توانا بود هرکه دانا بود
همواره روزگار با سیمره جاری باشید...
Sunday, 7 July , 2024
امروز : یکشنبه, ۱۷ تیر , ۱۴۰۳ - 1 محرم 1446
شناسه خبر : 11006
  پرینتخانه » ادبی, یادداشت تاریخ انتشار : ۱۳ آذر ۱۴۰۰ - ۱۰:۵۶ | | ارسال توسط :

قلمی با سرمشقِ عشق(یادداشتی بر مجموعه شعر «بوی پیراهنت را پُست نکردی» اثر نصرت‌الله مسعودی)

قلمی با سرمشقِ عشق(یادداشتی بر مجموعه شعر «بوی پیراهنت را پُست نکردی» اثر نصرت‌الله مسعودی)
« دستی از خاکِ گورستانی بی‌نشان/ بیرون زده/ با نم بارانی بر کف/ قلم کجاست تا بنویسد:/ این کشته هنوز / شماها را از هر زنده‌ای/ بیش‌تر دوست دارد.» (مجموعه شعر: بوی پیراهنت را پُست نکردی، شعر 1، ص 11) قلم نصرت‌الله مسعودی، شاعر خرم‌آبادی در مجموعه شعر تازه‌اش با نوان «بوی پیراهنت را پُست نکرد »، چاپ دوم سال 1400 انتشارات «پریسک»، چنین که آمد هم‌چنان قلم‌انداز از اصل زیباشناختی«دوست داشتن‌ها» و «عشق»، این سرمشق همیشگی عمل و قلم و رفتار زبانی زیست شده‌اش، سخن‌ساز کرده و می‌سراید و با کلمه‌ی معاشقه و شاعرانگی‌ها می‌کند و به رونمایی و نوازش از جان و جهان معشوق و رویاهای شبانه‌اش می‌رود. معشوق‌ها و «پارمیدا»هایی که گاه با نام و گاه بی‌نام و با ضمیر تو در رابطه‌ی «من ـ تو»یی شاعرانه و عاشقانه قرار می‌گیرند و مکالمه‌ای از امر زیبا را بر می‌سازند.

« … / حرفی بزن که می‌خواهم/ بلندتر از قامت رستاخیز/ از خاک برخیزم وُ/ گیسویی مانده در خفا را/ به دیدار بید مجنون ببرم/ که عاشقِ شعر وُ عطر وُ صدای پرنده است!» (همان مجموعه، شعر ۲، ص ۱۲)
شعرهایی تماماً با تم‌مایه‌ای عشق محور که اتفاقات عاشقانه و ذهنی و زبانی شاعر را حول خود و موضوعی مرکزی و واحد به نام عشق و چیزی از جنس گزاره‌ی شاعرانه «دوستت دارم‌ها » رقم و قلم می‌زند و ساختار بخشیده و در حال و هواهای مختلف و اجراهای زبانی به روایت می‌نشیند. تصاویر و زبان و ساختار شعر و ذهن شاعر سهم یک‌سانی در خلق و مدح این مضمون و مفهوم یگانه دارند. تمام واژگان در محورهای عمودی و افقی روی این محور معنازا به گردش و آفرینش در آمده و تصاویر و فضاها را به سمت و سوی هم گسترش و به هم پیوندی ارگانیگ و درونی داده و اگر آن میان از همزاد عشق یعنی مرگ این‌جا و آن‌جا سخنی است و ستایشی، شگرد و تمهید و تلمیحی‌ست شاعرانه تا به جادوی کلام و عشقِ هستی بخش، عشقی مرده را زنده و زیستن را در این جهان پر از رنج ممکن کند. «واژه» که به تن این «چیزِ» ناملموس و عینی‌تر از هر پدیده برخورد کرده و نزدیک می‌شود و با آن رابطه‌ای حسی‌ـ عاطفی برقرار می‌کند، تصویری بالا بلند و قامتی آراسته به کلمه از میان خاکستر وجود بر می‌خیزد که کلمات و مردگان را هم‌زمان به سماع و رستاخیز می‌انگیزد. رقص کلمات با رنگ‌آمیزی واژگان و ادغام حس‌های مختلف دور این «زیبا» از زوایای مختلف به قولی «خواندیدنی» است:
