توانا بود هرکه دانا بود
همواره روزگار با سیمره جاری باشید...
Sunday, 7 July , 2024
امروز : یکشنبه, ۱۷ تیر , ۱۴۰۳ - 1 محرم 1446
شناسه خبر : 18814
  پرینتخانه » ادبی, مقاله تاریخ انتشار : ۲۳ تیر ۱۴۰۲ - ۱۲:۴۵ | | ارسال توسط :
نگاهی به رمان «عروسی مگی» نوشته‌ي مریم رازانی

روایتِ خودبودگی(بخش نخست)

روایتِ خودبودگی(بخش نخست)
از مریم رازانی نویسنده‌ي ساکن همدان تاکنون سه رمان منتشر شده است. رمان «عروسی مگی» دومین کتاب از این سه‌گانه‌ی «هنوز هیچ‌کس نیستم» و «تو خودت آثارت را می‌دزدیدی جیمی»، در سال 1397و در انتشاراتِ «آرادمان» همدان به چاپ رسیده است.

از مریم رازانی نویسنده‌ي ساکن همدان تاکنون سه رمان منتشر شده است. رمان «عروسی مگی» دومین کتاب از این سه‌گانه‌ی «هنوز هیچ‌کس نیستم» و «تو خودت آثارت را می‌دزدیدی جیمی»، در سال ۱۳۹۷و در انتشاراتِ «آرادمان» همدان به چاپ رسیده است. در رمان «عروسی مگی» روایت را همان آغاز خوب شروع کرده و پیش برده. کانون یک خانواده فقیر و کارگری یعنی همین مگی، نقطه‌ی شروع و مرکز ثقل و کانون حوادث و سوژه روایت‌پردازی نویسنده است. کانونی سرد و گرم چشیده که به‌تدریج و هر لحظه آبستن جنین و جنبش‌ها و زایش‌ها و مرگ‌هایی می‌شود که در درون و بیرونش می‌گذرد. فضای درون و بیرون به موازات هم و هم‌زمان در این خانواده کانونی می‌شود تا محل تلاقی و بازتاب دهنده‌ي فضای عینی و ذهنی آدم‌ها و جامعه‌ای باشد که در مقیاس کوچک و بزرگش دارد متحول و صحنه به صحنه و بخش به بخش توصیف و روایت می‌شود. نویسنده هوشمندانه زمان و مکان داستانش را، مثل خیلی دیگر از نویسندگان، برای فرار از تیغ سانسور با ترفندی آشنا به عقب، سال‌های دور و دوران ارباب رعیتی و حول و حوش جنبش و نهضت ملی شدن صنعت نفت به رهبری دکتر مصدق و بعد از آن برده و آن‌جا رویدادهای بیرونی را درونی یک خانواده از این‌جا رانده و از آن‌جا مانده و از طبقات پایین جامعه کرده و در ۶۸ بخش مجزا به صورت فشرده و در بازه‌ای تلخیص شده از زمان به روایت می‌نشیند. هر بخش تصویر و توصیفی است سریع و زودگذر اما دقیق و رئال از حوادث بیرون خانواده و اتفاقات درون خانواده. اصلن خود خانواده مورد نظر و در حال روایت را باید مقیاس از خانواده‌ای بزرگ‌تر بنام جامعه گرفت. کم و کاستی‌ها و عقب‌ماندگی‌اش همان کم و کاستی‌ها و عقب‌ماندگی تاریخی ـ اجتماعی جامعه است.
