توانا بود هرکه دانا بود
همواره روزگار با سیمره جاری باشید...
Thursday, 4 July , 2024
امروز : پنج شنبه, ۱۴ تیر , ۱۴۰۳ - 28 ذو الحجة 1445
شناسه خبر : 10116
  پرینتخانه » ادبی, پیشنهاد سردبیر, یادداشت تاریخ انتشار : ۰۹ مهر ۱۴۰۰ - ۱۳:۰۶ | | ارسال توسط :

مولانا و راهِ رهاییِ آدمی

مولانا و راهِ رهاییِ آدمی
مولانا، پس از سر کشیدنِ جامِ جانِ شمس، جانی تازه یافت و جهانی تازه دید. زیر و زبر شد.

او همه‌ی هستی را در یگانگی محض می‌دید. مولانا، صلحِ کل شد. صلحی با همه‌ی هستی:
من که صلحم دائماً با این پدر
این جهان چون جنّتم اندر نظر
و همین صلح وجودی، جهانی بهشتی و بهشتی این جهانی برای او به ارمغان آورده بود. مولانا چگونه به چنین نگاهی رسید؟ با عاشقی. عشق با وجودش چه کرد؟ منیّت و خودخواهی و خودی او را در هم کوبید. از خودیِ مولوی هیچ نماند. خودی، زاینده‌ی غم است:
آن نفسی که با خودی بسته‌ی ابر غصه‌ای
و آن نفسی که بی‌خودی مه به کنار آیدت
آن نفسی که با خودی، همچو خزان فسرده‌ای
و آن نفسی که بی‌خودی دی چو بهار آیدت
عبور از خودی در بی خودی با مرکب عشق. و چشیدن شکر در هستی. و تبدّل وجودی به سوی مهر مطلق. تبدیل جان به جامی مستی بخش. رسیدن به معشوق. معشوقی که هستی از اوست و همه‌ی هستی اوست. معشوق یعنی آرامش بی‌کران و امانِ جاودان. فقط با او، آرامش هست:
گهی در گیرم و گه بام گیرم
چو بینم روی تو آرام گیرم
باید از زندانِ حرص و طمعِ دنیا برهی تا آوازهای ملکوتی بشنوی:
بی حس و بی گوش و بی فکرت شوید
تا خطاب إرجعی را بشنوید
راهِ رهاییِ آدمی از نگاهِ مولوی، تنها با عاشقی امکان‌پذیر است. باید عاشق شد و دل به دریا زد. باید خطر کرد. قماری با تمام هست و نیست خود:
خُنُک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
زمانی که با مرکب عشق، برهوتِ خودی را در نوردیدی و گام در گلستانِ معشوق نهادی؛ درونت آرام و جانت شاد و دلت سبز و کامت شکر باران می‌شود. آغوشِ معشوقِ مولوی این گونه بود:
زیر دست تو سرم را راحتی است
دست تو در شکربخشی آیتی است
سایه‌ي خود از سر من بر مدار
بی‌قرارم، بی قرارم، بی‌قرار
مولوی، نگاهی بی‌انتها و افقی بی‌کران به انسان می‌بخشد. آدمی را از حصارِ تنگ و تاریکِ دنیا و از زندانِ سرد و فسرده‌ی نفس رها می‌کند. مولانا، جان را جلا می‌دهد. مستیِ جاودانه به ارمغان می‌آورد. در جهانِ مولوی، درمانِ دردهای وجودی ما، یافت می‌شود. با عطشی درونی باید به سر وقت مولوی رفت. جانِ عطشناک، گمشده‌ی انسان معاصر است.

*دانشجوی دکترای ادبیات عرفانی دانشگاه لرستان

نویسنده : دکترمرتضا ادیب | سرچشمه : سیمره‌ی 594(ششم مهر 1400) ص 5
به اشتراک بگذارید
تعداد دیدگاه : 0
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.