توانا بود هرکه دانا بود
همواره روزگار با سیمره جاری باشید...
Sunday, 7 July , 2024
امروز : یکشنبه, ۱۷ تیر , ۱۴۰۳ - 1 محرم 1446
شناسه خبر : 11611
  پرینتخانه » ادبی, یادداشت تاریخ انتشار : ۲۶ دی ۱۴۰۰ - ۸:۵۷ | | ارسال توسط :
نگاهی به کتاب «کوچ‌نامه» نوشته‌ی فرامرز محمدی

واگویه‌ای در خیال

واگویه‌ای در خیال
کوچ‌نامه عنوان کتابی است که فرامرز محمدی در باره‌ی فرهنگ عامه‌ی مردم بالاگریوه لرستان نوشته است. کوچ‌نامه را انتشارات اردی‌بهشت جانان خرم‌آباد در زمستان 98 به چاپ رسانده است.

نویسنده سعی کرده، مجموعه‌ی باورها، آداب و رسوم، سنت‌ها، آیین‌ها، زبان و ادبیات کوچ‌نشینان منطقه‌ی بالاگریوه که در سه استان لرستان، خوزستان و ایلام سکونت دارند را جمع‌آوری و در قالب نثری ادبی، شعر، حکایت و ضرب‌المثل گزارش کند. کتاب کوچ‌نامه در ۲۷۶ صفحه و در پانزده فصل تنظیم شده‌است.
در فصل اول شناخت لرستان و بالاگریوه به مختصری از شناخت قوم لر و لرستان و لرهای زاگرس‌نشین و مختصری از آثار باستانی، تاریخی و جاذبه‌های گردشگری منطقه‌ی بالاگریوه بیان شده و در فصل دوم با تعریف کوچ و کوچ‌نشینی به ساختار سیاسی، اجتماعی و اقتصادی آن پرداخته و ارکان و مفاهیم بنیادین زندگی کوچ‌نشینی مورد بررسی قرار گرفته است. در فصل سوم فولکلوریک یا فرهنگ عامه‌ی دیار بالاگریوه و ضرورت پژوهش آن بیان شده، فصل چهارم موضوعاتی چون باورهای این مردمان در مورد موجودات زیانکار، پرندگان و تقدس برخی از درختان بومی را بررسی کرده است. فصل پنجم نیز آیین‌ها و مراسم‌هایی چون تولد فرزند، اهمییت جنسیت فرزند، شیوه‌ها و انگیزه‌های نام‌گزینی، آداب همسرگزینی و ازدواج باشیوه‌ای مصورگونه و زنده در قالب نثری داستان‌گونه بیان شده است. فصل ششم اعتقادات، جشن‌ها، اعیاد و مناسبت‌ها را ذکر کرده است. در فصل هفتم ضمن پرداختن به هنرهای عامیانه (موسیقی- هنرهای دستی) به تاثیر موسیقی در زندگی کوچ‌نشینان پرداخته شده و انواع رقص و مقام‌های موسیقی و نغمه‌ها و کار آواهای رایج در این دیار را بیان کرده است. در فصل هشتم بازی‌ها و سرگرمی‌ها و در فصل نهم انواع پوشاک، اهمییت پوشاک در بین اقوام گفته شده است. فصل دهم به پوشش گیاهی و درختان، گیاهان دارویی و صنعتی اختصاص یافته است. فصل یازدهم اهمییت مسکن، انواع مسکن، نوع ساخت مسکن در سردسیر و گرمسیر و انواع اسباب و اثاثیه منزل و کار را بررسی کرده است. فصل دوازدهم مربوط به غذاهای محلی و طریقه‌ی پخت آن‌هاست. فصل سیزدهم آداب چوپانی و گله‌داری و نام‌گذاری دام‌ها و دیگر حیوانات را در بردارد. فصل چهاردهم مسئله‌ی شکار و حیات وحش، شیوه‌های شکار، ضرورت شکار و خاطرات تلخ شکارچیان را بررسی کرده است، و در آخرین فصل کتاب نگارنده سعی کرده است تا زبان و ادبیات بومی لرستان و بالاگریوه را با آوردن نمونه‌هایی از آواها، نغمه‌ها، کار آواها ترانه‌ها و تصنیف‌های بومی همراه با اشعار و دل‌نوشته، ضرب‌المثل‌های رایج منطقه‌ی بالاگریوه را معرفی کند.