« بی‌قاعدگی‌ها/ که از در وُ دیوار، هار می‌زند/ همیشه پناهگاهام گیسوی تو بود./ مگر صراطِ مستقیمی که من می‌شناختم همین نبود پارمیدا!/ … » (همان، شعر ۴، ص ۱۴)
بازی زبانی شاعر این‌جا با فونت قلم صورت گرفته و با بزرگ‌نمایی نامِ «پارمیدا» آن را عمداً دُرشت نوشته و بدان کارکردی دیداری بخشیده تا خواننده هنگام خوانش با برجسته‌نمائیِ دلالت‌های ممکن آن، ارتباط مستقیم‌تری با حس‌نگاری شاعر و متن برقرار کند که عشق را آن‌گونه که شاملو هم سرود کرده، گریزگاهی اگر نه، «‌پناهی»ست و یا اگر «پناهی» نه، گریزگاهی‌ست در این برهوت سترون:
« … /نابودی را ای قشنگیِ بودن/ آیا جز خدا وُ این برهوتِ بی مهار/ کسی خواهد دانست!» (همان، شعر ۴، ص ۱۴)
اما اگر شاملو در «پناه» عشق‌اش دلالتی مازاد بار سروده‌اش می‌کند، این‌جا نزد مسعودی چنین فضاسازی‌ها و فرانمایی‌هایی از نماها و بازنمایی‌های عاشقانه‌اش باز نمی‌شود و شعر به سمت بیان یک خود فردیِ به اصطلاح خود‌ـ‌ نما می‌رود نه دیگر‌ـ ‌نما! به همین شیوه جان و جهان شاعر که چون جهان، دیر و دورتر می‌رود و جایش را به «‌هیچ‌»هایی از جنس و ماهیت هیچ‌هایِ حجمی پرویز تناولی و حضوری از خالی می سپارد، مخاطب همیشه‌اش را باز دعوت به رقصی حکیمانه و مولاوار می‌کند تا او «‌جام جهان‌نما» و حضورش خود ـ بودگی و آیینگی کند، یک‌جا تمامت هم‌بسته کلمه و تصویر و تماشا را. این محبوب تماشایی و اسطوره‌ای که سلیمان پیامبر غزل‌هایش را سرود و اسطوره‌ها برابر بالای بلندش هم کم می‌آورند، درجه‌ی دور و نزدیکی‌اش از عاشق تصویر دوگانه و زیبایی از عشق و مرگ شاعرانه را می‌آفریند:
« هیچ ابراهیمی/ از آتش بی‌آیینی که بر پا کرده ای/ خاکستر ناشده نخواهد گذشت./ هیچ بیژنی از چاهی که تو کنده‌ای/ با نیم نفس هم/ بالا نمی‌آید./ هی، عزیزِ کوچه‌باغ‌های تو در توی درخت وُ غلغله وُ/ گُر گرفتن!/ مرا که خود/ اوّل وُ آخر اضطرابِ عشق‌ام معاف کن./ بگذار این یکی/ دورادور برایت بمیرد!» (همان، شعر ۸، ص ۱۹)
