Thursday, 4 July , 2024
امروز : پنج شنبه, ۱۴ تیر , ۱۴۰۳ - 28 ذو الحجة 1445
امروز : پنج شنبه, ۱۴ تیر , ۱۴۰۳ - 28 ذو الحجة 1445
آخرین اخبار »
شناسه خبر : 13732
پرینتخانه » ادبی, یادداشت
تاریخ انتشار : ۰۵ تیر ۱۴۰۱ - ۱۲:۱۸ | | ارسال توسط : مدیر سیمره
از اثر انگشت تو تا اثر انگشت تو «بر هر تار موی او هزار شمس تبریزی…»
میگوید بیا به هم قدم بدهیم، منظورش این است که بیا با هم قدم بزنیم. پایان پاییز امسال پنج ساله میشود. ساقهی انگشتهای باریکش را میگذارد کف دستهایم. انگشتهایم دوره میکنند، کندوکاو انگشتهایش را. وسواس دارد در برداشتن قدم. اگر جلو بیفتم اخم میکند، عقب هم بماند باز... بلد است با مهارت به ماهیچههای صورتش امر کند و ماهیچههای کمسن و سالش چه خوب فرمان میبرند.
بیآنکه حرفی بزند یکانیکان عابران را با نگاهش و خم شدن به عقب و جلو وارسی میکند. چهقدر راه رفتنها، نگاه کردنها برایش شیرین است! چه حظ وافری میبرد از این تماشا.
محال است از کنار درختی رد شویم و نخواهد که تنهاش را لمس کند، مجابم میکند بلندش کنم تا برگها را ببیند لمسشان کند، بویشان را ببلعد، دلش میخواهد از برگها دستهگلی بسازد؛ میگویم از برگهایی بردار که افتادهاند زیر پای درخت! برگهایی که روی درختاند دلشان میخواهد با درخت زندگی کنند، با درخت بمانند، وقتش که رسید از درخت خداحافظی میکنند و میافتند، آن وقت میتوانی آنها را برداری.
با دقت از میان برگهای پای درختها تعدادی را انتخاب میکند از کوچک به بزرگ بغل هم میچیند، بعد میگوید:« آنا مال تو هستند!»
داخل کیفم لای دفتر یادداشتم پر از برگهای دستچین اوست. برگها بیشتر مواقع پنجتایی هستند و هر کدام عضوی از خانواده؛
«آنا بوسه ن سن بو منم بو آتا بودا داداش بودا ایلیا» برگی که تپل است و پهن و پنج پر منام، کوچکترین برگ برگی از درخت اقاقیا خودش است، برگ بلندتر، برگی از درخت افرا پدرش و برگی سبز از درخت زبان گنجشک برادر بزرگش؛ برادر بزرگاش را به نام صدا نمیزند، بیآنکه ما بخواهیم قانونی برایش تعیین کرده باشیم، خودش انگار در دایرهي لغات خودش به کلمهها کاراکتر داده، داداش یعنی الیاز و برگ سبزتر بعدی برگی از درخت تبریزی است؛ ایلیا-هرگاه نیز بخواهد دربارهی دوتاییشان چیزی بگوید جمع میبندد و میگوید؛ ایلیالار؛ ایلیاها! اینجا هم از برادر بزرگش اسم نمیبرد و پیرو قوانین شخصی خودش است- جالبترین بخشاش این است که همگی را روی شکم برگ مادر میگذارد و میگوید:«اینطوری جایشان خوب است خراب نمیشوند.» تانریا انگار در کنار تمام آزادی عملهایی که دارد، تابع قوانینی هست، قوانینی که به سامان رسیدن، طلب میکند قوانینی که او با سن اندکش آنها را دریافته و این را تفاوت زبان بدنش در رفتار با هر کدام از ما بیشتر عیان میکند.