نویسنده در پایان کتاب عناصر تشکیل دهنده‌ی گویش بالاگریوه را مورد بررسی قرار داده است. در این بخش که به بررسی این گویش در سطح واژگان پرداخته؛ برخی از واژگان متداول لری که ریشه‌ در لغات عربی و ترکی و مغولی دارند را مورد تجزیه و تحلیل قرارداده و از این طریق توانایی این گویش اصیل را در بومی‌سازی واژگان دخیل بیگانه نشان داده است.
این مجموعه با قلمی شیوا و به نثری ادیبانه نوشته شده‌است. کوچ‌نامه با پیش‌نوشتاری با عنوان واگویه‌ای در خیال و با بیتی از شاعر نام‌آشنای بالاگریوه، میرنوروز آغاز شده است و در ادامه، نگارنده واگویه‌هایی را از جامعه‌ی هدف (کوچ‌‌نشینان) در حالات مختلف به‌گونه‌ای عاطفی و با زبان ادبی بیان می‌کند. برای آشنایی با نوع نثر و سبک نویسنده نمونه‌هایی آورده می‌شود:
روزگار چی باد، باد چی روزگاره
روزگار چی باد صَر صَر میگواره (میرنوروز)
روزگار مانند باد و باد چون روزگار، گذران است/ روزگار مانند باد تند و سرد، باشتاب در حال گذر است.
سخن را با واگویه‌ای آغاز می‌کنم که از ژرفای جان یک ایلیاتیِ لر سرچشمه گرفته است. حرف‌هایش از جنس درد است و از ژرفای دل برمی‌آید، واگویه‌وار بر زبانش جاری می‌شود، شاید به دل شما هم بنشیند. شوریده حالی است نالان که ندایش به گوش زمانه اثر نمی‌کند. دفتر آرزوهایش در غباری از گذر زمان گم و در تندباد حوادث پرپر شده و نظام زندگیش در طوفان تحول عصرآهن و سیمان از هم فروپاشیده است. او پی چیزی می‌گردد که دیگر یافت نمی‌شود. گمشده‌اش در دامان طبیعت پر مهر، با دستان بی‌رحم مدرنیته آرام آرام جان باخته است. درخت برومند آرزوهایش از ناملایمات گزند دیده‌است‌. ریشه‌اش سست و برگش پژمرده و سرش روبه پستی گراییده است.
چُن از جایگه بگسلد پای خویش
به شاخ نو آیین دهد جای خویش
نویسنده بااحساس عمیقی که از حالات کنونی کوچ‌نشینان دیروز و شهرنشینان امروز دارد سعی کرده است تا دغدغه‌ها و دل مشغولی‌ها و حسرت‌های به دل مانده‌ی این جامعه‌ی مهاجر را که ناخواسته از اصل و دیار خود دور شده‌اند، این‌گونه بیان کند. یادش به‌خیر صبح زلال دیروز، سحر نوازشگر دوران عشایری چه صفایی داشت. زندگانی در دامان طبیعتِ مهربان سرشار از عشق و محبت بود و بنیادش بر راستی استوار بود. خشم و کینه بود اما مردانه. فقر و نداری هم بود اما آبرومندانه. منش و مردانگی بود اما خالصانه. عهد و پیمان و وفا گاهی بسته می‌شد و گاهی شکسته اما باز بسته می‌شد تا در برابر دشواری‌ها و ناملایمات زمانه و سختی‌های زندگی دوام بیاورند. زندگی ساده و بی‌ریا، آدم را حریصانه به خود می‌خواند. این مردم ساده و صادق از بس پاک‌نهاد و خوش‌باور بودند که تصور می‌کردند، با قناعت به داشتن نان و ماست و سرپناهی دنیایشان به همین قرار خواهدماند و با داشتن اقتدار ایلی، حکم‌ران بلامنازع طبیعت می‌مانند.
سپس با حزنی عمیق به خود می‌آید و واقعیت پیش‌رو را این‌گونه واگویه می‌کند:
تا به خود آمدیم دیدیم که ستاره‌های درخشانِ دوشین کوچ در روزگار ناشناخته‌ی نوین، بی‌فروغ شده و از رونق و درخشش افتاده و یکی پس از دیگری در کوچه‌پس‌کوچه‌های جوامع شهری، آرام آرام یا جان می‌دادند و یا در گم‌نامی ناپدید می‌شدند. هیهات که دیگر در آسمان باصفای کوچ‌نشینان ماه شب چهارده، زینت‌بخش پیشانی شب‌های پر خاطره‌ی دیارمان نیست. افسوس که دیگر مرغ سحر آرام و خرامان از پناه کوه پر و بالی نمی‌زند تا چوپان و گله، نرمه‌های نور جان بخشش را در چراگاه پرعلف برتن خود بپوشاند.