همان ابتدا و تقریبن هم‌زمان با تولد نوزاد دختری به‌نام «مهگل» (که بعدن مخففش می‌شود مگی) و شنیده شدن صدای مرگ بر مصدق و جاویدشاه عده‌ای از اراذل و اوباش چماق به‌دست که سر در دنبال مصدقی‌ها کرده‌اند که گریزان یکی‌اشان به پشت بام خانه خرابه‌ای در همسایگی خانه‌اشان می‌کند و با بالا بردن عکس شاه و جاویدشاه گفتنش نجات پیدا می‌کند و به این ترتیب با رفتن سیتمی سیاسی و آمدن سیتمی دیگر تنش داستانی اوج می‌گیرد و وقتی هم مادر گهواره‌ي نوزداش را لالایی‌خوان تکان می‌دهد و صدای شیهه‌ی اسبی از بیرون و افق‌های دور به گوشش می‌خورد داستان در خط درستش می‌افتد تا نطفه‌ی نوزاد شده و جنبش حوادثی که در متن روایت و در دل گهواره تکان تکان می‌خورد و صدایش در زده شده‌ اندک‌اندک پرورش و بهمن‌وار بزرگ شود و خود بعدن به‌عنوان جنسیتی و هویتی زنانه شهرزادوار زهدان و آبستن زایش قصه‌ها گردد. پابه‌پای بزرگ شدن نوزاد دختر حوادث درونی و بیرونی هم به جهات مختلف بزرگ‌تر و گسترش می‌یابند. با بلند شدن صدای مرگ بر مصدق، عکسش از روی دیوار خانه پایین آورده می‌شود و در صندوق ـ خانه مخفی می‌شود و به جایش عکس شاه بالا می‌رود و دیوارکوب خانه می‌شود و با بالا رفتن عکس شاه دست‌ها هم به نشانه تسلیم بالا می‌رود و روایت «عروسی مگی» چنین در متن و مسیر پر فراز و نشیب و پرالتهابش می‌افتد و با راه رفتن و زبان باز کردن مگی آن‌هم حرکت می‌کند و لب به سخن و قصه می‌گشاید.
کانون خانواده اگرچه گرم است اما سایه‌ي سرد نداری و بیکاری نان‌آور خانواده یعنی پدر و بی‌خانمانی بر آن سنگینی می‌کند. مگی در کانون و خانواده ترکیب و تشکیل شده از نداشتن‌ها و دوگانگی ها، سرد و گرم روزگار را می‌چشد و با طعم و تجربه آن بزرگ می‌شود. پدر کارگر خانواده از این کار به آن کار و خود و خانواده از این بیغوله به آن بیغوله مدام در حال کوچ و جابه‌جایی‌اند و این آوارگی‌ها و نبود کار و نداشتن شغل و جا به جایی و مکانی ثابت از آن خود برای خانواده که انگار تقدیرش را کولی‌وار در دربه‌دری سرشته‌اند، یک جور درس زندگی می‌دهد به دختر که دارد کم‌کم چشم و گوشش به روی نادیده‌ها و ناشنیده‌ها باز می‌شود. مگی هم‌زمان با مدرسه رفتنش نخستین آموزش‌ها و آشنایی‌هایش با دنیای بیرون از خانه را از طریق گوش کردن به رادیوی کوچکی که باباش خریده و به اندک اسباب و خنزرپنزر منزل‌اشان اضافه کرده و هم‌چنین شنیده‌ها و گفته‌های درون خانوادگی از پدر و مادر می‌گیرد. علاوه بر این آموزش‌های شنیداری، مدرسه رفتنش و کنجکاوی‌های خاص دخترانه و سرک کشیدن به این‌جا و آن‌جا و اتفاقاتی که مستقیم به چشم می‌بیند و تجربه می‌کند نخستین تصاویر زنده و دیداری از رویدادهای پیرامونی را در ذهن اش ضبط می‌کند و به فکر فرو می‌برد و وجودش را سرشار از سؤال‌های مختلف می‌کند. این رخ‌داده‌های شنیداری و تصویری با هم مگی را به عنوان یک دختر در مسیری متفاوت از دیگران و از یک نوع خودآگاهی و بلوغ زودرس جسمی و جنسی و فکری می‌اندازد.
