توانا بود هرکه دانا بود
همواره روزگار با سیمره جاری باشید...
Sunday, 7 July , 2024
امروز : یکشنبه, ۱۷ تیر , ۱۴۰۳ - 1 محرم 1446
شناسه خبر : 18886
  پرینتخانه » ادبی, مقاله تاریخ انتشار : ۲۶ تیر ۱۴۰۲ - ۲۰:۴۵ | | ارسال توسط :
نگاهی به رمان «عروسی مگی» نوشته‌ي مریم رازانی

روایتِ خودبودگی (بخش دوم)

روایتِ خودبودگی (بخش دوم)
اشاره: از مریم رازانی نویسنده‌ي ساکن همدان تاکنون سه رمان منتشر شده است. رمان «عروسی مگی» دومین کتاب از این سه‌گانه‌ی «هنوز هیچ‌کس نیستم» و «تو خودت آثارت را می‌دزدیدی جیمی»، در سال 1397و در انتشاراتِ «آرادمان» همدان به چاپ رسیده است.

در رمان «عروسی مگی» روایت را همان آغاز خوب شروع کرده و پیش برده. کانون یک خانواده فقیر و کارگری یعنی همین مگی، نقطه‌ی شروع و مرکز ثقل و کانون حوادث و سوژه روایت‌پردازی نویسنده است….
بخش دوم این مقاله را با هم می‌خوانیم:
بالاخره روز موعد می‌رسد و مگی را نزد همان آقا می‌برند و آن‌جا بله را به‌طور غیرمستقیم نه از خودش که از زبان مادرش می‌گیرند و صیغه عقد موقت جاری می‌شود تا دو سال بعدش آن را رسمی و قانونی‌اش کنند و بدین ترتیب این بار پدر و نصرت و مادر هر سه پیروز بیرون می‌آیند و نفسی به راحتی می‌کشند اما راحت را از مگی می‌گیرند و از این نظر مادر مگی به نصرت می‌فهماند دست از پا خطا نکند و نگران است در خلال این مدت اتفاقاتی بیفتد که دخترش را برای همیشه روی دستش بگذارد. صیغه است و اعتباری قانونی بهش نیست و می‌ترسد تا رسمی شدنش همه چیز به‌هم بخورد. حالاکه یک نان‌خور کم می‌شد اما ترس و نگرانی‌های مدام این‌بار به شکلی دیگر برگشته و به مادر هم سرایت کرده بود و تا آوردن نشان بکارت دخترش از خانه‌ی داماد آرام و قرار نداشت و سربلندی آن را آرزو می‌کرد. مگی با وحود صیغه محرمیت، پیش پدر و مادرش بود و نمی‌خواست در سایه مردی زندگی کند که خود زیر سایه دیگران بود. مردی معمولی سر به راه و مطیع و فرمان بر این و آن و هیچ ندان. اما با در آمدن از زیر سایه پدر و رفتن به زیر سایه مردی دیگر و تسلیم شدن به شرایط ناخواسته، حس خشم و سرخوردگی اش در او طغیان می‌کند و مقابل پدرش می‌ایستد و حرف‌هایی که پیش‌تر خورده بود و بر زبان نیاورده بود در بیانی به بلوغ رسیده و پخته و محکم و معنادار در حضور مادر می‌گوید: « دیگر لیوان سم ات را که بخورد من دادی از روی رف بردار! … یا نکند می‌خوای باهاش دختران دیگرت را هم مثل من بدبخت کنی!» و حرف‌هایی تند و افشاکننده‌ای از این دست که به دنبال گفت‌وگو می‌آید مادر را هم همراه دخترش می‌کند تا او هم با گفتن «کثافت» به شوهرش دق دلی خود را از اشاراتی که راجع به کثافتکاری شوهرش در خانه‌ی «آقا» شنیده و بو برده بود سرش خالی کند. در حال بگو مگوی تند با پدر، نصرت کیسه‌ای به‌دست از راه می‌رسد و مگی را داخل خانه می‌برد. با باز کردن کیسه و دیدن محتوای آن که لباس‌های کهنه خواهرانش بود و آورده بود تن مگی کند نه تنها پدر و مادر احساس می‌کنند تغییری در زندگی خود و دخترشان بوجود نیامده و بدبخت‌تر هم شده بل برای مگی در آن لحظه دو سؤال مطرح می‌شود: آیا خود و رؤیاهایش در وجود و کنار نصرت بر باد خواهند رفت یا این که با وجود آن همه تفاوت می‌تواند نصرت را به سطح خود بالا بکشد و با خود همراه و هم نظر کند؟
با مرگ جمشید دوست شاهنامه‌خوان پدر، کتاب شاهنامه به پدر می‌رسد و بساط شاهنامه‌خوانی هر شب در خانه بپاست و همه را تو خود فرو می‌برد. مگی هم می‌خواهد کاری کارستان و حماسی کند و خواندن و نوشتن را یاد نصرت دهد و با آن، الفبای زندگی را تا به مردی برای خود تبدیل شود نه برده دیگران. مدتی می‌گذرد اما نصرت در همان الفبا می‌ماند به جاش چشمان مگی بیش‌تر به روابط اجتماعی و اطراف اش باز شده و شناخت پیدا می‌کند و به زیر و بم زندگی پی می‌برد و کنار نصرت بر تجربیات و مشاهدات عینی‌اش افزوده می‌شود. تجربه و شناخت و دانایی‌ای که بر نا امیدی‌اش نیز می‌افزاید. این که چگونه تارهایی که دور و بر روابط خصوصی و اجتماعی‌اش تنیده شده پاره کند و رها شود. از آن طرف، نصرت اگر چه الفبای درس تو ذهنش جای نمی‌گیرد اما به صورت غریزی الفبای زندگی یادش داده که این حرف‌ها و کارهایی که مگی می‌گوید و می‌کند دائر بر این که کار مستقلی دست و پا کند و سواددار شود، آخر عاقبتش به آن‌جا می‌کشد که در آینده‌اش زنش سوارش شود و از او دستور بگیرد چه‌کار کند چه‌کار نکند. میان این چه‌کار کن چه‌کار نکن‌ها، به ذهن ناقصش می‌رسد که خانه کوچکی اجاره کند و پیش از ازدواج مگی را از خانواده‌اش جدا و زیر سقف مستقلی ببرد و خود با خیال راحت برای کارگری و پس انداز پول برای ازدواج و این‌ها راهی تهران شود. خانه کرایه‌ای در حیاطی بزرگ با هفت همسایه و اجاره نشین رنگارنگ دیگرش و فضای تازه‌ای که در آن چارچوب استشمام می‌کند حس استقلال جویی را هم در مگی بیدار می‌کند و در دایره سرگردان زندگی‌اش راهی به بیرون می‌جوید.
کوچ به خانه اجاره‌ای جدید ذهنش را در تنهایی با تصاویر جدیدتری آشنا و درگیر می‌کند. تصاویری از افراد و زندگی‌ها و محیطی متفاوت که در اطرافش به شکل‌های دیگر نفس می‌‌کشد و جریان دارد نگاه عمیقش را از بیرون به درون می‌کشد و در سؤالی برابرش می‌ایستد: آیا امکان بیرون آمدن از دام‌چاله نصرت میسر است یا باید تا آخر با او ادامه دهم و بسازم و بسوزم؟ درِ اتاق را بسته کتاب « سلام بر غم » را باز می‌کند.