آغاز و پایانی زیبا در تصویر و توصیف آغاز و پایان زندگی! شاعر تقابل دوگانه عشق و مرگ را در ساختار شعری و سازه های واژگانی زبان‌اش شکلی شاعرانه و معنایی چند وجهی داده که پایان عشق را مترادف «مرگِ» خود گرفته و این مرگ را چنان بیانی از گفتار محاوره‌ای و عاشقانه داده که امر معنا را از بیخ و بُن عوض و دیگر می‌کند. احضار و انتخاب آگاهانه سطر و سطحی از گفتار روزمره بین عشاق که این‌جا رُویه‌ی بیرونی‌اش از مرگ و مُردن حرف می‌زند و لایه‌ی درونی‌اش اما از زنده کردن عشق و عاشقانه زیستن. این بیان و معنای چند وجهی ممکن نبود مگر با بهره‌گیری به جا از زبان محاوره‌ای و تکیه کلام‌های مردمی و برآمده از دل ساختار روانی‌ـ عاطفی گفت‌وگوهای بین دو دلداده در ساخت و ساختار شعر که این‌جا اتفاقی زبانی شده است: سطر و عبارتی آشنا و به ظاهر ساده و تکراری و کلیشه شده از گفت‌وگوهای عاشقانه و معمولی‌ای که عاشقی در اوج عشق و علاقه‌اش به معشوق می‌گوید: «برایت میمیرم!» در این شعر شاعر از معنای آن آشنایی‌زدایی کرده و در فُرمی و فُرمتی دیگر و تمهیداتی که بدین منظور در آغاز زده و چیدمان کلی ساختار شعرش و پیوندهای درونی و معنائی ممکنی که بدین شکل بین بندها و سطور برقرار می‌شود، سطر گفتاری و کلیشه‌ای فوق را شاعرانه می‌سازد و وجهی از زیبا می‌دهد و معنای‌اش را با مدلول هایی دیگر عمق می‌بخشد: مُردنی برای زنده شدن!
تکرار و گفتاری که در اجراها و زبان‌های مختلف نامکرر و عام می‌کند بیان و معنای خاص شاعر را. هرچند موضوع بیان مجموعه به مجموعه «فربه» می‌شود اما ذهن و زبان شاعر بلاموضوع و خالی از متریال‌ها و اتفاقات زبانی غافل‌گیرکننده نشده و باتجربه‌ی زبان و فضاهای جدید، زیبای‌اش را، که خود یک شعر است، لباسی و آرایش و آرایه‌ای تازه داده و «باریک»‌اندام و زیبا جلوه می‌دهد با نکته‌های باریک و با نام و ریتمی دیگر:
« … /نام نازنین‌ات آزاده بود یا آزادی، یادم رفته است/ پیدای پنهان/ که گاه بغض می‌شود اما بیش‌تر/ شوق وُ اشک،/ مگر آنانی که زیادتر عاشق‌اند/ در لحظه چند بار باید بمیرند؟» (همان، شعر ۱۲، ص ۲۴)
بازی زبانی شاعر با نام و واژه «آزاده» و «آزادی» سویه‌های متنی را باز می‌گذارد برای سپیدخوانی مخاطب و خواننده تا نگاه خود را بر آن بتاباند و آزادی بین دو عشقِ فردی و فرافردی و به اصطلاح عمومی یعنی عشق به آزاده یا آزادی عشق خود را گزین و برجسته کند. این ظرفیت شعری را امکانات زبانی و روابط درونی خود شعر آفریده که در واژگان «آزاده» و «آزادی» به ظرافت و دقت کنار هم چیده و کُدگذاری شده‌اند و اشاره و دلالت می برند بر غیرخود و مدلول‌هایی ورای سطح واژه و فرامتن؛ آزاده هم به نام دختر هم به معنای فرد آزاده و آزادی‌خواه در ارتباط با لفظ آزادی، این‌جا سطح بیان را فراتر برده و با این بازی زیر زبانی غنا و عمق بخشیده و به تنهایی نقش و کارکرد چینش و دلالت‌دهی مضاعف واژه در محورهای هم‌نشینی و سطرپردازی‌های معنایی در جهات گوناگون یک شعر را نشان داده و به رخ می‌کشد. بر همین سبک و سیاق و شیوه‌زنیِ شاعر به‌راستی که:
