امروز : یکشنبه, ۳ تیر , ۱۴۰۳ - 17 ذو الحجة 1445
شعری از بهمن مهرابی
رقص فراموشی را میکشد اما مادرم بیهیچ دستمال چوپی شبهای گرسنه روزهای حریص سفرهای بی بازگشت را تمام بیاد دارد گاهی برف های زاگرس از شقیقه به گونه اش می ریزند با عصای کوچک و گامهای لرزان تن به طواف دور خانه سری به یخچال می زند – پسرم ناهار خوردهای؟ و انگشتانی که شکوفه […]
رقص
فراموشی را میکشد اما
مادرم
بیهیچ دستمال چوپی
شبهای گرسنه
روزهای حریص
سفرهای بی بازگشت را
تمام بیاد دارد
گاهی برف های زاگرس از شقیقه
به گونه اش می ریزند
با عصای کوچک و گامهای لرزان
تن به طواف دور خانه
سری به یخچال می زند
– پسرم ناهار خوردهای؟
و انگشتانی که شکوفه خیار می دهند
عصا زیر این همه حجم می لرزد
در عمق چشمانش
قبیله ،قبیله مویه
دشت، دشت خاطره و دلشوره و گذشت
به قیقاج برخاسته اند
این شعر مجال کوتاهی است
که جایی
برای پشتههای بزرگ هیمه
دامهای لجوج و آتش ساج
و دریاچهای برای ابرهای مضطرب ندارد.
این مطلب بدون برچسب می باشد.
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.