کتابی که عنوان اش به صورت کنایه و نمادین می‌گویدش تازه آغاز غم ات است تا خداحافظی با این شرایط غمبار. در آرزوی هم‌کلامی با کسی و زیر سایه وحشت بالای سرش که هم‌زمان شده با صدای مشکوک حرکت پایی روی پشت بام که دزدکی از نورگیر نگاهش می‌کند، به گوشه اتاق خزیده و زیر پتوی سربازی‌اش به‌خواب می‌رود. صبح بیداری اش چشم روی دردی دیگر باز می‌شود. هنوز درست و حسابی مستقر نشده و با تک‌تک همسایه‌هایش خوب آشنایی به هم نزده، با مرگ دردناک یکی از آنان مواجه می‌شود. دیدن این صحنه در بیرون اتاقش و تنهایی تهدید کننده و ترسناک درون اتاقش دست به‌دست آن‌چنان در آن لحظه آشفته و وحشت زده اش می کند که آغوش نصرت را که آن‌همه از آن گریزان بوده، آرزو می‌کند! بقولی شاعرانه: خود اگر نه پناهی، گریزگاهی ست! حالا که آن آغوش نیست، زودی کفش و کلاه می‌کند و بی‌آن‌که در اتاق را ببندد به آغوش پدر و مادرش می گریزد. در غیاب هرگونه آغوش گرم و گریزگاه امن، نصرت پیام می‌دهد که هنوز نمی تواند برگردد و به مادرش می‌سپرد مگی را از خانه اجاره‌ای پهلوی پدر و مادرش برگرداند که خان نایب صاحب‌خانه و زنش عالیه خانم که مستأجر بهتری از مگی برای آن اتاقک خراب شده کنار خلاء گیرشان نمی‌آید وساطت کرده و مانع از رفتنش می‌شوند. ماندنش باعث می‌شود از اتاق تنهایی‌اش درآید و با فرح دختر خان نایب و اشرف همسر پاسبان آشنا و گرم بگیرد. در این مدت گاه به گاه هم‌کلاسی‌هاش سری می‌زنند و در کار و زندگی خصوصی‌اش فضولی می‌کنند و کنجکاوانه می‌خواهند سر از درونیات و رازهایش به عنوان دختری که تجربه نامزدی و شوهر دارد و به اصطلاح چشم و گوش باز است در آورند و مگی می‌گوید بهتر است فعلن چشم و گوش بسته بمانید و سرتان به درس و مشق اتان باشد. دختران از دفتر یادگاری‌هاشان برای می‌خوانند و مگی به جای یادگاری نوشتن بر دیوار دیگران، سر در کتاب‌های غیردرسی‌اش فرو می‌برد و دنیای دیگری را ورق می‌زند.

ادامه دارد…

*هرگونه برداشت و تلخیص از مطالب این تارنما بدون ذکر منبع ممنوع است و پیگرد قانونی دارد., 

نویسنده : امیرهوشنگ گراوند | سرچشمه : سیمره‌ی شماره‌ی 677(25 تیر 1402)
به اشتراک بگذارید
تعداد دیدگاه : 0
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.