« …/ چقدر بد است عاشقی/ وقتی شاعر نیستی/ و سوسوی هیچ ستاره‌ای/ لا‌به‌لای شعرت/ بیداد نمی‌کند.» (همان، شعر ۱۰، ص ۲۱)
بیانی دو پهلو که هم قدرت شعر را می‌رساند هم عشق را. بازنمایی هستی رازآلود و تجربه‌ی زیسته خود در جامعه‌ای ممنوع که پر از قید و بند است و بدتر از آن،گفتمان و روایت شاعرانه و زیبایی‌شناسانه بدن که پر از سانسور است، وقتی قالب و فُرم شعری پیدا می‌کند سپهر معنا، ابعاد دیگری می‌گیرد و متن، کیهان‌گشایی می‌کند و در ظلمات آن و در پایان خود و جهان و شعر، ستاره‌ای در فراسو سوسو می‌زند و بیدار باش‌ات می‌دهد و افقی نو در چشم‌انداز خوانش می‌گذارد. بودن در این جهان و شاعر نبودن و عدم زیست در خانه‌ی زبان، زیستن و بیان و امر روایت تجربه زیسته و تجربه‌گری را در حوزه‌ی آفرینش و زبان به‌راستی که ناممکن و سخت و دشوار می‌کند:
«چقدر قناری دلم/ دوست دارد سر بر سینه‌ات بمیرد/ شاید تنها ترانه‌ای که جاودانه می‌ماند/ مرگِ این قناری ست.» (همان، شعر ۱۷، ص ۳۰)
اگر حافظ سخنی خوش‌تر از عشق در این گنبد دوار نمی‌بیند. مسعودی هم به شعرش نغمه و ترانه‌ای بالاتر از آن که «آن را ماندگار کند، نمی بیند و آرزو نمی‌کند. خودآگاه شاعر می‌داند مطلقی نداریم؛ همه چیز نسبی است، حتا احساسات آدمی. تنها مطلقی که انسانِ تنها می‌خواهد به آن پناه ببرد خدای مرگ و یا به عبارتی معنادارتر، این‌جا، الهه‌ی عشق است. اما مرگ زیبایی که در این شعر توصیف و تصویر شده، نقطهی مقابل‌اش، حسی زنده و گرم را تداعی و جاودانه می‌کند و برابر نیستی می‌گذارد که در ترانه‌ی قناری نشانه‌گذاری و تصنیف شده است. حس و ترانه و معنا و شعری که عشق می‌آفریند و امر آفرینش نزد الهگان و ایزدبانوهایی است که باران را، رود را و سرود باران و رود را بر بستر خشک سینه سترون زمین و زمینیان نازل و جاری می‌‌کنند. زمینی شوره‌زار که در شور دامنی شعله می‌کشد در حال و هوای رقص و زایش تا آن میانه‌ی میدان بلند شود از خاکستر خود ققنوس و تن سوخته‌ی شاعر:
« در شور دامنت/ که شعله می‌کشد در هوای رقص/ زاده می‌شوم/ تا تن سوخته‌ام را برداری/ و دور دنیا بچرخانی وُ بچرخانی/ …» (همان، شعر ۲۲، ص ۳۵)
حسی متبلور در اشیا و پدیده‌ها و نام‌ناپذیر که تمام نام‌ها به نام اوست و از او نام برمی‌دارند و ترانه می‌شوند در ذهن و زبان و ناخودآگاه و آسمان خیال شاعر:
