توانا بود هرکه دانا بود
همواره روزگار با سیمره جاری باشید...
Friday, 21 June , 2024
امروز : جمعه, ۱ تیر , ۱۴۰۳ - 15 ذو الحجة 1445
شناسه خبر : 24023
  پرینتخانه » ادبی, شعر و داستان تاریخ انتشار : ۲۶ خرداد ۱۴۰۳ - ۲۰:۲۰ | | ارسال توسط :

وجدانِ گوشه‌گیر (۴)

وجدانِ گوشه‌گیر (۴)
اصرار، عصیانِ خواهش‌هاست و کوبنده‌ای شک برانگیز که به دل‌نگرانی‌هایِ صورتِ سؤال، سیلی می‌زند تا فردِ کم‌تجربه در گرفتنِ تصمیمی قطعی به دیوارِ اعتمادِ مبادله‌ای تکیه دهد!

تصمیمی که ادامه ماجرا در روزِ دومِ دیدارِ وجدانِ بنده‌زاد و جنابِ پاکزاد را برایتان شرح می‌دهد!
تصمیمی که با شروع فعالیت در یک فضای جنجالی و تاوان‌پذیر به نامِ داوری فوتبال به جرگه‌ی هدف‌گذارانِ در مستطیل سبز پیوست و در ادامه از تشرِ خشمِ دلالانِ مافیایی بی‌نصیب نماند. سپس در روزهای آرام و کارشناسی شده‌ی برنامه‌ای پربیننده ادامه یافت و حال به میان‌گیریِ دوراهیِ یک بلندپروازی رسید! دوراهی که با آب پاشیِ مسیرِ بینِ ماندن یا رفتن، گل‌های تازه رسیده‌ی انتخاب را مهیای چیدن می‌کرد!
داستانِ بلاهای به سرآمده‌ی این آدمِ کم‌شانس و درست‌کار به بخشِ انتقاد از شرایط و اشتباهاتِ زندگی رسیده بود و ماجراجوییِ وجدان در خانه‌ای که اجاره‌نشین آن جدا و مستقل از خانواده و خویشان خود در آن ساکن است به خیر و خوشی در حال تمام شدن بود!
پاکزاد با پک زدن به سیگاری کم‌بو از دستِ دیگرش برای عدم‌ِ ماندگاریِ دود از اطرافِ دهانش استفاده کرد و سفیدیِ دود در نمایِ رو به دوربین بیش‌تر پیچید که این موضوع به مذاقِ وجدان خوش نیامد و از او خواست سیگار را خاموش کند و دوباره از نو صحبت‌هایش را تکرار کند تا دوربین از چهره و صدای او کیفیت بهتری به نمایش بگذارد!
صحبت‌هایی که تا به حال جایی گفته نشده بود و درددلی که به چارچوبِ رازهای زندگی لطمه می‌زد! پاکزاد سیگارِ سوخته را در کفِ زیر سیگاری خاموش کرد و با نوشیدنِ چند جرعه چایِ نیمه‌گرم‌، خشکیِ سرفه‌های خود را تسکین بخشید. سپس به سمتِ میهمانِ اخلاق مدار چرخید و گفت: با گیر و اصرارِ سه‌ پیچِ عده‌ای که همیشه شتاب‌زدگی در گرفتنِ تصمیمی را تسریع می‌بخشند از جایگاهِ کارشناس در آن برنامه‌ی تلویزیونی کناره‌گیری کردم و به حکمِ جدیدی که در آن متنِ تاریخ‌خورده‌ی پیوست دار از دیدِ انتخاب گرانِ پایشی، روندِ انتخاب شدنِ گیرنده‌ی نامه به‌عنوانِ مدیرکل میراث فرهنگی گردشگری و صنایع دستی استان توجه به چند مقاله‌ی علمی پژوهشی او در زمینه‌ی آثار باستانی و نگهداری از آن‌ها و سابقه‌ی حضور در قابِ جادویی تلویزیون بوده‌است پاسخ مثبت دادم! شاید جوان بودم و جویای نام! اختیارِ تام ولی مشورت با آدم‌های خام !
البته در این تصمیم‌گیریِ حساسِ کاری چند روزی از سوی دوستانی که مدام از پله‌های دوبلکسِ سیاست و توسعه‌ی روابط در حال بالا و پایین رفتن هستند برای پذیرفتنِ مدیریتِ این سازمانِ فرهنگی تاریخی دلایلِ راضی کننده می‌شنیدم! در تماس‌های تلفنی و پیامک‌های فرستادنی!
دوستانی که در روزهای رو به بالا بودنِ آتشِ حجم‌دارِ سختی و زوالِ دورانِ خوش‌سازِ زندگی، رفتارشان گواهِ این مطلب است که آرام و بی‌سروصدا در برابرت راه‌بندانی از ناجوانمردی، کم‌محلی و توجیهِ بهانه‌های آبکی ایجاد می‌کنند و در روزهای کوتاهِ صاعقه‌ی تحول در زندگی و یا هم‌سانیِ شرایطِ اجباری، چگونگیِ استفاده از صفایِ وقتِ سودمندی را به خوبی بلدند!
تجربه زندگی به من آموخت که در آن روزهای مستِ قدرت و سرشناسیِ محوِ صورت که با عملِ نیک‌خواهیِ ساختگی از سوی دوست و آشنا مواجه خواهی بود؛ بی‌درنگ کنایه‌ی به خود آمدن را در این کارزارِ امضا شده‌ی هجوم‌ِ عزیز شدن باید به کار گرفت و دریافت که احترام و آرزوی موفقیت آن‌ها وانمودسازیِ کلامی و زبانی است و با هیچ خواستِ دوستانه‌ی ایجادی همراه نیست چراکه اگر از آن موقعیت کاریِ به نظر بهتر به رسته‌ی پایینیِ شرایطِ بدتر برسی به آن‌ها بهترین خبرِ عمرشان داده می‌شود! در آن وضعیتِ ناهموارِ بهم ریختگی، کم کم پذیرایِ رفتارِ سرد و اجتنابیِ همان‌هایی می‌شوی که سال‌ها در پوششِ باور پذیر دوست و آشنا با بافتنِ ارادت‌های الیافی به دورِ راستینگیِ حسِ قلبت در خطِ فکریِ ذهنت از آن‌ها به نیکی یاد می‌کردی اما هر زمان احساس کنند در موردی فخر آور نسبت به تو بر مرکبِ برترِ بهتری نشسته‌اند دیگر گوشی برای شنیدنِ بدبیاری‌های تعریفی تو نخواهند نداشت! در این هنگام وجدان صدای زنگِ خانه‌ای را که میزبانش مشغولِ گفتنِ شرح حالش بود،

