توانا بود هرکه دانا بود
همواره روزگار با سیمره جاری باشید...
Sunday, 7 July , 2024
امروز : یکشنبه, ۱۷ تیر , ۱۴۰۳ - 1 محرم 1446
شناسه خبر : 11635
  پرینتخانه » شعر و داستان, کنار لوگو, یادداشت تاریخ انتشار : ۲۷ دی ۱۴۰۰ - ۹:۱۸ | | ارسال توسط :

ملالی نیست می‌آیم

ملالی نیست می‌آیم
در همهمه‌ی صداهای ناهمگون پیرامونم که اغلب بدخبر و آزار دهنده هستند، گاهی ترنمی از تک‌خوانی‌هایی که امیر شرفیان، با صدای خودش برایم می‌فرستد، مرا به دنیای محال اما خیال‌انگیزی می‌برد.

آخرین قطعه‌ آوازی که امیر برایم فرستاده، همراهی او با غزلی زیبا از دوست نازنینمان، بهروز مهدی‌زاده است. تلاقی احساس سیال و گسترده‌ی موسیقیایی امیر و هم‌نشینی آواها و نغمه‌هایش در کنار واژگان غزلی ناب از بهروز که انگار در مسلخ‌گاه عشاق به بند کشیده شده‌اند، معرکه‌ای بر پا شده‌است که باید بارها آن را شنید.
در غزل بهروز، اول شخص مفرد به وادی عشق راه یافته است تا ادیسه‌وار از هفت‌خوان مصاعبی که سر راهش خواهندگذاشت، عبور کند تا به دوم شخصی مفرد در آن‌سوی موانع برسد. او عزمش را جزم کرده‌است، اگر باد است و اگر باران، ملالی نیست می‌آید. او در این وادی هیچ احتمالی را بر نیامدن، بنا نمی‌کند. کجا می‌آید؟ هر کجا که تو باشی حتا اگر رو در روی بادها ایستاده باشی. این من غزل در طول و عرض این وادی سرگردانی، بی‌توجه به پچ‌پچ‌های کوی و برزن اگر تردیدی در نی نی نگاه تو نبیند، خیالی نیست می‌آید. اگر در پیش پایش دشنه بکارند و در سر راهش مرگش را به او هدیه کنند، ملالی نیست می‌آید. دلش به انتظار نشستن خوش نیست، سالی بماند یا نماند مجالی نیست می‌آید. هست و نیست او را از آمدن باز نمی‌دارند مگر پلک‌های تو بر بیاشوبند به آرامی پلک‌هایت فرود آری و او را فرا بخوانی. اگر باد است و اگر باران مجالی نیست می‌آید.
امیر شرفیان برای همراه شدن با من غزل، همان ابتدا حساب کار را با او یک‌سره می‌کند. با انتخاب درآمد گوشه‌ی روح‌الارواح روح عشق را از اول شخص غزل می‌ستاند و در کالبد خود می‌دمد تا رسالت طی کردن این طریق را با اسباب و صور موسیقی سنتی و دستگاهی تدارک ببیند. در همان ابتدا که می‌خواهد بانگ رحیل را سر دهد سپیده‌دم صبح را با نوایی آسمانی، همانند بانگ موذن از گل‌دسته‌ها را انتخاب کرده است.
بیت اول و دوم غزل را در گوشه‌‌ی روح‌الارواح به اطلاع همه می‌رساند، دوباره بیت دوم که تاکیدی بر بیقراری دارد و مجالی برای ماندن نیست به گوشه‌ی جامه‌دران پناه می‌برد تا استمرار بر رفتن را قطعی کند. انگار می‌خواهد همه‌ی دل‌بستگی‌ها را از تن بزداید. یقه پاره کند و عریان از وابستگی به راهی که انتخاب کرده به دیدار محبوبش برود.
در بیت سوم، رنجور از استنطاق حرف مردم و نگران از طلبیدن چشمانی که انتظارش را می‌کشند، در گوشه‌ی حزن‌‌‌انگیزی از دشتی به سوگ می‌نشیند. در بیت چهارم دشواری‌های راه او را به ستوه آورده است. فریاد خود را بر سر نغمه‌ای از موسیقی به نام شکسته فرود می‌آورد.
در بیت پنجم با التماس از محبوبش می‌خواهد نگوید بماند، انتظار دل‌خوشی را از او گرفته است. با زاری نوای دلکش سر می‌دهد. در بیت ششم عبور از دشواری‌ها سپری شده است. تنها دغدغه‌اش نگاه به محبوب است که او را براند و یا با غمزه‌ای برباید. سرگردانی‌ها به سامان می‌رسد، آواز از اوج فرود می‌آید و در درآمد دوباره دستگاه بیات ترک به آرامش می‌رسد.
اگر بــاد اگر بـاران ملالـی نیست می‌آیـم
دلــم آبستــن هیچ احتمالی نیست می‌آیم
کجـا؟ هـر جـا تـو باشــی خـوب می‌دانی
برای مانـدنم این­جـا مجـالی نیست می‌آیم
از استنطـاق این پس­کوچه­های شهر لبریزم
اگر در قاب چشمانت سوآلی نیست می‌آیم
اگرچه پیش رو در هرنگاهم دشنه می‌کارند
قـرار مرگ هـم باشد خیالی نیست می‌آیم
نگـو این‌جا بمانم جان تو چون دل‌خوشی‌هام
دراین محدوده سالی هست سالی نیست می‌آیم
فقط یک دغدغه آن هم تکان پلک‌های توست
اگر بـاد اگر بــاران ملالـی نیست می‌آیـم

نویسنده : محمدحسین آزادبخت | سرچشمه : سیمره608(21 دی‌ماه1400)
به اشتراک بگذارید
تعداد دیدگاه : 0
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.