«باران با ریتمِ نام تو/ روی شیشه، روی سنگ/ روی سازهای کوک یا بی‌آهنگ/ روی اهتزازِ پرچم‌های صلح/ بر لبه‌ی کلاه نظامیان خسته از جنگ/ ضرب می‌گیرد./ …. / من هم ترانه‌ات خواهم کرد/ مثل صدای ریزبافتِ باران در شبِ جنگل/ مثل سینه‌ی ریز آسمان/ در آب‌های روشن!» (همان، شعر ۳۰، ۴۳)
حس و نام و عشقی مشترک که به یکسان می‌بارد بر شیشه و سنگ و سازهای کوک و بد آهنگ، پرچم صلح و لبه‌ی فلزی کلاه سرباز و … باگشودن چتر رنگین‌کمانش آشتی می‌دهد سنگ را با شیشه و ساز کوک را با آهنگ و ساز ناکوک و صلح را با جنگ و … شاعر را با کلمه، به ترانه‌خوانی و سرودن می‌انگیزد تا ترانه‌اش کند در شب جنگل و سینه‌ی آسمان و آب‌های روشن. شعری زیبا و خوش ساخت و پر از ایهام و تضاد و دو سویگی ها و تقابل های زبانی و دلالتی دوگانه که با گذر از فیلتر و ذهنیت شاعر و دیالکتیکی زبانی، شکل و اندام و چهره پیدا می‌کند در شمایل شعر به زایایی و بالا بلندی بارانی که همه ریزش است بر رویشِ «ریزوم» گونه‌ی گیاهی که نام به مهر بر گرفته است و عشقه‌وار عشق‌ها بر آن گره می‌خورند و بر می‌بالند و می پاشند به اطراف معناهایی که به خود و هستی می‌دهند:
این عشق بازی شاعر با واژگان و رنگ‌آمیزی حس و خیال در هر شعری به لِم و لونی خاص بال می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زند و چهره می‌نماید. اگر «چهره‌ی آبی»اش پیدا نیست، زخم دل، خوب زخمه‌ی سرودی‌اش می‌کند به التیام:
«در طیف همه‌ی عشق‌ها/ که گاه، باران بغض بوده اند/ و گاه سرودی سر نهاده/ به بارانِ بهارانه‌ی دار و درخت/ بال زده‌ام./ طاووس هزار رنگ‌ام/ با هزار وُ یک زخم قشنگ وُ/ هزار وُ یک سرودِ التیام/ که پایان جنگ وُ/ برگشتنِ سربازانِ خاک‌آلود را/ به سرزمینِ مادری نوید می دهند.» (همان کتا،ب، شعر ۵۱، ص ۶۹)


این عشق همیشه امیددهنده و احساس و خاطرات و واژه‌های رنگی پر بسامد بر آمده از دل آن را که از شاعر و جهان شاعرانه و خیال‌انگیزش قلم که بگیری، به عبارت شعری خودش،: «حرفی برای گفتن ندارد!»:
«درخت انجیر در سایه‌اش گریه می‌کند/ من سر بر شانه‌ی خاطراتم./ درخت از سایه‌اش بیرون می‌زند/ من از کلماتم./ …../ به پیله‌ی سکوت پرت شده‌ام./ آدم بی‌خاطره/ حرفی برای گفتن ندارد!» (همان‌جا، شعر ۵۲، ص ۷۰)
با اجازه‌ی شاعر و برای حفظ ریتم کلام و چیدمان و موسیقی و دکلاماسیون شعر حروف ربط «و» را در ابتدای سطرهای ۲ و ۴ که بر بدنه‌ی شعر زائد و نازیبا به‌نظر می‌رسند، حذف کرده‌ام چرا که فعل سطر ۲ به قرینه لفظیِ فعل «گریه می‌کند» در سطر اول و سطر ۴، هم‌چنین به‌قرینه‌ی فعل «بیرون می زندِ» سطر سوم حذف شده‌اند و در ارتباط و پیوند درونی و معنوی و معنایی با آن‌ها قرار می‌گیرند و خود سطرهایی با افعال مستقل نیستند.