در این میان، دیدن تصادفی صحنه‌ی زایمان دختر نبی حمال در آن پس و پشت‌ها و در اتاقکی بی‌در و پیکر و دور از چشم مردم و به پنهان، هنگام رفتن به مدرسه و سر راهش، تأثیر عمیقی بر روح و روان و وجودش برجای گذاشته و او را به فکر کردن راجع به جسم و رازهای تن و بدنش سوق می دهد. شبش از حرف های در گوشی پدر و مادرش راجع به این موضوع می‌شنود که دختر نبی حمال را ناخواسته حامله کرده‌اند و قرار است برای جلوگیری از آبروریزی بیش‌تر دختره را ببندند به ریش پیرمرد دوره گرد. تک‌تک اتفاقات و تصاویر مهم و غیرمهم این‌جوری کنار هم می‌آیند و شخصیت مگی را سر و شکل می‌دهند و وجودش را پر از سؤال و کنجکاوی می‌کند. پرده‌ی خیالش چون پرده‌ی سینما، که آن را هم تازه گی اولین‌بار در آغوش مادر و بر دیوار محله‌اشان و در سینمای سیار دیده بود، تصاویر رنگانگی را به ذهن می‌زند. اصلن خود خانواده‌اش برایش یک سینمای کوچک خانگی می‌شوند با همان نی‌نوازی پدر و قصه‌خوانی سهراب برادرش و هم‌نوایی مادر. تصاویرخیال انگیزی که او را از خواب و دنیای کودکی بیدار می‌کند و بزرگ تر نشان می‌دهد و درونش را تکان می‌دهد. همان‌طور که مگی بزرگ می‌شود این تصاویر ذهنی و عینی و مشکلات در وجودش بزرگ می‌شوند و تصویر را بزرگ‌تر می‌کند و فضا می‌خواهند که خود را بیان کنند. اما خانواده پابه‌پای بزرگ شدن دخترشان و آرزوها و سؤالاتش، و به‌ویژه با توجه به ماجرا و گندی که دختر حمال بار آورده بود، فضا را بر او تنگ گرفته و در کارهای خانه، محدود و منابع خودآگاهی‌اش را دور از دسترسش می‌گذارند تا مبادا هوایی شده و هزار و یک جور فکر ناجور از کتابی چون هزار و یک شب به ذهن و سرش بزند و خیطی بالا بیاورد و کار دست خود و خانواده‌اش بدهد. با وجود این تنگناها و سخت‌گیری‌ها و غصه‌ها وجودش اما پر از قصه می‌شود. قصه‌ای که وقتی روی جاده‌ی زندگی می‌افتد حرکت و جنبش و تنش و راه می‌گیرد سر دوراهه‌های آن داستان می‌شود و پررنگ از تصاویر و داده‌های روزمره که اگر چه در سطح ظاهر اسمش زندگی ست اما در اعماق آن حوادثی سر راه قرار می‌گیرند که کنتراست و کشمکش درونی و بیرونی در شخصیت در حال شکل‌گیری مگی را شدت بخشیده و با آن اوج و فرودهایش داستان را پله می‌کند.
