امروز : یکشنبه, ۱۷ تیر , ۱۴۰۳ - 1 محرم 1446
- اولین پیام پزشکیان خطاب به مردم پس از اعلام نتایج انتخابات: این تازه آغاز همراهی ماست / مسیر دشوار پیشرو جز با همراهی، همدلی و اعتماد شما هموار نخواهد شد / سوگند میخورم که در این راه تنهایتان نخواهم گذاشت؛ تنهایم نگذارید
- «مسعود پزشکیان» نهمین رییسِ جمهور ایران شد
- تحلیلی کوتاه از بازی همستر کومبات
- نسبت ما و انتخابات
- رابطهی عشق و نفرت نسبت به قدرت غالب
ای وای پدرم!
یکی از همینها پدر من بود. ما بچهها با او همیشه در اوج رفاه بودیم. قدرت داشتیم. از همه باهوشتر و زیباتر بودیم!
حالا که از بلندای چهل سال نگاه میکنم ما فقیر بودهایم قدرتی نداشتیم و از دیگران چیزی بیشتر نداشتیم یعنی آن همه احساس از وجود پدر بوده است! حیاط خانهي او همیشه شلوغ بود. از بازی کودکان و بلبشوهای بیشمار، گاهی در میانهی این بازیها سکوت حکمفرما میشد تا آشنایان و دوستان پدر از میان بازی ما بگذرند. در حالیکه مجبور بودند با احتیاط پا روی گُلههای خشکی از زمین بگذارد که بعد از آن همه آب بازی و گل بازی ما و بچههای هفتخانه آنطرفتر قابل عبور مانده بود. بارها بازی ما متوقف که نه به زبانی که نمیدانستیم چیست اِستُپ میشد زیرا نه بازی ما تمامی داشت و نه این آمد و شدها، محفلشان با یک کتری و قوری چنان داغ میشد که گاهی صدای قهقههی داغ و شیرینشان بر سر و صدای ما سایه میافکند.
هنوز هم باور نمیکنم که آنها غم نان داشتهاند. باور نمیکنم یکی از همان دوستانش آمده بود برای عید کمی پول از پدر قرض بگیرد همانطور که او سال گذشته از دیگری قرض گرفته بود و ما غم این داد و ستدها را احساس نمیکردیم. فقط مردان مردی را میدیدیم که با کمترین تعارف و تشریفات به خانه همدیگر میآمدند و میرفتند تا با هم پیروز نبرد زندگی باشند این قهرمانان کم کم پیر میشوند در حالی که به اندازه پدرانشان خوشبخت نبوده و نیستند چون پدران آنها پیری را با فرزندان خود سپری میکردند اما پدران ما در تضاد نسلها در آشیانههای خالی تنها و چشم انتظار میمانند!
زندگی بیرحم است و فرزندان از زندگی بیرحمتر و زمانه با فاصله بیرحمترین آنهاست. هنوز نسلی نگذشته است که ما بچهها از کپرها و سیاه چادرها گریختیم و در آشوب شهرهای بزرگ دور از هم گمشدهایم پدر من هم پیر شده بود آن مرد مغرور و مردانه در رنج تنهایی کودکانه بهانه میآورد. میگفت:«برگردید که با هم باشید.» تهماندهی غرورش اجازه نمیداد بگوید با هم باشیم! نمیگفت تنها شدهام، میگفت غریب شدهاید! اما من که میدانستم چه میگوید. نمیدانستم؟!
تعطیلات عید به خانه اش برگشته بودم باز هم میگفت برگردید با خودم عهد بستم برگردم اما قول ندادم چون در جابهجایی محل کار اختیار همه چیز دست خودم نبود. اما اینبار روی این کلامش تمرکز کرده بودم علیالحساب دونفری به سفر رفتیم به همان جایی که دوست داشت، نه دور دنیا یا ساحل نمناک دریاهای دور ، و نه خارج از مرز، بلکه سفر به خود مرز بود، مرز خاکی و خار آلود زمینهای کشاورزی خودش و بلوطهای کوهستان با دنیایی خاطره از تلاش و کوشش او در بستر سالها زندگی.
هندوانهای خریدم و غیر از آن تنها آن چاقوی باریک و تاشو که مطمئن بودم همیشه در جیب کُتش هست اسباب سفرمان شد. سوار بر ماشین دونفری حرکت کردیم خوشحالی در کنج لبان و برق چشمانش پنهان نمیشد باور نمیکردم این حرکت کوچک آنقدر برایش ارزش داشته باشد. در طول مسیر یک دستم را گرفته بود و انگشتانم را یکی یکی کنار میزد بهانهاش شباهت انگشتانمان به هم بود و از این شباهتها میگفت اگر دستم را رها میکردم که ماشین را کنترل کنم دوباره دستم را میگرفت غرور را کنار گذاشت و گفت بگذار این دستت در دست من بماند! این لحظهای بود که عینک آفتابی روی داشبورد به دادم رسید. عینک زدم تا اشکهایم را نبیند! صحنه تضادها بود. او خوشحال از این سفر کوتاه و من گریان از پایان مردی که روزی نگاهم از زانویش فراتر نمیرفت و روی دستانش جا میشدم اما امروز محتاج در آغوش کشیدن یک دست من بود!