وی حالات روحی و روانی این مهاجران دیار سنت به دنیای مدرنیته را چنین به تصویر می‌کشد:
خوب می‌دانم، آن‌گاه که ناخواسته از دیارت دل کندی و راهی شهر شدی رد پای غصه‌هایت را از سیبک زیر گلویت متوجه شدم که با حسرت میان گفتن و نگفتن گره خورده بود و نفست بالا نمی‌آمد. با خود می‌گفتی راستی، زندگانی در عشایر چه نعمتی بود… دیگر لبخند مردانه‌ی مردِ ایلیاتی، در چهره‌اش گم شده بود. در این برزخ شهر، هر صبحدم نوای سحرگاهی مشک و مالار زن غیرتمند ایل، کودکان خیال را بیدار نمی‌کند و در گلویش خشکیده است. دستانش به کارهای نوین آشنا نیست. روحش غریب و از چهار دیوارهای محیط آزرده است. این روح‌های ناآرام در این فضاهای خسته‌کننده چگونه روزگار را بگذرانند؟ جز واگویه چه بگویند. با تنی خسته و دلی ناشاد و خیالی ناآسوده و دستی تنگ چنین می‌سرایند.
ای دیار فراموش شده! هست و نیستم، عمر و جوانیم، آرزوهای ناتمامم، خاطرات تلخ و شیرینم، عشقم، شور و شوقم را در لابه‌لای جنگل انبوهت، در میان دره‌های عمیقت و در سایه‌سار کوه‌های سر به فلک کشیده‌ات و در کنار چشمه‌ها و سراب‌های سرد و زلالت جاگذاشته‌ام. هرگز از یادم نخواهی رفت.
دلم زخمی آن روزها و شب‌هایی است که ایل بود و مردمانش. ابهت کوه در برابر چشمان خیره‌ی مردم ایل تماشایی‌تر می‌شد. به‌خاطر دارم که روزها، دخترکان خیال زیردرخت بلوط با انگشتان پندار، گلِ باور و امید می‌چیدند و به هم‌دیگر هدیه می‌کردند و چه زیبا زنان بانجابت، با دستان زلال و گشاده، رویاهای ایل را بر سینه‌ی فرش ماندگار می‌کردند تا دمی بر آن‌ها بیاسایند و خستگی از تن برگیرند. به یاد داری هر غروبگاهان پیش‌قراول گله با آوای پر طمطراق زنگل…
می‌دانم که پس از گذشت سال‌ها دوری از گذشته‌ات، اکنون، خیلی چیزها را فراموش کرده‌ای. الگوهای زندگی و شیوه‌ی رفتار و کردارت تغییر کرده است، از لباست گرفته تا مسکنت، شغلت، مرکبت، گویشت و طرز نگاهت به زندگی دگرگون شده‌است اما با این حال می‌دانم که هنوز پی چیزی می‌گردی تا تورا به گذشته‌ات پیوند دهد. در چهار دیوار مسکن شهری و در اسارت جدول و آسفالت خوب می‌دانم که هنوز تشنه‌ی یک جام «دوغِ خَس مشکدو xas maʃgedu » هستی تا پس از خوردن «پسی چاسی pasi Čɑs»، در خنکای« ایواره‌ای əvɑra» دل‌انگیز بنوشی تا خستگی روزانه را از تن رنجورت تماما به در کند…
… دلم می‌گیرد و هراسان می‌شوم از این‌که راست‌قامتان دیروز کوچ‌نشین، امروز با شانه‌های خمیده و روحی افسرده در زیر بار سنگین زندگی و جبر زمانه با کوله‌باری از رنج دوران، شکوه به تاراج رفته‌ی خود را غمگنانه به‌خاطر می‌آورند دلم می‌گیرد. افسوس که فقط روز را به شب می‌رسانند و گذرای زندگی عرصه را برایشان تنگ کرده‌است.