پله به پله و در این رفت و برگشت‌های ذهنی و عینی و در خاطر و خاطراتی که از پدر و مادر خود برای دخترشان تعریف و واگویه می‌کنند و از جمله در رفتی که همراه پدر به زادگاه پدر می‌زنند و در فلاش بکی که به گذشته و ماجرای عشق و عاشقی پدر با دختر خان محل به عنوان مهتر زده می‌شود و بعدش فرار و دربه‌دری از دست انتقام خان، این قصه هم در درون مگی و با مگی شکفته و بزرگ‌تر می‌شود. در این مسیر و در برگشتی که باز به شهر و محل کار و زندگی‌اشان می‌زنند باز زخمی و وجهی دیگر از قصه این بار در وجود مادر سر باز می‌کند و در درون مگی بزرگ و خود را نشان می‌دهد. هنوز کلاس ششم و در دوران نوجوانی ست که ذهن و وجودش درگیر سطح دیگری از ماجراها و از جنس بزرگ سال‌ها می‌شود و درگیرهای او را با خود و دیگران چند گام آن ورتر از خانه و خانواده‌اش می‌برد و تجربیات جدیدی از زمانه را به رویش می‌گشاید: تجربه عشق و سیاست. البته هر دو خام و رمانتیک در آن مراحل اول. دوگانه‌ای موازی و ناهم‌خوان با هم. عشقش از کتاب‌های عشقی مایه می‌گیرد و سیاستش از خبرهای آغشته به سیاست، پایه؛ شنیدن درگوشی خبر خودکشی تختی از زبان همشاگردی‌اش در حیاط مدرسه و ورود غیرمنتظره یک مرد سی ساله کارگر به خانه و زندگی‌اشان به عنوان همکار و دوست پدر و سپس خواستگاری همین مرد از مگی و از پدرش، دو رویداد تأثیرگذار و مهم‌اند که مگی را از درون و بیرون تکان می‌دهند و به‌هم می‌ریزند و خواننده را مشتاق و کنجکاو می‌کند سیر قصه را تا ته دنبال بگیرد ببیند آینده و آخر عاقبت مگی و قصه‌اش با چنین زمینه و ذهنیتی چه می‌شود و سر از کجا در می‌آورد. این کشش از نقاط قوت و مثبت این داستان و یا شاید خیلی از روایت‌هاست تا خواننده‌اشان را تا آخر همراه و به دنبال خود بکشانند.
نخستین نطفه‌های غریزی و نیمچه آگاهانه در همان سنین نوجوانی با «نه گفتن» در وجود مگی شکل می‌گیرد. نه گفتن به خواست پدر و نه گفتن به خواستگار سمج «بی‌سواد»ش. این نخستین نه‌ها و پیروزی‌های مقطعی و موقتی او را بیش‌تر تشویق و غرق کتاب‌هایش می‌کند و با قهرمانان قصه‌هایش، که شبیه خودش هستند و تمایلات و تمنیات و نگاه او را دارند هم‌ذات‌پنداری می‌کند و در آن گوشه و نیمه‌تاریک ناخودآگاه و خیالش آرزوها در سر می‌پروراند و افق‌ها را گسترده‌تر و دورتر می‌گیرد و در آن‌ها حسابی سیر و سفر و نگاه می‌کند که روزی از روزها بخت اش در آن سو، سوسو می‌زند و خیل عاشقان جفت و طاق سراغش را می‌گیرند و به سویش پر می‌کشند. این ترکیب درهم جوش و ناهم‌گون آرزوها و خیالات خام و رمانتیک با خواندن بیش‌تر کتاب‌هایی که سهراب برادرش به کتاب‌خانه‌ی فقیرانه‌اشان می‌آورد پر و بال می‌گیرد و پخته‌تر می‌شود و با بزرگ شدنش دنیای کوچک او نیز بزرگ‌تر می‌شود و اگر هم در این دنیای واقعی گاهـ به تنهایی» کم می‌آورد باز به دنیای قصه‌هایش پناه می‌برد و از اندیشه و عمل و روح قهرمانانش الهام و روحیه و کنش می‌گیرد و با همان روحیه‌ی قهرمانانه در برابر مشکلات و جنگ و جدال‌های روزمره بر سر زندگی که به‌نوعی دیگر بر خانواده و فضای آن هم حاکم و سخت می‌گیرد، می‌ایستد و سختی‌ها و کم و کسری‌هایش را به امید روزی بهتر تحمل و تاب می‌آورد و با نگاهی دوربینانه به آینده روی درس و مشقش خم می‌شود و با پوست و گوشتش چه در خانه و چه در بیرون، درس می‌گیرد و بر دانایی‌اش می‌افزاید. اما تهدیدات هم چه در خانه با توپ و تشرهای پدر و مادر چه در شکل لیوان سم بالای رف که چون شمشیر داموکلس پدر گفته اگر به «عمو» همان دوست پدر و خواستگارش جواب مثبت ندهد و نه بشنود آن را سر می‌کشد و خودش را می‌کشد، و چه در بیرون خانه در شکل و شمایلی دیگر و این که تمایلات درونی و عشق و آرزوهایش را با خود در پستوی خانه قایم کند مدام در آمد و شد است او را از درس می‌گیرد و در خود فرو می‌برد.