به مقصد رسیدیم در دامنهی تپهای از زاگرس مقدمات ضیافتی را چیدیم. قارچهای هندوانه را روی سنگها گذاشتیم تا خنک شوند صدای موتوری از پشت تپه سکوت را خط میانداخت به سمت صدا از جا جهید. پرسیدم کجا میروی؟ گفت:«صدایش کنم هر که هست بیاید و گلویی تازه کنند.» این عادت را هنوز فراموش نکرده بود. وقتی موتورسوار به ما نزدیک شد نوجوانی آفتاب سوخته بود که برای چوپان گلهاش آذوقه رسانده بود هنوز توقف نکرده، پدر سهمش را به پیشوازش برد چابکتر از پیری که بستر را در خانه جا گذاشته بود. کمی آرامتر شده بودم به او گفتم در بازگشت به تهران درخواست انتقالی میدهم خوشحال تر شد هرچه او شادتر میشد من نه فقط به عاقب پدر که به عاقبت آدمی و خودم غمگین تر میشدم!
در اولین فرصت درخواست اداری بازگشت را به جریان انداختم اما گیرودار مکاتبات، جلسات و رایزنیها برای یکسال ماموریت، یک و نیم سال به طول انجامید! سرانجام برگشتم زمانی که نه توانی داشت و نه زبانی شاید چنان که میخواست و میخواستم حضورم را هم احساس نکرد و طولی نکشید که ای وای پدرم، ای وای پدرم مُرد! و من هم به چشم خود دیدم که ناگهان چقدر زود دیر میشود.
مدتی سرگرم آیینهای بزرگداشت بودیم دوباره غرق زندگی و سفر پراکنده شدیم. سالی پس از مرگ او روزی به خانهی پدری سر زدم اما آنجا که روزی پر بود از شلوغی و آمد و شد و کفش و کلاش تا وسط حیاطش پراکنده بود همان حیاطی که درش همیشه باز بود حالا در بستهاش به رویم ریشخند میزد! مادرم تنها ساکن آن خانه به مراسم ختمی رفته بود. عمق بغض، ماندن پشت در بستهای بود که هیچ وقت تا این حد بسته نبود به چند جا زنگ زدم شاید کلیدی به امانت گذاشته باشد اما انگار همه چیز با یک مرگ مرده بود. عقبنشینی کردم کمی بیمقصد و سرگردان کوچهها را گشتم مادر که آمد من هم آمدم کُنج در ورودی بتهی کوچکی گیاه هرز روییده بود این یعنی کودک بازی گوشی نبوده تا گیاه را بچیند شاید به دلیل همین نبودنها دو کبوتر هم زیر بالکن لانه کرده بودند و تمام خانه درقرق آنها بود وارد خانه شدیم و نشستیم کمی بعدتر کبوترها هم آمدند با گامهایی استوار، هر بار سنگینی سینهی خود را روی یک پا میانداختند و داخل خانه قدم میزدند. در آن فضای سنگین و سکوتآگین خانه میترسیدم شروع حرف زدنم بغضم را بشکند. پس ناچار با اشاره دست و دو کلمه پرسیدم مادر، اینها!؟ کبوترها کمی ترسیدند و فاصله گرفتند مادر با کلیمهای* حزنانگیز از مویههای باستانی زاگرس نشینان پاسخ داد؛
«رولَه مالَکِه باوَت چولو ویرونَه
مَلان و گُریز لِش مَکَن لونَه»
یعنی «فرزندم، خانه پدریات چنان متروکه شدهاست که پرندگان دزدانه در آن لانه میسازند!»
چشمم به ساعت روی دیوار قفل شد عقربههایش ایستاده بودند گفتم مادر، ساعت؟ گفت:«دستم نمیرسد باتریاش را عوض کنم.» بسیار ساعت خاموش دیده بودم اما اولین بار بود که میدیدم اشیا هم میمیرند!
یک شب پر از ستارهی بغض در همان خانه ماندم سرگرم نوشتن و گوشی و اینترنت، با وجود این سرگرمیها تا سرحد دق پیش رفتم. اما پدرها و مادرهای تنها و بدون سرگرمی نباید دق کنند آنها باید بمانند تا کودکان چهل پنجاه سالهشان احساس یتیمی نکنند.
تجربه تلخ من میگوید تنهایشان نگذارید تا زنده بماند این فقط قصه پدر من نیست قصهی پدران و مادران این روزهاست آنان که از هر کدامشان در دنیا فقط یکی وجود دارد بی مانند و تکرار نشدنی پس قدر لحظهها را بدانیم پیش از آنکه با حسرت بگوییم ای وای مادرم! ای وای پدرم!
* کلیمه؛ ابیاتی غمانگیز که در مویهها سروده میشوند، شاید برگرفته از کلمه.
پدر، , کرم تیموری،
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.
قلمی شیوا و در عین حال سوزناک دارید . همیشه ایام سبز و سرو باشید
نگاهتان روشن و دلتان شاد.🙏