اما جدای از این سهل‌انگاری های کوچک در برخی از سطرها، اگر گاه همین عشق و احساسات و خاطرات زیبا و زیباآفرین و واژه های رنگی از دنیای شاعر پَر می‌کشند و فاصله می گیرند و بین عاشق و معشوق «سکوتی سرشار از ناگفته‌ها» می‌نشاند، تصویر جای کلمه می نشیند که خود به تنهایی و در بسندگی‌اش کلی حرف برای گفتن دارد!:
«……./ با بادها بیا/ و ببین زیبایی این تالاب/ چگونه دارد در حسرتِ آن پرنده‌ی مهاجر/ در اعماق تاریکِ خاک/ تن به ناگزیریِ نیستی می‌دهد.» (همان، شعر ۵۴، ص ۷۲)
بندی سرشار از مراعات‌النظیرهای بی‌نظیر و زیبا: ارتباط و تناسب هم‌زمان تالاب با آب (= حیات و نیستی)، پرنده‌ی مهاجر با تالاب و بادها، بادها با خاک و آب، صفت تاریک با مفهوم نیستی و مرگ و تالاب و حس هجرانی و فراق و حس حسرت؛ مفاهیمی از دوگانه‌های متضاد کنار و هم‌نشین هم که این‌جا به‌واسطه‌ی همان دو عنصر وابسته به‌هم یعنی «پرنده‌ی مهاجر» و «تالاب» و درجه‌ی نزدیکی و دوری‌اشان از هم رقم خورده و با حضور و غیاب هر کدام آن‌ها، تصاویر و معناهای متفاوتی از درن متن برکشیده می‌شود.
کنش و بر هم‌کنش تصاویر متنی‌شده‌ای از این دست و تعامل دالی این دوگانه‌ها و دوگانگی‌ها که در هم سنتز می‌شوند، شعری حلول می‌کند که فاصله‌ی بین سوژه و ابژه و غیاب و حضور و کلمه و تصویر و عاشق و معشوق را از « میانه » برداشته و ترکیب شعر را با « ترکیب » قصیده‌وار محبوب شاعر یکی می‌کند:
« آن قدر شعر شده‌ای/ که بی‌‌نیازم می‌کنی از هر چه واژه وُ هرچه ترکیب. / …..» (همان، شعر ۵۵، ص ۷۳)
ترکیب و تعامل عاطفی این رابطه که در بیرون به هم می‌خورد، فضای درونی شعر هم به موازات سرد می‌شود و توصیفات و تصاویری تیره، بازنمای ذهن و زبان شاعر می شوند و طعم خوانش را لذتی از تلخ می‌چشاند:
« مرده/ نه لگد را می‌فهمد/ نه داغیِ لبانی را / که به گونه‌ی سردش می‌چسبانی./ این نفس‌های کوتاهِ نیم بند را/ مگر سیاهی گیسوی بلندت/ تا سپیده‌ی فردا بکشاند.» (همان، شعر ۵۷، ص ۷۵) همان تقابل‌ها و نشانگان و تصاویر متضاد و دوگانهِ داغی و سردی و سیاهی و سپیدی و نَفَس و مرده باز این‌جا و به شیوه و کرد و کاری دیگر دست به دست هم داده‌اند تا پهلوی هم با دو پهلوگویی، کوتاهی عمر و نفس را در برابر گیسوی بلند آن بالا بلند به مقابله و تصویر و روایت بکشاند و جان و جهان و نفَسِ نَفَس را در دَم مسیحایی او ببیند. دم مسیحایی‌ای که اگر نباشد شاعران را به جست‌وجوی خود می‌انگیزد و پر از شعر و سوال می‌کند:
« …… / کی عریانی این درخت را/ بهارانه گلریزان می‌کنی؟/ …… /«باغ بی‌برگی» که باغ نیست/ سوگ سرودِ خانه‌ایست/ در کوچه‌های جنگ!» (همان، شعر ۶۲، ص ۸۱) «باغ بی‌برگیِ» اخوان‌ثالث را این‌جا علاوه بر همان وجه آشنا و مألوف فردی خودش، وجهی اجتماعی هم می دهد و فضا و معنا را به سمت و سویی می‌برد که به استعاره هم بوی آشنای «گل» مورد نظر شاعر را می‌دهد هم «گلریزان» باغی که بوی غریب عریانی و بی‌پناهی از آن به مشام می‌رسد. جست‌و‌جو و پرسش دوگانه‌ای که همیشه با شاعر است و فضا و فضاسازی‌ها را به سطحی دیگر از دلالت گسترش می‌دهد:
«نه عطرِ تن پوش‌اش را پُست کرد/ نه به عریانی کلماتم/ مخمل صدایش را پوشاند./ در بیغوله‌ی جهان/ کابوس‌ها چه خوب مرا می‌شناسند.» (همان، شعر ۷۲، ص ۹۳)
شعری که به شکلی و معنایی دیگر در شعر ۳۹ کتاب صفحه ۵۴ نیز تکرار شده و دو بار آمده و سطر اول‌‌اش عنوان مجموعه قرار گرفته است و این‌جا در ترکیب عبارات «عریانی کلمات» و «مخملِ صدا» به اوج تناسب و زیبایی در بیان رسیده و کابوس شاعر را شکل می‌دهد و خواب را و رویای در جهان بودگی را از او می‌رباید.