پرسیدم از ایل مردی که قامتش در زیر بار زندگی برای لقمه نانی خمیده شده بود که از چابک‌سواران ایل چه خبر؟ کمیت سواران زین‌ مخملی اکنون کجایند؟ آنان که برق لگام اسبانشان چشم فلک را خیره می‌کرد. خیلی وقت است که دیگر از«قود qoð و قیقاجشان qeqɑg» اثری یا رد پایی نمی‌بینیم. آنان که هیبت مردانه‌شان درگاه تاخت، شکوه و اقتدار ایل را به نمایش می‌گذاشتند. مردانی که به گاه تاخت، سم اسبانشان زمین را به جنبش وا می‌داشت و آسمان را تیره می‌کرد. ناله‌ی برنوهایشان گوشِ فلک را کر می‌کرد و دشمن را زمین گیر. کو آن نالِ نال برنوهای ایل‌مردان که بی‌خطا در سینه‌ی «غماچ omɑČϒ» می‌نشست؟ قطره‌ای اشک سرد از گوشه چشمانش بر گونه‌های چروکیده و آفتاب سوخته‌اش غلتید و آهی از ته دل برآورد و گفت:« بر باد رفتند دیگر نه سواری ماند و نه اسبی، نه غماچی و نه ناله‌ی برنویی. روزگار همه را به تاراج برد…»
انگشتان پیر خنیاگر که در جمع مهمانان شورآفرینی می‌کرد، چند گاهیست که با سیم‌های تال(کمانچه) بیگانه شده و دیگر ماهور نمی‌نوازد. خواندن«اریهه arihe و هیوله hevele و کشگله keʃgela » کهنه شده است. ذایقه‌های نسل جدید کوچ‌نشینان دیروز آن‌چنان تغییر کرده است که موسیقی‌های ناهنجار و بی‌هویت بهتر بر دلشان می‌نشیند. گویی بختک شوربختی بر تخت سینه‌ی کوچ‌نشینان و مردمان ایل‌های دیروزی نشسته و چنگ در گلویشان انداخته است.
نظاره کردن زوال کوچ‌نشینی و انحطاط تاریخ و فرهنگ این مردمان نجیب و کوشا و برچیده شدن آن همه آداب و رسوم پسندیده‌ی رنجی است که خاطر هر ایلیاتی را می‌آزارد، خسته از دوران و حیران از شگفتانه‌های روزگار، به کنجی پناه بردم و سر در گریبان سخنی از سعدی به خاطرم آمد:
صبر قفا خورد و به راهی گریخت
عقل بلا دید و به کنجی نشست
در میانه‌ی خواب و بیداری؛ غرق در افکار پریشان، دنبال راه چاره‌ای می‌گشتم تا از سرسام خیال رهایی یابم. عقل و تنهایی یاری‌ام ندادند. اندیشیدن هم چاره‌گر نبود. از پس پرده‌ي پندار ندایی آمد که راه‌چاره را از پیر طریقتی بجوی که حکیم و درد آشنا باشد. هرچند پند پیران تلخ باشد اما باید شنود و آزرده نشد و به کار بست. در پی پیر هشیاری می‌گشتم. چون طفل گم کرده راه پیری خردمند یافتم. سر و مویش از برف پیری سپید، دلاور زبان جهان‌دیده و سرد و گرم چشیده، ظاهر و باطنش به هیبت پیران آراسته. آگاه از دوران و بینا به زمان از روزگاران رفته باز حکایت‌ها در خاطر داشت. هر آن‌چه در گذشت زمان بر مردمان رفته بود، با چشم سر دیده و به‌خاطر سپرده بود. نخست پریشانی روزگار خویش را در محضرش شرح کردم، سرنوشت تلخ کوچ و ایل و آن‌چه بر آنان رفته بود.
به اندیشه درنگی کرد و سر به جیب فرو برد و گل‌های قالی را با انگشت اشاره لمس می‌کرد. گوش فرا می‌داد و سری می‌جنباند. سر راست کرد و به نقطه‌ای دور ‌نگریست. شرح پریشانیم را که شنید؛ خنده‌ی تلخی برلب آورد. قطره‌ای اشک گوشه‌ی چشمان کم‌سویش نشست. آرام گفت:
زنهار از این امید درازت که در دلست
هیهات از این خیال محالت که در سرست
… سری از حیرت جنباند. برخاست و راه خود پیش گرفت و رفت. من ماندم و خیال، من ماندم و حسرت دوشین، من ماندم و پند پیرانه‌‌ي او. عاقبت سخنان حکیم چاره‌گر درد من نشد. دردم لاعلاج بود. حکیمان گفته‌اند آخرین دوا سوزاندن است. حکیم مرا دیوانه می‌پنداشت. راست می‌گفت دیوانه بودم‌. دانستم که دردم درد گرانی است. در نهایت وقتی هم‌چون غریق از راه و چاره و علاج فروماندم جز مدارا راه دیگری ندیدم و اکنون سال‌هاست که با این درد بی‌درمان مدارا می‌کنم. به قول سعدی:
دردی از حسرت دیدار تو دارم که طبیب عاجز آمد که مرا چاره درمان تو نیست
هم‌چنین در شیوه‌ی سوگواری مردان و زنان که در بخش‌های بعدی مفصلاً به آن پرداخته شده‌است. عشق و دل‌دادگی مردم لُر به فرهنگ باستان در بیش‌تر اسطوره‌های ایرانیان به ویژه در شاهنامه‌ي فردوسی نمایان است. این پیوند ناگسستنی قوم لُر بافرهنگ باستان و شاهنامه بدون تردید نشانه اصالت، دیرینگی، وطن‌دوستی و سلحشوری و دلاوری آنان است.