تمام خوانده‌هایش از کتاب‌ها و آن‌چه را از زندگی تجربه و اندوخته و تخیل می‌کند درست نقطه مقابل و در تضاد با واقعیت دور و برش قرار می‌گیرند. تنگنا و نداری خانه و خانواده یک جور در فشارش می‌گذارد و فضای بسته بیرون و بین مردمان، جوری دیگر. خوب که نگاه می‌کند احساس می‌کند راه فراری ندارد. تخیلش او را به دور دست‌ها پرواز می‌دهد و می‌برد اما پایین که می آید خود را چسبیده به زمین می‌بیند و در چنگال آز و طمع آدم‌های ناچسب و نیازهای زمینیان. مادر یک جور از نداری و فلاکت و گرسنگی بچه‌هایش می‌نالد پدر طوری دیگر. بیچارگی و درماندگی خانواده قربانی می‌خواهد. این میان چه کسی بهتر از مگی. دختر است و با شوهر دادنش یک نانخور کم می‌شود و شاید هم با رفتنش روزی به این خانه آورد. کسی چه می‌داند. می‌خواهند به زور زنِ مردی ناخواسته و بیست سال بزرگ‌ترش از خودش کنند. «غم نان» نمی‌گذارد به خواست و امیال و رؤیاهای مگی کمترین توجهی شود. تا به خود می‌آید تسلیم شده در حلقه ارباب و افراد و زنان صاحب نفوذ و صاحب کار نصرت و پدرش می‌بیند که سر سفره‌ی روضه عباس به قسم سخت حضرت عباسش سوگند داده‌اند سر قولش در دادن مگی به نصرت بماند و بدین ترتیب حلقه‌ی نامزدی را انگشتش می‌کنند و خود را در لباس سفید بخت می‌بیند! لباسی که حس کفن به او می‌دهد تا آن که تو رؤیاها و قصه‌هایش تصور می‌کرد و به انتظارش بود.
اما این حس و حال هم زیاد دوام نمی‌آورد. نصرت و پدر، مگی را دادگاه می‌برند تا اجازه عقدش را بگیرند که دادگاه با توجه به زیر قانونی بودن سن مگی، مخالفت می‌کند و نصرت و پدر شکست خورده و مگی پیروز از در دادگاه خارج می‌شوند. انگار دستی از غیب بیرون آمده و او را نجات داده باشد از درون و از شادی در پوست خود نمی‌گنجد اما مواظب است حس آن لحظه‌اش را همراه حس‌های خوب دیگر بروز ندهد و درون خود حبس کند مبادا پدر مغرور و یک‌دنده‌اش بیش‌تر از این خشمگین و برآشفته شود و سمت لیوان منحوس برود. این اتفاق و نامزدی‌اش همراه اتفاقات دیگر اما مانع از تجربه‌اندوزی‌اش نمی‌شود هیچ، همین‌ها خود موجب آگاهی‌اش می‌شوند و به او فرصت می‌دهند تجربه‌ای نو بر دیگر تجربیاتش اضافه کند و با گذشت هر روز روابط دیگری کشف کند و دامنه‌ی ارتباطات اجتماعی‌اش بیش‌تر شود. ارتباط و دوستی‌اش با سیمین برادرزاده پولدار صاحب کار پدرش از این دست است و او را با طبقات بالای جامعه و فاصله‌ی طبقاتی هم آشنا و تفاوت‌های اجتماعی را بیش‌تر از پیش توی ذهنش منعکس و جای‌گیر می‌کند. این تفاوت‌ها و فاصله‌های طبقاتی و اجتماعی و کتاب‌های سیمین درس‌های دیگری بر درس‌هایش می‌افزاید.
