توانا بود هرکه دانا بود
همواره روزگار با سیمره جاری باشید...
Sunday, 7 July , 2024
امروز : یکشنبه, ۱۷ تیر , ۱۴۰۳ - 1 محرم 1446
شناسه خبر : 19189
  پرینتخانه » ادبی, مقاله تاریخ انتشار : ۱۱ مرداد ۱۴۰۲ - ۲۳:۱۳ | | ارسال توسط :
نگاهی به رمان «عروسی مگی» نوشته‌ي مریم رازانی

روایتِ خودبودگی

روایتِ خودبودگی
از کتاب که سر در می‌آورد و در پی بر ملا شدن راز عادت ماهانه‌اش پیش اشرف زن پاسبان، و همرازی دوتایی‌اشان طی درد دلی دو نفره، سر از رازهای دیگری هم در می‌آورد

و این که پاسبان در واقع پاسبان نیست بل در زیر این لباس و چهره‌ی موجه، یک مأمور مخفی خبرچین نهفته و همان‌طور که زن مطیع‌اش را آزار و به باد کتک می‌گیرد و سیاه و کبودش می‌کند، همان‌طور و بدتر زندانیان زیر دستش را شکنجه و به حرف می‌کشد و حالا هم دورادور و مخفیانه همسایه روبه‌روی‌اشان یعنی شوهر ثریاخانم را که مخالف حاکمیت بوده و پیش‌تر برادرش را هم دولت بهمین جرم گرفته و اعدام کرده است زیر نظر دارد و فعالیت‌هایش را گزارش می‌دهد. این راز به مگی می‌فهماند که قهرمانان واقعی فقط در کتاب‌هایی که می‌خواند نیستند بل بیرون از کتاب و خیال و دور و بر او هم وجود دارند و می‌پلکند و فعالیت می‌کنند و جانشان را در این راه به خطر می‌اندازند. مهم‌تر از آن، این کتاب‌های‌اند که قهرمانان را از روی دست واقعیت بر می‌دارند و می‌نویسند. با رو شدن این راز، رازهای مگوی دیگری هم از روابط خصوصی و خانوادگی همسایه‌ها گفته می‌شود و بر حجم اطلاعات مگی می‌افزاید. تصاویر اطراف و افراد و محیط طبیعی و حرف‌های اشرف را می‌گیرد و با تصاویر ذهنی و شعری و داستانی‌اش نمودگیری می‌کند و تصورات و تخیلات شورشگرانه و عاطفی‌ای به ذهن و قلب اش نفوذ و به سراغ اش می‌آید که ای کاش می‌توانست حساب پاسبان را کف دستش بگذارد و ایزدی معلمش را که درس‌های خوبی خارج از دروس کلاسی تو ذهنش می‌کرد و آن بیرون‌ها خود دچار دردسر و ناملایمات شده سیر نوازش می‌کرد و با احساسات متناقض و دوگانه‌ای از این دست سؤال پشت سؤال به ذهنش هجوم می‌برد و یک لحظه آرام‌اش نمی‌گذارد که این همه روابط و افراد و حوادث ناساز با هم چگونه زیر یک سقف سر می‌کنند؟! اگر اشرف برای التیام زخم‌ها و دردهاش به جادو و جنبل و این دست خرافات و دیگران رجوع و پناه می‌برد مگی بر خلاف، خود به درون تنهایی‌اش خزیده و آن گوشه‌ها پر از سؤال‌های بی‌پاسخ می‌شود.


