امروز : یکشنبه, ۱۷ تیر , ۱۴۰۳ - 1 محرم 1446
- اولین پیام پزشکیان خطاب به مردم پس از اعلام نتایج انتخابات: این تازه آغاز همراهی ماست / مسیر دشوار پیشرو جز با همراهی، همدلی و اعتماد شما هموار نخواهد شد / سوگند میخورم که در این راه تنهایتان نخواهم گذاشت؛ تنهایم نگذارید
- «مسعود پزشکیان» نهمین رییسِ جمهور ایران شد
- تحلیلی کوتاه از بازی همستر کومبات
- نسبت ما و انتخابات
- رابطهی عشق و نفرت نسبت به قدرت غالب
پيك عنبرنسا
هر كسي را كه نگاه ميكردي چشمهايش وَرَم كرده و ورقلمبيده بود. دكتر و دارو هم در دسترس نبود. داپيره «بسي» ميگفت:
– سالهاي خردسالي ايشان همچنين مرضي ديده بوديم. براي درمان، هر شب بچهها را توي يك اتاق ميكردند و عنبرنسا دود ميكردند. حالا هم اگر كسي برود پيش ملا عالي عنبرنسا بياره، همان كار را انجام بدهيم حتماً افاقه ميكنه. ملا عالي عنبرنساي چندينساله داره. خشك و خوشبو. شايد چيزهاي ديگري هم به آن اضافه ميكند. هر چه هست بهترين است.
– چه كسي ميبايست ميرفت؟ يك بچهی زبر و زرنگ. حرف زدند و حرف زدند. عمو قاسم گفت:
– كار يك نفره.
– كي؟
– پيك چاپار!
– چاپار لقبي بود كه اهل فاميل به من داده بودند. البته اين چاپار شدن كار هر كسي نبود. ميگفتند:
– كار بچههاي زبر و زرنگ و كاردانه. و اينجوري كسي را خام ميكردند. البته خام نميشدم. از انجام اين قبيل كارها خوشم ميآمد. چراكه بعد از انجام هر كاري قربانصدقه و ماچ و بوسه بود كه نثارم ميشد. اينطوري بود كه دوست نداشتم اين افتخار نصيب ديگران بشود. هيچگاه نه و نو نميكردم. آماده و مطيع براي فرمانبري و فرمانبرداري. حالا ميبايست ميرفتم پيش ملا عالي و عنبرنسا ميآوردم. حتماً ميبايست ميرفتم. يك اسكناس پنج توماني در جيب براي ملا، راه افتادم. از پشت سر داپيره «بسي» صدام زد: عنبرنسا نخوري! تند و تيز و تلخه، من كه تا حالا عنبرنسا نديده بودم. در دل گفتم:
– به يك نوك انگشت زدن و چشيدن كه ميارزه. حتماً خوردني خوبيه، وگرنه داپيره سفارش نميكرد.
– رسيدم به درِ خانهی ملا عالي. ملا عالي معروف بود به دعانويس، ميگفتند:
– دعاهاشان جورابه ديوار ميكشد ملا عالي زن و بچه نداشت. گاه سوار بر خر، ده به ده ميگشت. هم دارو درمان ميكرد و هم دعا مينوشت. داروهايش بيشتر علفي بودند. آموزگار مدرسهی ما هر وقت او را ميديد كه سوار بر خر از جلوي مدرسهی ما عبور ميكرد. ميخنديد و ميگفت:
– ملا علفي اومد. حكيمباشي دمنوش و دعا … .
– ملا عالي خيلي لاغر و نحيف بود. نگاهش كه ميكردي به پوست و استخواني ميمانست كه فقط جان داشت و حركت ميكرد. والا گل و گوشت آنچناني نداشت. كسي ميبايست او را سوار خر ميكرد و كسي هم او را از خر پياده ميكرد. هميشه چند جلد كتاب جلدچرمي در بقچهاي همراه داشت.
– همهی آباديهاي اطراف او را ميشناختند. ماه به ماه به دهات مجاور سر ميزد. امّا حالا چند ماه بود از او خبري نبود.
– رفتم تا به در خانهاش رسيدم. داخل حياط در يك گوشه خرش كنار آخور بسته بود. خر سياهش را ميشناختم. زني كه گويا خواهر ملا بود. پرسيد:
– با كي كار داري؟
گفتم:
– با ملا عالي.
– گفت:
– ملا ناخوشاحواله. كاري داري به من بگو. گفتم:
– من كلي راه آمدهام. اجازه بده ملا را ببينم. دستم را گرفت و از چند اتاقك تو در تو، سياه و تاريك برد تا به اتاق تاريك ظلماني، رسيديم به اتاق آخري. اتاق نه، بلكه يك اشكفت تاريك. كنار اجاق يك چراغ موشي با نور كمرنگش سوسو ميزد. من كه از نور روز روشن وارد يك دهليز تنگ و تاريك شده بودم. چشمهايم تار ميديدند. به جز نور كمرنگ چراغ موشي چيز ديگري نميديدم. اتاق ملا بوي نا ميداد. انگار بوي نم بود از گِلاندود ساختمان بلند شده بود. زن همراهم چندبار ملا عالي را صدا زد:
– ملا! ملا! يك صداي زير و نحيف به گوشم رسيد:
– كيه؟ چيه؟
– پاشو، ببين اين پسر چهكارت داره!