مجموعه شعر «بوی پیراهنت را پُست نکردی» با محوریت موضوعاتی عشق‌مدار و اجراهای شعری متکی بر معماری تصویر و روابط درهم تنیده‌ی کلامی شامل ۸۱ شعر است که به‌جز شعر «‌خرابیِ بی‌مقیاس» ابتدای کتاب، بقیه شعرها با شماره، عنوان‌گذاری و قسمت‌بندی و مشخص شده‌اند. از این ۸۱ شعر، شعرهای ۲۶ و ۲۸ و ۵۸ و ۶۹ و ۷۶ و ۷۷ و ۷۹ کتاب را بایستی به‌نوعی در دسته‌ی اشعار واقعه نگار جای داد و گفت از فضای اصلی شعرها کمی فاصله گرفته و به واقع‌‌نویسی حوادث و رویدادهای اجتماعی روی آورده و نزدیک شده و آن‌ها را به زبان شعری ثبت و روایت و گزارش می‌‌‌کند و هم‌پوشانی‌ای با ذهن ـ مشغولی اصلی و فضای عاطفی شاعر ایجاد نمی‌کند. غالب اشعار که حجم بیش‌تر کتاب را در بر می‌گیرند باز در روایت و بسامدی پررنگ و مستقیم و مستقل در دنباله‌ی همان مجموعه‌های پیشین شاعر موضوعیتی واحد و تکینه یعنی عشق و پراکنش آن در بیان‌ها و شعرهای مختلف حرکت کرده و آن را محور بیان و بازنمایی عواطف هیجانی و حسی و سرلوحه‌ی گفتمان و آفرینش‌های خود قرار داده و با شخصی‌سازی از این حس و سوژه عاطفی و حس‌نگاری در اطراف آن و در پاساژها و اجراهای گوناگون و لحن و بیانی عاشقانه و زبانی نرم و روان و رُو هم‌چنان در حال و هوا و طراحی فضاهای حسی و گسترش سویه‌‌های رمانتیک پرسه می‌زند و کم‌تر رویکردی به سمت تجربه و آزمودن زبان در امور فرامتنی و واقع‌نما و متفاوت مشاهده می‌شود.
بازنمایی این فضاها و امور عمدتاً شخصی شده هم با زبانی تخت و تک بُعدی و به‌دور از هرگونه تفاوت‌نویسی پیش می‌رود. سطح بیان از موضوع بیان فراتر نمی‌رود و جاهایی همین سطح از بیان‌گریِ معطوف به هیجانات و انگیزش‌های حسی‌ـ عاطفی، به استقبال و رونمایی از فضاهای تجربه‌ شده‌ی سانتی‌مانتال و تغزلی و احساس‌گرایی می‌رود و خود و معنای خود را در فضا و قاب تک‌ساحتی آن غرق و حبس می‌کند. به این معناها شعر مسعودی هم‌چنان با برش‌های متنی و زیستی‌اش و حفظ همان رابطه تنگ و رمانتیکی «من ـ تو»یی و با خطاب و مرکز قرار دادن یک «تو» فرضی و خیالی و سطرپردازی‌ها و پرداخت‌های تغزلی پیرامون آن، خیال‌پردازی می‌‌‌‌‌‌کند و فرانمایی‌ای از این نمای «بسته» و دوگانه «من ـ تو» فرارو نمی‌گذارد.