شنید و از زاویه دیدِ دیگران خود را نهان کرد. وجدانِ بنده زاد موجودی خیالی و سروشی زمینی بود که فقط در برابر کسانی نمایان می‌شد و به دیدار آن‌ها می‌رفت که به خاطرِ پایبندی در برابرِ پیامدهای سنگین وجدان مداری و شرافتِ ذاتی چند سالی به قفسِ ضد صلح زندان تبعید شده باشند!
کسی که زنگِ در خانه را زد همسایه‌ی دیوار به دیوارِ آقای پاکزاد بود که سهمِ او از حرمتِ تقسیم شده را بر روی یک کاسه‌ آشِ پشت پا پزان قرار داده بود و این‌گونه نذری که بعد از اعزام پسرش به خدمت سربازی ادا شد! روایتِ زندگیِ پاکزاد قبل از دوران دانشگاه به سربازی رفتن و دوازده سال در مسیر مدرسه بودن خلاصه می‌شد. در مملکتی که بعضی از پسرانِ مشمول خدمت با پشتیبانی و نفوذِ یک اخلالگرِ سیاسی یا نظامی برای پیش بردنِ خواسته‌ خود که گرفتنِ آن کارتِ گردن گیر است قانون را دور می‌زنند و از محرومیت‌های در نظر گرفته شده‌ی نرفتن به خدمت معاف هستند، اعزام به خدمت برای فرزندانِ این ملت تبعیض و ظلمی نابخشودنی است!
حرارتِ کاسه آشِ خوشمزه در دستانِ بخشنده ی همسایه به دستانِ سپاسمندِ آقای پاکزاد منتقل شد و از آن جایی که آن خانه به وضعیتِ حضورِ یک انسانِ غمبارِ رنج کشیده بازگشت دوباره وجدان به دنیای روزشمارِ آدم‌ها وارد شد. سپس دوربین به مردی که بر روی مبلِ دسته دارِ یک نفره تکیه داده بود زل زد و وجدان از او خواست به صحبت‌هایش ادامه دهد…
داشتم می‌گفتم ضمن آنکه به چراییِ انتخابم توسطِ وزیرِ مربوطه فکر می‌کردم و هنوز این مسئله نتوانسته بود با از میان برداشتنِ تیرگیِ ابهامِ به‌ وجود آمده به روشن شدنِ قضیه‌ی حل شده برسد، از طرفی به دلیلِ فروتنی و البته اعتقاد داشتن به مرتبه بندی اداری درست نبود که خود را بالاتر و سزاوارتر از هزاران شخصی ببینم که می‌توانستند بر این صندلیِ چرخ دار عقیم شدن فکر بنشینند !
من که پیش نیازهای شناختنیِ یک مدیرِ جهادیِ نمونه را نداشتم . مثلاً نه استعدادِ برتر و نخبه‌ی اثر بخشِ بسیجی بودم و نه به نمازهای عبادی سیاسیِ روز جمعه می‌رفتم و نه در این سال‌هایِ بعد از حق رأی، دستمالِ حمایتیِ خود را به کاندیدای حوزه انتخاباتی نشان داده بو‌دم !
در روزگاری که سفر زیارتی و عزاداری هیئتی از گنجینه‌های معنویِ مؤثر در توان بخشیِ روحیه پرسنلی و ترفیع گرفتنِ یک شغلِ دولتی است پس چرا من برخلافِ بعضی‌ها انگشترِ عشق ورزی به رسالتِ دینیِ پیغمبر خدا و یاران باوفایش را در انگشتانِ خود فرو نکردم تا کمک حال و زمینه سازی برای حلِ مشکلِ کاری باشند؟!
شاید این نوع از فرومایگی اخلاقی موجبِ متورم شدنِ انگشتانِ سفیدِ بی ریای من میشد و با روحیه‌ی آسان گذرِ از خود شناخت سازگار نبود!
آیا من کافری بی‌احساس نسبت به زحمتِ پروردگار در تحویلِ چند جلد آثار نویسندگی اش از طریقِ کانال‌های سینه به سینه ی عرش و آنتنِ ملکوتی به بشرِ زودباور بودم ؟!