همسایه‌ها هر یک با روابط و داستان‌های جداگانه‌اشان در همان حیاط کوچک حیات جامعه بزرگ‌تری را با خود نمایندگی و روایت و بیان می‌کنند. نگاه مگی به این جمع کوچک دور و برش همراه با احساسات متضادیست و وادارش می‌کند ترس خورده از پاسبان و ناامید از راه جویی زنش، اشرف، با قهرمانان درونش همراه و هم‌کلام شود و راهش را با آن/ ها برود. خواب و خوراک از او گرفته شده. حوادث بیرون می‌آیند و درون مگی سرازیر می‌شوند و در شکل کابوس خواب از او می‌گیرند و بیدار هم که می‌شود با کابوس‌هایی بدتر از آن در واقعیت رودر رو شده و خوراک را از او می‌گیرند. دنیای وارونه و کژ و کوژ در چهره‌ی آدمی گوژپشت مدام جلوی چشمش می‌آید و می رود و با حرف‌هایی که از این و آن می‌شنود و نگاه‌های خریداری که روی او کانونی می‌شود آنجا احساس امنیت نمی‌کند و نامه پشت نامه به نصرت می‌نویسد که بیاید و او را جایی دیگر ببرد. اوضاع آن‌چنان بر تنهایی‌اش تنگ گرفته که نصرت را که آرزوی دوری و جدایی از او را داشت حالا آرزو می کند نزدیکش باشد تا به او تکیه کند.
بی‌تکیه‌گاه و در غیاب نصرت و نیامدن‌هایش، پدر مگی دست به کار می‌شود که با فروش خرت و پرت‌های خانه و پرداخت کرایه خانه خان نایب، او را از آن‌جا ببرد. در کشاکش بین پدر و مادر که مانع فروش چند تیکه باقی‌مانده اثاثیه منزل شود، مگی بعد از کش و قوس خانودگی از خانه پدری بیرون می‌زند و از این‌جا رانده و از آن‌جا مانده، سر پل رودخانه و معلق بین زمین و آسمان که زندگی‌اش نه این ور پل است نه آن ور پل، و با مرور خاطرات گذشته با هم‌کلاسی‌هاش، ناگهان حین گذر از روبه‌رو چشمش به ایزدی معلمش می‌افتد که پس از کلی شوق و ذوق دیدار و احوال‌پرسی، می‌گویدش که پیش الماسی برو که قصد دارد انشاهای نمونه بچه‌ها را گردآوری و برای چاپ در کتابی مشترک بدهد به آموزش و پرورش. حیاط بزرگ خان نایب اگر ابتدا پر از تازگی و جذابیت بود حالا با رخدادهای کوچک و بزرگی که داخل آن انفاق افتاده و یا در حال وقوع بود و رفت‌وآمدهای مشکوک و راز و رمزهایی که زیر پوست هر کدام همسایه‌ها نهفته و گاه بیرون می‌زد و به‌هم‌ریختگی غیرعادی اتاق خود و غیب شدن برخی کتاب‌هاش هنگام بیرون رفتن و نگاه‌ها و توجهات و تعارفات و دعوت ها و پذیرائی های گاه و بیگاه و غیر عادی عیال و خانواده خان نایب، خاصیت دافعه گرفته بود و او را حسابی عاصی می‌کرد. گیر افتاده، به دعوت‌های مکرر زهرا نادختری خان نایب پاسخ می‌دهد و سپس می‌رود تا نزد الماسی رفته و انشایش را برای گزینش و چاپ ارائه دهد.
موضوع انشا « زلزله » است و مگی در لحظه ذهنش قفل می‌کند چی بنویسد. هر چه به خود زور می‌زند کلمه‌هایش را پیدا نمی‌کند و چیزی به ذهنش نمی‌آید. بی‌خیال انشا، می‌نویسد و برای عذرخواهی و توجیه ننوشتن‌اش جملاتی روی کاغذ برای الماسی جا می‌گذارد که بیش‌تر از هر زلزله‌ای آدم را تکان می‌دهد. زلزله‌ای نه از درون زمین بل درون آدمی می‌جوشد و فوران و وجودش را ویرانمی‌کند بی‌آن‌که اثراتش به دیده آید.
فرازهایی از خود و خانواده‌اش را نمونه می‌آورد که تکانه‌هایش بدتر از هر زلزله دارد از هستی ساقط‌اش می‌کند و نمی‌خواهد خود باشد. تکانه‌هایی که پس‌لرزه‌هایش مدام با اوست و زندگی و آرام‌اش و درس و مشق و خود بودن را از او گرفته و یک تنه در برابر این بلای اجتماعی از پای درمی‌آید. در واقع زلزله به‌عنوان یک پدیده و بلایی طبیعی آمده و نزد او یک بلای اجتماعی ـ انسانی توصیف شده و از این وجه دیده و انشا می‌شود وقتی انسان‌ها هوای هم را ندارند و به فکر هم نیستند و هر یک راه خود را می روند. مگی برگه ظاهرن خالی از موضوع انشا را به الماسی می‌دهد و اشک‌ریزان می‌رود. تنها آمده بود اما هنگام برگشتن احساس می‌کند سایه‌ای با اوست؛ همان‌گونه که توی خانه احساس ناتمام انشا. اگر انشایش در مدرسه ناتمام رها و تحویل داده در خانه می‌خواهد آن را تمام کند. جور دیگری به کاغذ و قلم جلوی دستش نگاه می‌کند.
ادامه دارد…

نویسنده : امیرهوشنگ گراوند | سرچشمه : سیمره‌ی شماره‌ی 678 (2 اَمُرداد 1402)
به اشتراک بگذارید
تعداد دیدگاه : 0
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.