وقتی باران میبارد با شوق سرش را از میان نردههای پنجره بیرون میبرد، زبانش را تا منتهیالیه دراز میکند برای باران؛ یا میدود یکی از شالهای من را برمیدارد میاندازد روی دوشش و خودش را از پنجره بالا میکشد از گوشههای شال میگیرد و بال میزند؛ صدایم میکند؛ آنا دارم پرواز میکنم. یک روز میروم و مادرت را از میان ابرها میآورم. این حرف را جدی و مصمم میگوید ترس برم میدارد، میروم بغلش میکنم از لب پنجرهی طبقهی هفتم واحد ۳۷. یاد داستان «بارون درخت نشین» ایتالو کالینو میافتم، باران من، آپارتماننشین است، بارانی که چک چک انگشتهایش پنجره زیستبومام را مینوازد. انگشتهایی که در صیرورتشان همهی اجزای خانه اهلی میشوند حتا اشیا؛ حتا کلمهها و حتا سکوت.
تانریا هیچ چیزی را به هیچ نمیگیرد، حتا مگسی را که ناخواسته وارد خانه شده است. صدایم میزند:« آنا میلچهک ائوی میزه گیردی» مادر مگس به خانهمان آمد…
بها دادن او صرفاً مصادف با زبانی که در کام میچرخد نیست یا چند کلمه که از سرسیری دل پرتاب شده باشند! بها دادن او با تمام فکر و بدن اوست، وقتی حرف میزند چشمهایش برق میزنند، تمام بدنش او را همراهی میکنند از خبری که میدهد تمام وجودش شکفته میشود.
به هواپیما میگوید پروانه
پرواز هیچکدام از پروانههای آسمانی که سقف بالای سرمان است را از دست نمیدهد. صدایم میزند آنا! پروانه!
یعنی بیا تو هم با من ببین تماشا کن
وقتی میگویم میآیم
میگوید الان بیا
به شدت دم را غنیمت میشمارد.
امروز نزدیک ظهر باز داشت از پنجره بیرون را رصد میکرد، داد زد:« آنا دارند استخوانها را میبرند…»
تعجب کردم! روبهروی آپارتمان ما اسکلتهای یک بنا را علم کرده بودند، البته اسکلتی نصفهنیمه. سالهاست به همان شکل رها شده، امروز داشتند محوطه را از اسکلت نصفهنیمه، خالی میکردند و او با کمترین کلمات در کمترین زمان ممکن توانست من را که میان کف مایع ظرفشویی و ظرفهای نشسته تقلا میکردم بکشاند پای پنجره. تانریا چه ناب و اصیل بلد است برای خودش مخاطب فراهم کند. حتا میان بدو بدوهای بزرگسالی و تو حتا اگر تصمیم قبلی هم نداشته باشی برای همراهی! تسلیم میشوی، میگذاری از درِ تو جهاناش داخل شود.
او حرکتها و اشارهها را مانند حروفی کنار هم چیند، کلمه میسازد، جمله میسازد و میتواند با تو ارتباط برقرار کند ارتباطی نزدیک، زنده، پویا و اثرگذار در عین حال صادقانه. او هر آنچه بر زبان میآورد باور دارد و از این روست که چرخهای رابطه بر مراد او میچرخند. بودن و زیستن با او برای من محاکاتی هست با اصل تجدد امثال. او با میمیک چهرهاش با حرکات چشم و ابرو و دهانش! با سکوتی که ساکن نیست و برق نگاهش حتا نحوهی مژه زدنهایش مجموعهای از پیامها را به من انتقال میدهد زبان بدن او باری به هر جهت نیست عمیقاً با عواطف او و آنچه میخواهد بگوید اَیاغ است.
شاید بیر دویسل در حوزهی پژوهشش و دستآوردی که داشته است در راستای انتقال ۶۵ درصدی پیام در زمین پیام غیرکلامی، مرشدی کم و سن سال و هم پالکیای نظیر تانریا داشته که رنگ رخش بیانگر اسرار است زیرا این رنگ ساختگی نیست و از زمزم درونش، ارتزاق میکند. وقتی شاد است میخندد، وقتی ناراحت میشود بیهیچ تظاهری علنی میکند ولی دیری نمیپاید که خنده باز میپرد وسط گود و دست افشانی میکند. نشستن در آنهای تانریا یک واجب کفایی است به قول خودش:« آنایا دورقیز وئردیم» به آنا ایستادن دادم.