شاید آن‌ها تصمیم داشتند از من چنین مدیری بسازند و یک نیروی خدمت گزارِ دلبسته به میز و سِمَت به کادرِ مدیرانِ پا روی پااندازِ رهنمود شده اضافه کنند! مدیرانی که به کارمندانِ خود می‌آموزند همچون روحی سرگردان در سازمان عمل کنید که بود و نبودش احساس نشود و فقط در میعادگاه‌هایِ انجامِ وظیفه‌ای خطیر، حضورِ فیزیکیِ جسمش منشأ خدمت و حمایت از آرمان‌ها و اهدافِ نظام و انقلاب باشد!
انگار در ذهنم سپاهی شکل گرفته از دو جناحِ ناهم سو با صف آرایی و نفهمیدنِ حرفِ هم مأموریت داشتند که صدای جیر جیرِ درهای وسواسِ فکری را در کلبه‌ی اجازه‌ایِ مغزِ من پخش کنند تا من حتا در خواب هم از این زد و خوردِ فکرِ درگیر در امان نباشم و رنج بکشم!
به شبِ قبل از آن برنامه‌ی آمیخته با تغییر و آویخته از تدبیری دولتی رسیدم.
همان شب خوابی دیدم که بعدها به این نتیجه رسیدم که نباید به خودپنداریِ تعبیرِ آن اهمیت می‌دادم! شاید تفسیرِ آن خواب تعبیرِ دیگری داشت و باید حسابِ یک کابوسِ بی معنیِ اتفاقی را از زندگیِ جدی نگرِ واقعی جدا دانست!
خواب دیدم در حال خرید از مغازه‌ی سر کوچه هستم. صاحب آن جا مردی میانسال بود که در عالمِ به هوش نگه دارِ بیداری اجناسش را به قیمتِ روز و گران‌تر از قیمتِ روی جلد می‌فروخت و به هیچ عنوان تا به حال به کسی نسیه نداده بود اما در خواب، همزمان شخصی ناشناس آن‌جا حاضر بود و بدون آن‌که فروشنده را در جریان بگذارد به کمکِ یک سرتاسِ فلزی چند پیمانه برنج داخلِ نایلون پلاستیکی ریخت و قصد داشت از آن‌جا متواری شود! وجدانم در آن بی‌ارادگیِ فضایِ حاصل از رهاییِ روح نیز باز دست بردار نبود و در مسئله‌ای که به من ربط نداشت مرا وادار به دخالت کرد!
با دیدنِ صحنه‌ی سرقتِ این ماده‌ی حاوی کالری، دستم آن‌چه در توانش بود را با گرفتن مچِ یک سارقِ نامحسوسِ غذایی و صدایم با داد زدنِ آن‌چه را که دیده بود در اطلاع‌رسانیِ این تخلفِ آشکار به گوشِ فروشنده همکاری همه جانبه از خود نشان داد اما در کمالِ تعجب او صدای تأکیدهای اعلامِ جرم را نمی‌شنید و سرش در وضعیتِ شمارشِ دستیِ اسکانس به سرمایه در گردشِ فروشِ نقد لبخند می‌زد!
از خواب که بیدار شدم مهِ صبحگاهیِ یاوه‌های شتابنده‌ همچون بارکشی تیزرو و رم کرده به هر سویِ ذهنِ شلخته، حملِ بار انجام می‌داد و با این کار فرصتِ اندیشیدن را از من گرفته بود!
یاوه‌های گول زننده‌ای که معتقد بودند حضور در آن سازمان برای من دردسرساز است و اگر با تخلفی محرز شده برخورد کنم گمانِ اثرگذاریِ باطلی را در آن‌جا به اجرا گذاشته‌ام! گمانی که می‌گوید روی بگردان از هر آن‌چه که می‌بینی و به فکرِ اصلاحِ امور نباش!
آن فضایِ جویدنیِ ذهن با انجامِ چند حرکتِ کششی کنار زده شد و خود را از بسترِ گرم و نرمِ عقب‌نشینیِ عقل خارج کردم.
دم‌ و بازدم، تنفس عمیق و حالا پیش به سوی فکر تازه‌ای که به ذهنم رسید!
این داستان ادامه دارد…

| سرچشمه : سیمره‌ی شماره‌ی 724 (16 خرداد 1403)
برچسب ها

این مطلب بدون برچسب می باشد.

به اشتراک بگذارید
تعداد دیدگاه : 0
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.