حقه بعدی پدر و نصرت برای بزرگ جلوه دادن مگی با یک عکس فوری و به اصطلاح فتوشاپ و گول زدن دادگاه هم در روز بعد نمی‌گیرد و به این شکل جریان عقد و ازدواج منتفی و باز به تعویق می‌افتد اما نامزدی‌اش یعنی همان ترس‌خوردگی و دلهره با نصرت ادامه دارد و گریبانش را رها نمی‌کند و هم‌زمان رؤیاهای دیگری سراغش می‌آید که با این شکل و وجه زنانگی‌اش سر ستیز داشته و از زن درونش هراس دارد. این دوگانگی‌ها و خود بودن و خود نبودن و کشمکش با درون و بیرون خود او را مدام به این ور و آن ور می‌زند و درگیر می‌کند تا ر اهی به فراسو بجوید. در این راه به چه‌ها و چه کسان و چه‌کارها و چه شرایطی که متوسل نمی‌شود و تن نمی‌دهد و نمی‌آویزد. التماس مادر و دوستان پدر را می‌کند تا واسطه شده و رأی پدر را بزنند اما خودش هیچ. منفعلانه دیگران را جلو می‌فرستد و خود جلوداری نمی‌کند و همیشه منتظر معجزه است. به بارگاه‌های مقدس دخیل می‌بندد و معجزه طلب می‌کند. برای بیرون آمدن از این چاله گاه تا آستانه‌ی فرو افتادن توی چاه می‌رود. سر راهش به مدرسه یک‌نفر برای نجات دادنش از دست برنامه‌های پدر مثلن می‌خواهد برای او پدری کند و به این بهانه می‌کشاندش ته پستوی مغازه‌اش و شانسی توسط شانسی‌فروش محل که از دور شاهد ماجرا و فریب و اغوای دختر بوده، نجات پیدا می‌کند و از دست مرد ریاکار و مقدس‌نما قسر در می‌رود.
مانند یک غریق به هر خس و خاشاک کودکانه‌ای چنگ می‌زند تا شاید از دام‌چاله‌ای که پدر و مادرش مشترکن تدارک دیده‌اند رهایی پیدا کند. زمزمه‌ی عقد موقت تا زمان اجازه‌ی قانونی دادگاه خانواده توسط آخوندهای آشنا و محلی توی خانه‌ها که از پدر و نصرت به گوشش خورده حسابی ترس برش داشته و تو خود رفته. چیزی که هست مگی قصد ازدواج با نصرت ندارد نه این که در سن قانونی ست یا نه؛ مانند قهرمانان عاشق پیشه شکسپیر نه برای رسیدن به معشوق دل‌خواسته، که برای اجتناب از ازدواج اجباری و ناخواسته ترفند و برنامه خودکشی سوار می‌کند. حالا که دستش به لیوان سم بالای رف نمی‌رسد قرص‌های داخل خانه که هست و آن‌ها را یکی یکی بالا می‌اندازد تا اگر نه به معشوق رؤیاهایش، حداقل نیمه‌مرده نیمه‌زنده‌اش را بردارند ببرند نزد دکتر محمودی که همان حوالی طبابت می‌کند تا شاید او آگاه شده از جریان واسطه شده و با نسخه پیچی حکیمانه‌اش مانع فاجعه شود. اما این کلک مرغابی و بچگانه هم نمی‌گیرد. غرق در «زنده به گور»ی و «سه قطره خونِ» هدایت، ذهنش هدایت می‌شود به سمت خانه‌ی خانم دانش معلم پایه پنجمش شاید که مهربانی‌های او به کمکش آید که نگذارد بشود؛ اما معلوم می‌شود دست‌های یاری‌گرش دور از دسترس رفته‌اند و خیلی پیش از آن محل کوچیده‌اند و آن‌جا هم به در بسته می‌خورد. در برگشتش و سر راه به همان پسری بر می‌خورد که شبانه برایش نامه عاشقانه پرتاب کرده بود داخل حیاط. تا به‌خود