– چشمهايم حالا چيزهايي ميديد امّا نه به وضوح و آشكار. رختخوابي كنار تشگاه پهن بود. كسي از زير لحاف رنگ و رو رفتهاي وول خورد. سر ملا از زير لحاف بيرون آمد. پرسيد:
– كي بود؟
– زن رفته بود. گفتم:
– سلام. جوابي نشنيدم. باز صداي نحيف پرسيد:
– كي بود؟ اين بار هم گفتم:
– منم ملا سلام. پرسيد:
– شما كي هستيد؟ گفتم:
– پسر فلاني هستم. اسم پدرم را گفتم. ملا گفت:
– دست منو بگير بلند شم. دستش گرفتم آهسته و آرام بلند شد. ايستاد. آشكارا ميلرزيد. انگار تعادل نداشت. تلوتلو خورد. نزديك بود سكندري بخورد. باز دستش گرفتم. تا درست ايستاد. دستي رو صورت خود كشيد. پرسيد:
– گفتي پسر كي هستي؟ باز نام پدرم را برايش گفتم. پرسيد:
– چي ميخواي؟ چهكار داري؟ ماوقع را برايش تعريف كردم و گفتم:
– آمدهام از شما عنبرنسا بگيرم. ديگر حرفي نزد. در ته اتاق انبوهي بقچههاي گوناگون بودند. جلو رفت. چند بقچه را برداشت و نگاه كرد. دستِ آخر يك كيسه جلو كشيد درحاليكه درِ كيسه را باز ميكرد پرسيد:
– ظرف داري؟ گفتم:
– نه، با همان صداي زار و نحيف گفت:
– پس ميخواي تو كلاهت بريزي ببري؟ سكوت كرد. حرفي نزد. همانطوري كه كيسههاي بدبو و ناگرفتهاش را جابهجا ميكرد، يك دستمال از لاي كيسهها برداشت و به قياس ده مُشت پُر از همان كيسه روي دستمال ريخت، دستمال را گره زد و داد دست من. پنج توماني را دادم دستش. پول را زير نور چراغ موشي گرفت و به دقت نگاه كرد. ديگر حرفي نزد، رفت روي رختخواب دراز كشيد، دوباره پرسيد:
– گفتي پس كي؟
– نام پدرم را سهباره تكرار كردم و داشتم از در ميزدم بيرون كه صدا زد:
– بمون. برگشتم. يك تكه كاغذ سهگوش از زير بالش زير سرش برداشت و داد دست من. اين دعا را هم توي كاسهاي آب بگذاريد و به يكي از بچهها بدهيد چند قُلپ بنوشد. عنبرنسا را كه ميدانند چهجوري دود بدهند. كمكم داشت حالم از بوي بد اتاق به هم ميخورد. جلدي خداحافظي كردم و از در زدم بيرون. در هواي آزاد نفسي سير و پُر به راحتي كشيدم. عنبرنسا در دست، راهي آبادي خودمان شدم.
– بين راه چندبار وسوسه شدم عنبرنسا را نگاه كنم كه چجوريه؟ چه رنگيه؟ آخر سر كنار چشمه سر راه نشستم. از گوشهی دستمال كمي برداشتم تماشا كردم. انگار چيز ريزي بود كه نرم و خردش كرده بودند. به رنگ كاه قهوهايرنگي بود. انگشت زدم با نوك زبان مزهمزه كردم. شور و ترش و تلخ بود. تف كردم و زود دهانم را آب كشيدم. راه افتادم به خانه رسيدم. كالا يا داروي سفارشي را تحويل دادم. داپيره «بسي» پرسيد:
– ازش كه نخوردي؟ گفتم:
– چشيدم. امّا قورت ندادم. بدمزه است. تا اين جمله از زبانم درآمده، همه پكي زدند زير خنده. پرسيدم:
– خنده داشت؟ گفت:
– عزيزهكم! اين «چُسِلَه» مادهخر است. چون ده ما ماهخر نداشت فرستاديمت از ملا عالي بگيري. مات ماندم. سرگين خر ماده هم عجب اسم بامسمايي داره. عنبرنسا!!
– از خندهی حاضران بور شدم. امّا هر چه بود كار درستي انجام داده بودم. حالا دود عنبرنسا بود كه از روزنهی خانهها بيرون ميزد. عنبرنسا درماني شروع شده بود!!.
پایان
علیمردان عسکریعالم، , فرهنگ عامه لرستان،
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.