شناخت فرهنگ عامه‌ی قوم لر با این پیشینه‌ی تاریخی می‌تواند نسل امروز را از آشفتگی فرهنگی و بی‌هویتی قومی و ملی نجات دهد، زیرا با شناخت این آداب و سنن و رسوم اقوام بهتر می‌توانند از توانایی‌های بالقوه جامعه‌ی خود بهره برده و در جهت توسعه‌ی فرهنگی و اجتماعی برنامه‌ریزی کنند. مضمون کانونی در این کتاب، این است تا خواننده با خواندن آن به ابعاد گستره‌ی گوناگونی‌های فرهنگی در میان قوم لر پی ببرد و با گشت‌وگذاری دل‌پذیر در ساحت‌های مختلف فرهنگی ابعادی از رفتار این مردمان را که ریشه در تاریخ این سرزمین دارد. حفظ و برای دیگران نمایان سازد. رفتاری توام با فرهنگ که در جای‌جای زاگرس کارآیی و سودمندی خود را از جنبه‌های مختلف در طی چندین نسل اثبات کرده و سبب دوام و ماندگاری آن‌ها شده است. نویسنده بر آن است تا با بیان بخشی از فرهنگ عامه‌ی مردم بالاگریوه که در منطقه‌ای به همین نام و در استان‌های لرستان، خوزستان و ایلام سکونت دارند، نوعی هم‌بستگی فرهنگی و اجتماعی در این گستره به وجود آورده و چهره‌ی تاریخی اجتماعی و فرهنگی این دیار را به دیگر اقوام معرفی کنند.
نویسنده درباره‌ی زبان لری چنین نوشته است: قوم لر زبان مستقلی دارد که در ناحیه‌ی پهله ساسانی رواج داشته است. زبان لری با همه‌ی گویش‌های و لهجه‌های وابسته هم‌بستگی زبانی دارد و از شاخه‌ی زبان‌های جنوب‌غربی ایرانی محسوب می‌شوند که زیر شاخه‌ی زبان پهلوی و دنباله‌ی زبان دوره‌ی باستان است. واژگان زبان لری همانند زبان فارسی بازمانده‌ی دوره‌ی میانه و باستان است. واژگان پهلوی و اوستایی در گنجینه‌ی لغات لر به وفور دیده می‌شود. بسیاری از واژگان لری و لکی مشترک است. آداب و رسوم و فرهنگ قوم لر با اختلاف بسیار اندک در میان همه‌ی آن‌ها مشترک است. تغییر گویش و لهجه‌ی لر در مناطق مختلف بر اثر پراکنده شدن در زاگرس و تاثیر همسایگان و تعاملات فرهنگی با دیگر اقوام بوده است. تنوع گویش و لهجه در میان قوم لر دلیل بر تنوع نژاد نیست، دلیل این تنوع پراکندگی این قوم در دل زاگرس سخت‌گذر و شرایط اقلیمی آنان بوده است.
زبان لری به دلیل پویایی با فرهنگ‌های دیگر مراوده داشته و در ساختار آن واژگان عربی، ترکی و مغولی وارد شده که در درون این زبان استحاله شده‌است و با ساختار متناسب به کار می‌روند.
و بالاگریوه را چنین معرفی می‌کند:« گستره‌ی بالاگریوه فرصتی ایجاد کرده است تا ریشه‌دارترین مردم لرستان در آغوشش بیاسایند. در بررسی ایل جمعی بالاگریوه پیشینه‌ی تاریخی و اصل و نژاد طایفه‌ها و تیره‌ها، ما را به نیای مشترکی نمی‌رساند. انگیزه‌ای که مردمان را در زیر عنوان به نام بالاگریوه گرد هم آورده است، تعاملی است که از دیرباز میان این مردمان در جغرافیایی به همین نام به وجود آمده است. سازگاری اجتماعی و وجوه مشترک فرهنگی که به مرور زمان در میان مردم این منطقه ایجاد شده، زیست‌بومشان را به مامنی امن و گفتار و کردار و پندارشان را به یک فرهنگ مشترک و در مجموع به یک ایل جمعی بزرگ تبدیل کرده است.»
