امروز : یکشنبه, ۱۷ تیر , ۱۴۰۳ - 1 محرم 1446
- اولین پیام پزشکیان خطاب به مردم پس از اعلام نتایج انتخابات: این تازه آغاز همراهی ماست / مسیر دشوار پیشرو جز با همراهی، همدلی و اعتماد شما هموار نخواهد شد / سوگند میخورم که در این راه تنهایتان نخواهم گذاشت؛ تنهایم نگذارید
- «مسعود پزشکیان» نهمین رییسِ جمهور ایران شد
- تحلیلی کوتاه از بازی همستر کومبات
- نسبت ما و انتخابات
- رابطهی عشق و نفرت نسبت به قدرت غالب
جا زخم خو بوئه، جا حرف خو نوئه
این ضرب المثل در جواب زخم زبان و حرفهای نیشدار به کار میرود.
در زمان قدیم مرد هیزمشکنی بود که با زن و بچهاش توی یک آبادی زندگی میکرد. هیزمشکن هرروز صبح زود تبرش را برمیداشت و میزد به جنگل و هیزم میشکست و میبرد بازار میفروخت و اینطوری شکم زن و بچهاش را سیر میکرد.
یک روز که مثل همیشه داشت هیزم میشکست، صدای آه و ناله ای شنید.رفت به سمت صدا. دید وسط جنگل شیری افتاده روی زمین. مرد دید یک پای شیر باد کرده و کبود شده و از درد به خودش میپیچد و مدام آه و ناله میکند. اولش مرد هیزم شکن ترسید. ولی چون دلش به حال شیر سوخت، به خودش جرئت داد و رفت جلو.
شیر تا چشماش به مرد افتاد ، به زبان آمد و گفت:« ای مرد یک میخ توی پایم رفته و چرک کرده، دردش دارد مرا میکشد و نمیتوانم راه بروم و شکار کنم. اگر همینطور پیش برود تا چند روز دیگر من از گرسنگی میمیرم. بیا مردی کن و میخ را از پایم درآور.»
هیزمشکن رفت و با هر زحمتی بود، با ترس و لرز میخ را از پای شیر درآورد.
بعد از این ماجرا، شیر و هیزمشکن باهم دوست شدند. شیر هر روز در شکستن هیزمها به مرد کمک میکرد و هیزمها را هم کمک مرد میآورد به آبادی.
روزی از روزها، مرد هیزمشکن از شیر خواست که مهمانش شود. شیر قبول نکرد و گفت:« درست که ما باهم رفیق هستیم، ولی هرچه باشد، شما آدمیزاد هستید و من حیوان. نمیشود که یک حیوان مهمان آدم شود.»
ولی مرد هیزمشکن آنقدر اصرار کرد تا شیر قبول کرد.
روز مهمانی سر سفره نشستند. غذا هم کلهپاچه برای شیر درست کرده بودند. شیر همانطور که داشت کلهپاچه میخورد، آب کلهپاچه از لب و لوچهاش آویزان میشد و میریخت روی سفره. زن هیزمشکن وقتی این را دید، چندشاش شد. صورتش را در هم کشید و با غیظ به شوهرش، گفت:« حالا مگر آدم قحط بود که این حیوان را مهمان کردی و آوردی توی این خانهی خراب شده؟!»
شیر این را که شنید، غرید و با خشم به هیزمشکن گفت:« ای مرد مگر بهت نگفتم که من حیوان هستم و شما آدمیزاد و نمیشود من مهمان تو شوم؟ حالا پاشو تبرت را بردار و با تمام زورت بکوب به فرق سر من!!»
هیزم شکن که بهخاطر زخم زبان زنش داشت از خجالت آب میشد، گفت:« این چه حرفیه؟ من و تو با هم دوست هستیم.»
شیر با خشمی بیشتر از قبل گفت:« به حق نان و نمکی که با هم خوردیم و به رفاقتمان قسم اگر با تبر به فرق سرم نزنی، همین حالا خودت و زن و بچهات را تکه پاره میکنم.»
مرد از ترس رفت تبرش را برداشت و با تمام زوری که داشت، محکم زد به سر شیر. فرق شیر شکافت و خونین و مالین رفت به لانهاش.
بعد از این ماجرا، مرد هیزمشکن دیگر به آن جنگل نمیرفت. هم میترسید و هم از شرمندگی روی دیدن شیر را نداشت. تا اینکه یک روز رفت توی فکر شیر. پیش خودش گفت:« هرچه بادآباد! بهتر است بروم سر و گوشی آب بدهم، ببینم اصلاً آن شیر بیچاره مرده یا زنده است؟»
این را پیش خودش گفت و رفت به جنگل. آنجا شیر را دید. رفت سلام کرد و گفت:« رفیق خیلی خوشحالم که هنوز زندهای!»
شیر گفت:« بله، می بینی که زخم تبر تو خوب شده و من زندهام؛ اما جای حرف نیشدار و زخم زبان زنات هنوز خوب نشده که: (جا زخم خو بوئه، جا حرف خو نوئه). حالا زود از اینجا برو که دوستی ما هم تمام شده. اگر دفعهی دیگر این دور و برها پیدایت شود، تکه پارهات میکنم!!»
مرد هیزم شکن رفت و دیگر پشت سرش را هم نگاه نکرد.
* راوی: درویش جودکی.( ۱۳۹۶-۱۳۱۵) روستای هلوش. پلدختر
*هرگونه برداشت و تلخیص از مطالب این تارنما بدون ذکر منبع ممنوع است و پیگرد قانونی دارد.
تمثیل، , ضربالمثل،
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.