به بیانی دیگر، «من»‌ها و «تو»های فراگیر و فرافردی‌ای در متنش نفس نمی‌کشد و گفت‌وگویی را شکل نمی‌دهند و در کلیت شعر دلالت‌ها و ابعاد اجتماعی ـ فلسفی بود و نمودی آشکار و موازی با هسته‌ی اصلی اشعار ندارند. اگر هم جایی و در شعری مثلاً شعر ۲۹ صفحه‌ی ۴۲، مقابل این رابطه و تم اصلی یعنی عشق، از هم‌زاد آن، مرگ، هم صحبتی به میان می‌آید و روایتی می‌کند، مرگی عادی و روزمره است نه فلسفی شده‌ی خیام‌وار و عمیق شدن در لایه‌های هستی شناختی آن. اگر مقیاس بگیریم همان شعر «خرابی بی‌مقیاسِ» ابتدای کتاب به عنوان پیش درآمد، مقیاس و معیار خوبی برای ارزیابی و سنجش چند و چون شاخصه‌‌های شعرهای بحث شده‌ی مسعودی است. شعری نسبتاً بلند که هر دو موضوع اشاره شده در بالا و در کار شاعر را در خود جمع داشته و دارای سطرهای درخشانی از نمود و نمادهای زبانی است. فشردگی و معماری در زبان و تصویر و خلق روایت و رنگ‌واژه‌ها از دیگر مختصات و ویژگی‌های دستگاه زیبایی‌‌شناسی اشعار مسعودی است. اگر شعرهای دیگر دفتر با نقطه‌ی عزیمت از همین شعر و در راستا و بر اساس شناسه‌های تکنیکی و فُرمی آن به سمت تجربه‌‌گری و آزمون فضاها و زبان و بیانیتی تازه و متفاوت می‌رفت، می‌شد گفت شاعر از مجموعه‌های قبلی‌اش فرارَوی کرده و حرف‌های متفاوتی از جنس تفاوت‌نویسی‌ها برای گفتن دارد. این‌جا اما، حداقل، خوانش ما این مجموعه را بیش‌تر در تراز و کلاسی هم‌ارز با دیگر مجموعه‌های شاعر می‌بیند و در همین سطح از بحث و بررسی‌اش می گذارد.
از «بوی پیراهن یوسف» تا «بوی پیراهنی» که به صندوق سینه‌ی شاعر پُست نشده، قیافه‌ی جهان پیراهن‌های بسیاری، از رنگ‌های تیره و سیاه، عوض و بر تن کرده و به‌خود دیده است و جای بوی عطر، بوی باروت می‌دهد و گند و کثافت از منجلاب آن به مشام می‌رسد اما از این‌گونه نشانگان متنی و عینی نشانه‌ای و «ردّپا»یی دریدای بر تن و متن و لباس شعر یا همان شاکله‌ی کلی اثر شاعر اثری آن‌چنان بر جای نگذاشته و نشانه گذاری نشده و دنیا و جهان شاعرانگی‌اش را به رنگ و بوی خود آغشته نکرده است. اگر در عطرآگینی عشق به عنوان امری زیبایی شناختی سخن است، عشق و سخنی کلان نیست که جامه‌ی جامعه را نیز معطر خود کند. حضور و افشان‌اش واژگان معطر و اتو کشیده در جهان زیباست اما تنها این نیست و فقدان پاشش رایحه‌ی آن به فرامن و «من»های دیگر و غیاب عناصر و عوامل و اسباب و لوازمی که «زیبا»ی امان را آرایش و بیان و رخنمون کند و فرایند دیدار و خوانش و کشفش را لذت‌بخش، آیینه‌ایست با وحدت تصویری و خودـ مرکز که به جای آیین آیینه‌داری و دیگرنمایی، خود را تا بی‌نهایت در خود تکرار و تکثیر می‌کند. ۳/۸/۱۴۰۰

نویسنده : امیرهوشنگ گراوند | سرچشمه : سیمره602(7 آذرماه1400)
به اشتراک بگذارید
تعداد دیدگاه : 0
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.