این را وقتی میگوید که از دست من میگیرد و به زعم خودش کمکام میکند بلند شوم.
تانریا وقتی میخندد یعنی میخندد و تو میتوانی داخل خندهاش، پوست بیندازی، اصلاً فکر نمیکنی کوچک است. تجربه زیسته ندارد. او را همسطح با خودت میپنداری و قصهی خندهاش را در آغوش میکشی، هیچ فاصلهای چهرهی این همذاتپنداری را مخدوش نمیکند.
او مایوس نمیشود، ممکن است برای مدتی سر به زیر افکند، بازوهایش را بغل کند ولی دیری نمیگذرد که تجدیدنظر میکند، میآید کنارت مینشیند، سرت را بوس میکند و در سکوتی فعال تو را متقاعد میکند که او را جدی بگیری.
او صاحب تنوع نگاه است و چه خوب بلد است با گوشهی چشمش قند در دل تو آب کند. به وقتش خیره شود توی چشمهایت و به ضرورت نگاهش را از تو برگیرد.
حرکات سر و تن او یک گرامر کامل است، لاف نمیزند، گزاف نمیگوید و اگر تکراری هست در خدمت خواستهاش است لذا این تکرار محلی از اعراب مییابد و تو لاجرم گریختی جز تکریم این تکرار که سوار بر دال است نداری.
اظهار مهر او وقتی در خودت خزیدی آنی هست! فیالفور و تو را چنان صمیمانه بیهیچ نقابی در بر میگیرد که تسلیم قصهی ارادتش میشوی، ارادتی که به قول نادر ابراهیمی تاریخ مصرف ندارد؛
آنا من دوست توام تنهایت نمیگذارم…
همراهی و همدلیاش بارانی بیقید وشرط است، بوی معامله نمیدهد، خیالت راحت است که چشمداشتی از پیاش حالت را نخواهد گرفت، مگر از انقباض در آمدن ماهیچههای صورتت و انعکاس شوق همراهیاش.
رفتار او هیچ نشانی از فرادستی و فرودستی ندارد؛ نشاط، رضایت، دلگرمی حمایت و… کلام مختصر کنم آنچه خوبان همه دارند، این پری کوچک ولی شاد و قوی یکجا دارد و من هر روز با یک بوسهي او به دنیا میآیم تا راههای آمده را مرور کنم، ترسهایم را، نگرانیهایم را، فراز و فرودهایم را… هر آنچه یک قصهگو در فرآیند و پروژهی اجرای قصه با مخاطب طی میکند، من با تانریا منقاد و راضی طی میکنم در محضر او خودم را و حرفهام را معماری کنم تا در برداشتن «قدم یازدهم» از چهارچوبها و تابوها شجاعت عمل داشته باشم.
تانریا پراکسیس شرقی من است که انرژی تمام قصهگویان و شامانهای آق کام در دایرهی خلقتش جمع شدهاند.
تانریا یک مامن هوازی است، برای تقویت قوای مادر قصهگویش و دوره کردن هر آنچه که بنیاد قصهگویی است.
رفتار او رفتاری سیال است با تمام اتفاقات. رفتاری که در بند دانای کل جا نمیگیرد؛ رفتاری رودخانهای…
درود بر تو دخترم
درود بر پاکی تو و تمام کودکانی که واقعهی افتادن ما را به تأخیر میاندازید یا یاری میکنید افتادنی بهسان برگهای درخت باشد تا دستکم خشخشمان، صداهای ماندگار را فربه کند.
برچسب ها
اثر انگشت، , سولماز نصرآبادی , هفتهنامه منطقهای سیمره،
به اشتراک بگذارید
https://avayeseymare.ir/?p=13732
تعداد دیدگاه : 0
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.