مردمان این دیار خود را در چهار چوب نقشه جغرافیایی استان‌ها زندانی نکرده‌اند و صرف‌نظر از پیشینه و تبار، خود را متعلق به دیار بالاگریوه و زیرمجموعه این ایل جمعی بزرگ و ریشه‌دار می‌دانند. این هم‌دلی و هم‌بستگی آن‌چنان محکم و پولادین است که نه خشم «سیمره» و نه تناوری «که‌ور» همیشه سربلند هم نتوانسته است مانع از نفوذ این فرهنگ مشترک به اقصی‌نقاط سه استان یاد شده، شود.
ادامه دارد…

آثار باستانی و گردشگری بالاگریوه
در گذشته برای اسکان کاروانیانی که از شمال به جنوب مسافرت می‌کرده‌اند، قلعه‌هایی تحت عنوان کاروان‌سرا در مسیر بنا می‌شد. این قلعه‌ها استراحت‌گاه‌های امنی بوده‌اند تا تردد در مسیرهای کاروان‌رو آسان‌تر شود. در منطقه‌ي بالاگریوه هشت قلعه به همین منظور در دوره‌های قبل ساخته شده است. قلعه شینشاه، چمشک، آوسر در شمال، دلیج، میش ون در جنوب دلیج، چارتا در جنوب کیالو، پل‌تنگ در پاعلم، رزه در منطقه‌ی رزه بیدرویه و آخرین قلعه، قلعه‌ی حسینیه در بیست و پنج کیلومتری اندیمشک در دوره‌ی صفویه ساخته شده‌اند.
کوچ را چنین به قلم می‌آورد:« کوچ، از مصدر کوچیدن، به معنی نقل مکان از منزلی به منزلی دیگر، با ایل و اهل و عیال و اسباب خانه و دام برای دست یافتن به چراگاه وحفظ دام از سرما و گرماست. مهاجرت و انتقال ایل وتبار از جایی به جای دیگر به منظور بهره‌وری از طبیعت، آب و هوا و تامین شرایط مناسب برای پرورش دام است. واژه‌ی ایل همواره با کوچ همراه است، واژه‌های ایل، ییلاق، قشلاق و قیقاج، نخستین بار در دوره‌ی حکومت ایلخانان (ایل + خان)، در ایران و میان کوچ‌نشینان رواج پیدا کرده است.»
… برای انجام پژوهش‌های قوم‌شناسی و مطالعه‌ی جامعه‌‌شناسانه‌ی ایلات و عشایر لازم است تا ابتدا واژه‌های بنیادین و اساسی مرتبط با آن بررسی و تعریف شود. سپس به بررسی پیشینه‌ی تاریخی و ویژگی‌های فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی آن‌ها پرداخته شود.
نویسنده درباره‌ی اهمییت پژوهش، فرهنگ عامیانه یا فولکلوریک بالاگریوه چنین چنین می‌نویسد:
انسان امروزی در روزگاری زندگی می‌کند که تحولات فنی، اجتماعی و سیاسی، مدام به سرعت موجب دگرگونی ارزش‌های سنتی موجود می‌شوند. در نتیجه نگاه‌داری فرهنگ ملی مردم، فولکلور و تحقیق در آن از اهم وظایف هر سیاستِ فرهنگی متعهدی به حساب می‌آید. (اولریش مارزلف)…
وی می‌داند که بازگشت به سنت و احیای زندگی کوچ‌نشینی به شیوه‌ی سنتی دیگر امکان‌پذیر نیست و چنین اعتراف می‌کند: با این تفسیر، صرف‌نظر از تعهدی که نسبت به نگاه‌داری ارزش‌های سنتی مردمان خود داریم، باید اعتراف کرد که بازگشت به سنت با توجه به پیش‌رفت سریع مدرنیزم ممکن نیست، اما می‌توان هم‌پای آن حرکت کرد و توشه‌های معنوی و ارزشمند سنت را نیز همراه داشت.
در باره‌ی اهمییت زن و نقش او در زندگی کوچ‌نشینی، این‌گونه می‌نگارد:
بدون اغراق زندگی یک کوچ‌نشین با وجود زن رونق و تداوم پیدا می‌کند. زن مهم‌ترین و تاثیرگذارترین عامل درآمدزایی در زندگی کوچ‌نشینان است. محور اصلی زندگی در فضای کوچ‌نشینی زن است. زیرساخت و روساخت این شیوه‌ی زندگی با دستان توانمند و هنرمند زنان کوچ‌نشین به وجود می‌آید. کار زنان هرگز تمامی ندارد.
