‌زند و از دستور و فُرم مرسوم می‌گریزد. این ظرفیت و امکان زبانی به شاعر اجازه و توانش این را می‌دهد تا صداها و خرده روایت‌ها و رویدادها و مضامین متفاوت و متباین را از جهان بیرون و فرامتن وارد جهان شاعرانگی و درون متن‌اش کند و روی شعرش برچسب زده و بار‌گذاری نماید. جان و جهانی که در بیداری خواب می‌بیند. خوابی سنگین از جنس کابوس با مختصات زیر که نمونه‌هایی‌اش را در شعرهای پیشین دفتر به اختصار خوانا کردیم و این‌جا اما همان‌ها آمده‌اند و کنار هم تبدیل به یک کابوس‌نامه وحشتناک و بزرگ شده‌اند و با گسترش خود به دنیای خواب و خیال و زبان و واقعیت شاعر، مفهوم «شدت» را به انتهای ممکن رسانده‌اند.
«کابوس افتاده/ به جان حی‌الطلوع سنگ و سیمان/ که بوق سگ عزیز است در این طولانی شب/ دروازه‌های بسته لب به لب‌اند از حرف که ندارند.» (شعر: کابوس‌نامه، ص ۷۹)
باز شب است در روشنای روز و درها و لب‌ها همه بسته بر این نشانه آخرالزمانی و در سایه ی آن:
«‌خواب‌های بیش‌تری جیغ می‌زنند هر روز در سرم/ ……… / له شده‌ایم/ در حجم متعالی کابوس شیخ و شاب.» (همان‌جا، ص‌۸۰)
شیخ و شاب عناصری از تقابل‌های دوگانه و متضاد از متن کابوس و کابوس‌ساز را تشکیل داده و در خود نشانه‌گذاری می‌‌کنند و تأویل و تعبیر خواب را به فرامتن‌هایی خاص ارجاع می‌دهند. فرامتن‌هایی که اگر رویاها و خواب‌های شیرینت را بخواهی در بستر ناهموار آن تعبیر کنی:
«همیشه پای حضرت کابوس گیر کرده در میانه‌ی یک خواب/ رأی‌گیری هم اگر بکنید/ با صندوق‌های تازه/ از هر طرف رأی خواهند داد/ به شب به خواب به عربده به سنگ.» (همان‌جا، همان صفحه)
پاسخی که صاحب خواب و رویاهای زیبا را به سمت خوابی ابدی هُل می‌دهد:
« می‌خواهم کمی با مرگ‌های خودم بخوابم/ و با شکل‌های خاص خودم بیدار باشم/ با خاصیت سترگ مرگ بخوابم/ و گورهای دسته‌جمعی ممنوعه را افشا کنم برای خودم.» (همان‌جا)
مرگ اندیشی و گورخوابی:
«در ذهن این خانه که خواب ندارد/ ……… / از این همه تعفن و ترفند/ (همان‌جا، ص‌۸۱)
دهان‌ها، زبان‌ها و لب‌ها بسته‌است. صریح و مستقیم نمی‌شود خود را بیان کرد حتا به زبان ایما، اشاره ، استعاره و شعر. گورهای دسته‌جمعی ممنوعه از این‌جا می‌آید که فضای عمومی را برای شاعر به یک گورستان شبیه و تبدیل کرده است:
«شعر هم به حرف نمی‌آید ای دریغ/ نگاه ساکت من روی چهره‌ی دیوارها قار قار قار/ با پنج انگشت بریده/ اشاره های نهانی دارد این دار.» (همان، ص۸۲‌)
قار و دار که در سطرهای فوق هم قافیه‌اند با هم فضایی تیره و مرگبار را به تصویر می‌کشند و از بریدن نفس‌ها، جدا شدن پنجه برگی از تنه درخت که شیره‌ی حیاتی را به تن و تنه درخت که نماد از زندگی است، می‌رساند به استعاره‌ی صحنه‌ی اعدام را جلوی چشم تماشاییان می‌آورد و مرعوب و بسته می‌کند دهان‌های باز را:
«‌حرف‌های ناجور می‌پراکنی ای اذهان عمومی خواب/ اصلاً چرا خواب این جماعت شیرین را/ بر باد می‌دهی به ناروا ای تشویش؟» (همان‌جا)

چه زیبا و شیرین و با کنایه و جابه‌جایی در محورهای جانشینی عبارت و جمله جرم‌انگارانه و روز «تشویش اذهان عمومی» را برجسته کرده که به اتهام آن‌چه «مسعود سعد»ها روانه بازداشتگاه‌ها و سیاه‌چاله‌ها شده‌اند! عبارت «جماعت شیرین» هم که عبارت «جماعت چرتیِ» سریال هزاردستان علی حاتمی را به یاد می‌آورد، در ارتباط با واژه‌های خواب همان دو سطر چه خوب نشسته و معنا رسان چه لایه های دلالتی ریز و زیرینی شده‌است! برای دور ماندن از این سرنوشت تلخ و مشترک، شاعر علاوه بر جابه‌جایی در محور جمله، به جابه‌جایی و شکستن توالی خطی زمان دست‌ زده و با پرش از روی زمان حال، روایتش را همه زمانی می‌کند:
«نمی‌دانی از همین خواب‌هاست بی بیداری‌ها/ ………… /عالی‌جناب محمود غزنوی بر تخت/ ……….. / بزنید گردن این ملعون را» (همان‌جا)
نگاه از حدقه درآمده‌ی راوی از این هم سرنوشتی کابوس‌وار با «مسعود سعد»ها:
«می‌پاشد روی جرثقیل سنگین است این هوا/ این گردن بر تن آن بالاها» (همان‌جا)
جرثقیل با همان وزن ثقیل‌اش، بر بستر همان کابوس، راوی و روایت اش را از قرون ماضی به میدان ها و خیابان ها و رویدادهای امروز پرتاب و می کشاند با:
« دندان های قفل لب های قفل دست های قفل پاهای قفل / این همه قفل از کجا آورده ای …؟ » ( همانجا، ص ۸۴ )
شاعر پر از ابهام و سؤال می شود در متن و فرامتن اش:
« دور دور ابلهان است و هوای شیخ و شرّ / با که می گویم سخن، آخر هوائی مانده است؟ (همان، ص ۸۶ )
در این وانفسا و دوران که در او هوای نفس کشیدن هم نمانده است، رو به گریزگاهی اش می کند و خطاب اش قرار می دهد:
« از گفتن این حرف های بی مورد معذورم بدار ای دلبر ای نازنین دلبر / ……….. / ما که مزدوران آن شاه ولایت زاده ایم / عاقبت در چنگ بیدا خدایان زمین/ سر به سر خونین و/ زخمی و/ زِ پا افتاده‌ایم…!»(همان، ص‌۸۷)
شرمنده زبان سرخ خود برابر دلبرِ«سبز موی و سبز روی» و جهالت بی‌شکل حاکم بر فضای زیست، دنبال شکلی از ایستادن و آفریدن است:
«راستی چه باید کرد این سوال اول قبر است/ راستی چه باید کرد؟!» (همان‌جا)
راستی و رسالتش که «چه باید کرد» را به متن و بستر جامعه می‌کشد، جای پاسخ و دریافت راه برون بُردی از وضعیت، کلی علامت تعجب و سوال برابر پرسش راه جویانه‌اش سبز می‌شود و اصل سوال را به نوعی سوال اول قبر و ضد خود تبدیل می‌کند و بدین شکل و معنا ماهیت سوال در بطن خود، مرگ آفرین می‌شود و سوال کننده را جوابی جز این در پیش‌رو نمی‌گذارند:
«آخر شدیم از دست، دیوانه و بد مست/ یا سر به دار، یا پستِ پستِ پست…!» (همان، صص ۸۹ـ ۸۸‌)
بیرون را رو به درون می‌گیرد و خود را از دست زمانه و این که کاری از دست «چه باید کرد»اش برنمی‌آید، به باد ناسزا و فحش و سرزنش می‌گیرد:
«فحش می‌دهم به خودم با خودم درگیرم/ لای در گیرم گیرم گیرم گیرم توی خودم گیرم. (همان، ص‌۹۰)
درون این فضای گیر و دار و بگیرِ دیگر ساخته و خودانتقادی‌ها، به خود دل‌داری و امید را فراخوان می‌دهد:
«فحش نده نامرد!/ دنیا همیشه این‌طوری نمی‌ماند/ یک وقتی دیدی که ندیدی دیگر این وقت‌ها را» (همان‌جا)
به دنبال این فراخوان امید و این‌که: «یک وقت دیدی دیگر ندیدی این وقت‌ها را»، مخاطب را دعوت می‌کند تیر خلاص را بر این فضای بسته و وضعیت کابوس‌وار و گورستانی که فاتحه‌ی همه را به‌نام مرگ خوانده‌است و هنوزا قار قار قاری‌اش تیز و سیاه، بلند است و بال پرواز را می‌چیند، بزند:
«لطفا برای این گلوی دریده الفاتحه مَعَ تک تیر/ توی سرش تیر نهایی را خلاصه بزن!/ ,,بزن بزن که داری خوب می‌زنی!،، »(همان، ص‌۹۱‌)
زدنی که ریتم و آهنگ و ترانه‌ی شادی می‌گیرد و نوید رهایی و بال گشودن در اقصا نقاط این کره‌ی خاکی را می‌دهد:
«‌ریشه‌های این لعنتی را بزن به تبر/ به تیزی تبر بزن به تبر تیز کن بزن به تبر/ تا از مغرب و مشرق این سال‌های نیامده/ ورقی تازه بیاریم و بسازیم به هم/ وطنی از گل و ریحان و اقاقی لبریز.» (همان شعر، ص۹۱‌)
سرزمین و وطنی لب‌ ریخته از گل و بوسه و شعر و ترانه تا یک بار دیگر:
«این وطن وطن شود» بر لبان شاعر.
۱۰/۵/۱۴۰۰

نویسنده : امیرهوشنگ گراوند | سرچشمه : سیمره 589 و590(31 امردادو 8 شهریور1400)
به اشتراک بگذارید
تعداد دیدگاه : 0
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.