بیاید غافل‌گیرش می‌کند و سریع به داخل مسجد خالی می‌کشاندش و سفت او را گرفته و چسبیده و ول کن نیست که چرا نامه‌اش را بی‌جواب گذاشته و … مگی نا امید و تقلاکنان التما‌ش می‌کند که شوهر دارد و از این حرف‌ها. که همین پسر را جری‌تر و تحریک‌تر می‌کند و او را تو بغلش قفل می‌کند و سر و صدای کشمکش‌ها سرانجام خادم پیر و گوش سنگین مسجد را بیدار می‌کند و مگی را باز از چنگالی دیگر و ماجرایی ناخواسته می‌رهاند. ناراحت و ناامید از دنیا و آدم‌های توی آن، به سمت حسینیه محل می‌رود تا خود را بکشد و تمام. از پله‌های خشتی حسینیه بالا می‌رود و از آن بالا خود را به پایین پرت می‌کند اما جز پیچش شدید درد در استخوان، مرگی به چشم نمی‌بیند. سُر و مُر و گنده بلند که می‌شود مایع گرمی از وسط رانش خارج شده و روی کفش‌هایش چکیده! احساس می‌کند نه تنها نمرده بل که بلایی بدتر از آن سرش آمده. شنیده چنین اتفاقاتی ممکن است باعث پارگی دخترانگی شود. به‌شدت نگران شده و از ترس بی‌آن‌که دوباره به خانه برگردد از همان‌جا مستقیم به مدرسه می‌رود. نمی‌تواند راحت روی نیمکت مدرسه بنشیند. به خودآزمایی می‌پردازد. در اولین زنگ تفریح به دست‌شویی می‌رود تا ببیند خون از لباس‌هاش بیرون نزده باشد و نگاه دختران را متوجه خود نکرده باشد. سر در گم و وحشت‌زده نمی‌داند مسئله را با چه کسی در میان بگذارد. توی خانه و دور از چشمان مادر شلوار خواهرش را پوشیده است. اما خون‌ریزی ادامه دارد. تو مدرسه هرکاری می‌کند لو می‌رود و ناظم مدرسه و شکوه هم‌کلاسی‌اش بو می‌برند و زنگ تعطیلی نزده بی‌اجازه به‌سوی خانه می‌رود و به بهانه‌های مختلف خودش را در پستو و دور از چشم دیگران قایم می‌کند اما مادر یادآوری‌اش می‌کند باید زودی غذاش را بخورد که بعد ناهار پیش «آقا» بروند و منظور از آقا همان آخوند محله است برای صیغه جاری کردن. کنار سفره اما پرده‌ها بالا می‌رود و جای نشستن مگی همه چیز را برای مادر بر ملا می‌کند و با همان حس و حال مادرانه به سن بلوغ رسیدن دخترش را بهش تبریک می‌گوید و سهراب هم جریان را ضرب می‌گیرد و در این اثنا و هم‌زمان مادر نصرت با پس‌آوری کفش‌های سیندرلایی‌اش کله می‌کند و تو می‌آید تا کفش و کلاه کند و مگی را نزد آقا ببرند که مادر مگی در می‌آید و با در گوشی گفتن و رساندن ماجرای عادت ماهانه دخترش با مادر نصرت، باز قرار لغو و به وقتی دیگر موکول می‌شود و مگی هم نفسی به راحتی می‌کشد از دو جنبه‌ای که همان لحظه هم‌زمان به صورت ذهنی و از درون درگیرش هست و مثل موریانه می‌خوردش و چراکه جرئت گفتن ماجرای سریالی‌ای که توی مسجد و حسینیه محل برایش رخ داده بود ندارد.
ادامه دارد…

نویسنده : امیرهوشنگ گراوند | سرچشمه : سیمره‌ی شماره‌ی 676(یک‌شنبه 18 تیر 1402)
به اشتراک بگذارید
تعداد دیدگاه : 0
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.