دختران کوچ را چنین به تصویر می‌کشد:
زنان و دختران کوچ‌نشین، از مهم‌ترین عوامل پایداری زندگی در عشایر به حساب می‌آیند. زندگی بدون تلاش این قشرِ توانا امکان‌پذیر نخواهد‌بود. دختران کوچ اصطلاحاً پا جای پای مادران خود می‌گذارند و تجربیات ارزشمند آنان را به مرور فرا می‌گیرند تا زمانی‌که خود سکاندار کشتی زندگی شوند. آنان پاک بودن را از زلالی چشمه، بردباری را از کوه، طراوت و بالندگی و سرزندگی را از بلوط و عشق را از شقایق آموخته‌اند. سرد و گرم چشیده‌اند. به‌ آسانی تسلیم سختی‌ها نمی‌شوند. در هر فصل و زمان و مکان چشم‌ به ‌راه بهارند. باور دارند که سرانجام سوز سواری«soz sevɑr» در بهار از راه خواهدرسید، با خورجین‌های پر از عشق و امید، با دستانی مهربان و هناسه‌ای گرم. پیوند ایل و سوز سوار از گذشته‌های دور به هم گره‌خورده است. ریشه در فرهنگ این مردمان دارد.
…دختران ایل در بهشت زرنگارِ بهار، تماشایی‌ترند. هرم نفسشان صدای زندگی است. سرشار از نازند در راه و روش، در کوه و دشت و دمن می‌خرامند، آن‌گونه که کبک کهسار؛ این عشوه‌گر کوهستان از خرامیدنشان حیران است. آن‌جا که ایل و مردمانش باشند، بوته‌ی عشق می‌روید، ریشه می‌زند. طبیعت رویانیده‌ی عشق در دل آدمی است. عشق در طبیعت آغاز شده است و در طبیعت انسان حلول می‌کند. عشق به زندگی، عشق به ایل و تبار، عشق به کوچ. این عشق است که کوه و جنگل و رود را به جنبش و غلیان وا می‌دارد تا کوچ تداوم پیدا کند. مردمان ایل همه عاشق کوهسارند، دشت را می‌ستایند. سرزمین دل کوچ‌نشینان در دل این طبیعت بکر بیش‌تر مستعد رویش عشق است. دختران ایل ایجادگران عشق‌اند. در عاشقی، وفادار و سخت پیمانند. آنان عاشقان بی‌نام ‌و نشان‌مکتب شرم و حیا هستند. با عشق زندگی می‌کنند اما گاهی ناکام از عشق‌اند.
نویسنده، سعی کرده است تا سنت‌های نانوشته‌ی ناف‌بری، خون‌بس، اداب ازدواج از ابتدا تا پایان عروسی را با شیوه‌ای نوین در قالب حکایت‌های داستان‌گونه به تصویر بکشد.

سرینجه‌گیرو:
آفتاب گرم و درخشنده‌ی بهاری بر تن زمین نشسته بود. زنان ایل، کارهای صبحگاهی را انجام داده بودند. سفارش‌های لازم را به دختران و کودکان برای نگه‌داری خانه کرده بودند. مردان را از رفتن خود برای سرینجه‌گیرو با خبر کردند. رخت و لباس نو مناسب پوشیده و سربندهای خود را متناسب با سن بسته بودند. برای رفتن چار پای مناسب و رهوار آماده شده بود. اسبان و سواران در باریکه‌ی راه پیش می‌رفتند.

حکایت کیخایی‌کنو یا خواستگاری
بعدازظهر یک روز تابستانی مردان و جوانان ایل فارغ از کارِ برداشت محصول در خرمن‌جای محله که میدانی وسیع بود جمع شده بودند. طبق عادت به بازی‌های محلی و گفت‌وگوهای روزمره می‌پرداختند. سواری از دور پیدا بود که دهنه‌ی اسب را به سمت خرمن‌جا چرخاند. سلام کرد و به رسم ادب پیاده شد. مردان محله به پیشوازش رفتند و دهانه‌ی اسبش را گرفتند. پس از احوالپرسی و تعارفات معمول از وی پرسیدند که چه خیرت بوده است، خوش خبر باشی.

