توانا بود هرکه دانا بود
همواره روزگار با سیمره جاری باشید...
Sunday, 23 June , 2024
امروز : یکشنبه, ۳ تیر , ۱۴۰۳ - 17 ذو الحجة 1445
شناسه خبر : 23987
  پرینتخانه » ادبی, شعر و داستان تاریخ انتشار : ۲۰ خرداد ۱۴۰۳ - ۲۳:۳۳ | | ارسال توسط :

شعری از بهمن مهرابی

شعری از بهمن مهرابی

رقص فراموشی را می‌کشد اما مادرم بی‌هیچ دستمال چوپی شب‌های گرسنه روزهای حریص سفرهای بی بازگشت را تمام بیاد دارد گاهی برف های زاگرس از شقیقه به گونه اش می ریزند با عصای کوچک و گام‌های لرزان تن به طواف دور خانه سری به یخچال می زند – پسرم ناهار خورده‌ای؟ و انگشتانی که شکوفه […]

رقص
فراموشی را می‌کشد اما
مادرم
بی‌هیچ دستمال چوپی
شب‌های گرسنه
روزهای حریص
سفرهای بی بازگشت را
تمام بیاد دارد
گاهی برف های زاگرس از شقیقه
به گونه اش می ریزند
با عصای کوچک و گام‌های لرزان
تن به طواف دور خانه
سری به یخچال می زند
– پسرم ناهار خورده‌ای؟
و انگشتانی که شکوفه خیار می دهند
عصا زیر این همه حجم می لرزد
در عمق چشمانش
قبیله ،قبیله مویه
دشت، دشت خاطره و دلشوره و گذشت
به قیقاج برخاسته اند
این شعر مجال کوتاهی است
که جایی
برای پشته‌های بزرگ هیمه
دام‌های لجوج و آتش ساج
و دریاچه‌ای برای ابرهای مضطرب ندارد.

نویسنده : بهمن مهرابی | سرچشمه : سیمره‌ی شماره‌ی 723 (سه‌شنبه 8 خرداد 1403)
برچسب ها

این مطلب بدون برچسب می باشد.

به اشتراک بگذارید
تعداد دیدگاه : 0
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.