حکایت عروسی
بهار سخاوتمندانه زمین را به گل‌های هزار رنگ و سبزه‌های زمردین آراسته بود. دشت و کوه تا چشم کار می‌کرد، غرق در گل و سبزه و زیبایی بود. شقایق‌های داغدار با چهره برافروخته در نسیم صبا سر می‌جنباندند. سنبل‌ها گیسو گشاده و سوسن‌ها از شوق به سخن آمده بودند. بلوط با اقتدار همیشگی رخت سبز بر تن و دل به نسیم بهاری سپرده بود. پرندگان نغمه‌خوان از شوق شور می‌آفریدند. آبشاران، جویباران و رودخانه‌ها پرجوش‌وخروش نوای زندگی را شادمانه می‌نواختند. خلاصه در طبیعت بزمی برپاشده بود به میزبانی بهار. بزمی که شوری در دل کوچ‌نشینان برانگیخته بود. بزم شادی بزم عروسی و پیوند. در لرستان و خصوصاً در میان کوچ‌نشینان بالاگریوه زیباترین و به‌یادماندنی‌ترین خاطرات زندگی «داووَت dɑvat» یا عروسی است که گاهی تا چهارده شبانه‌روز به طول می‌انجامد.
حکایت سروناز عروس نگون بخت«سنت خون‌بس»
درد دل اَر مه بویم سی دشت و کوسار
گُل دِشُو سوز نِکُنه مَر پیکل و خار
گاهی انسان‌ها، گرفتار خویش‌اند و یا گرفتاری ناشی از عمل بد دیگران ناخواسته گریبان‌گیرشان می‌شود. آدمی برای تخلیه‌ی روانی و فرار از این گرفتاری‌ها گاه در خلوت و به ‌دور از غیر با خود واگویه می‌کند تا سنگ سنگین غصه‌ها را از روی دل بگرداند و سبک شود. زبان در هر حال چه پنهان چه آشکار بازگوکننده‌ی احساسات آدمی است. اگر واژه‌ها بر زبان نیاید و توان گفت و شنود نباشد، آدمی می‌تواند حتا با چشم‌ها سخن بگوید. در این صورت چشم‌های آدمی بهترین راه انتقال پیام‌اند. هم خوب سخن می‌گویند اما بی‌کلام و پر معنی. چشم‌ها تراوش‌ها فکری را در یک‌چشم به هم زدن و به سادگی بروز می‌دهند. تله‌پات، هیپنوتیزم، ذهن‌خوانی از این راه میسر است اما اگر شنونده‌ و یا مخاطب نکته‌فهم و قابلی نباشد دیگر حرف باد است و بی‌اثر، فکر و اندیشه مثل آتش سوزنده می‌شود. وجود را می‌سوزاند و خاکستر می‌کند. بترس از غمی که در ته گلویی نشسته باشد و زبان در کام حبس شود و نتواند بر زبان جاری کند. بار غصه‌ها، خواب را از چشم‌های اشکبار غارت می‌کند. دل بی‌قرار و زندگانی تلخ و آزار دهنده می‌شود.

ناف‌بُر:
…در دل گل‌بهار آتشی برافروخته شده‌بود که تا عمق وجودش آن را احساس می‌کرد. آرام و قرار نداشت. او اکنون بزرگ شده بود. در کنار مادر و مادربزرگ و دیگر زنان ایل شیوه‌ی زندگی را فراگرفته بود. صلاح زندگی خود را تشخیص می‌داد. بد و خوب را از هم تشخیص می‌داد. راه بهتر زیستن را آموخته بود. برای خود کدبانویی با ذوق و سلیقه شده بود. از بخت بد او را از بدو تولد ناف بر پسر عمویش کرده بودند. انگیزه‌ای برای تن دادن به این نوع زندگی نداشت. مهری بی‌هوا در دلش نشسته بود.

حکایت آخرین دیدار گل‌بهار:
غروب دلگیر پاییزی، دل‌تنگیِ دو پرنده‌ی بی‌قرار را بیش‌تر می‌کرد. تیغ جدایی در حرکت کوچ آهیخته و شقاوت سنت عشق را نشان گرفته بود. دو مرغ اسیر در قفس سنت نه راهی به گشایش گره و نه امیدی به تیمار داشتند. آتشی از عشق در وجوشان زبانه می‌کشید که اندوه فراق، رنج دوری، هراس وصل وجوشان را می‌سوزاند و با گویاترین کلام در خاموشی و سکوت دم برنمی‌آوردند…
در پایان مطالعه‌ی این اثر ارزشمند را به همه‌ی پژوهش‌گران فرهنگی و عموم فرهنگ‌دوستان توصیه می‌کنم.

نویسنده : حامد محمدی | سرچشمه : سیمره 607 و 608(13 و21 دی‌ماه1400)
به اشتراک بگذارید
تعداد دیدگاه : 0
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.