امروز : یکشنبه, ۱۷ تیر , ۱۴۰۳ - 1 محرم 1446
- اولین پیام پزشکیان خطاب به مردم پس از اعلام نتایج انتخابات: این تازه آغاز همراهی ماست / مسیر دشوار پیشرو جز با همراهی، همدلی و اعتماد شما هموار نخواهد شد / سوگند میخورم که در این راه تنهایتان نخواهم گذاشت؛ تنهایم نگذارید
- «مسعود پزشکیان» نهمین رییسِ جمهور ایران شد
- تحلیلی کوتاه از بازی همستر کومبات
- نسبت ما و انتخابات
- رابطهی عشق و نفرت نسبت به قدرت غالب
یک مصاحبهی ده دقیقهای
مطمئن و پشت سر هم؛ یعنی بستهای برای او دارد. یا نامهی سفارشی. از چشمی رویِ در، نگاه کرد. صورتی چهارگوش، دخترانه و سرخ و بشاش دیده میشد. در فاصلهای از در ایستاده بود که هیکلش پیدا نبود. حدس زن تأیید شد. حتماً بستهای آورده بود. هدایایی از راه دور و یا نوارهای موزیک سفارشی دخترش. شاید هم یک نامهی سفارشی از ادارهی مالیات. آهی کشید و در را باز کرد. چشمان سبز آبی دختر برق زد. بلند قامت بود با شانههای پهن. موهای بورش را بافته و به شکل تاجی بالای سر جمع کرده بود. لبهای قرمز و کوچکش باز و بسته شدند:
-«خیلی ممنونم که مانند همسایههایتان …»
دستهای بلندش را گشود و به درهای پهلو و پشت سر خود اشاره کرد: «مرا پذیرفتید. چند دقیقهای وقتتان را میگیرم. برای گفتوگویی دربارهی وطنپرستی و ضرورت حفظ ثروتهای ملی.»
صدای زنگدار دختر در راهرو پیچید. کلمات مسلسلوار از دهان کوچک و قرمزش بیرون میریختند. زن از باز کردن در پشیمان شد. اما کلمات وطنپرستی و احترام به ثروتهای ملی کنجکاویاش را تحریک کرده بود. ربطی میان این کلمات و کالاهایی که فروشندهها عرضه میکنند، نمییافت. بارقهی فکری در مغزش جهید. همین چندی پیش تقاضای ملیت فرانسوی کرده بود. اندیشید که شاید پرسوجوی دختر ربطی به این قضیه داشته باشد. به سرعت دستی به موهایش کشید. دختر جوان با بیحوصلگی این پا آن پا کرد:
– «اجازه میدهید؟ یک مصاحبه چند دقیقه ای است.»
زن بیاراده کنار رفت و دختر جوان وارد خانه شد. مثل کسی که خانه را میشناسد به سوی آشپزخانه روان شد و همانجا ایستاد. زن به دور و اطراف نگاهی انداخت. دخترش کتابهای مدرسه را نیمهباز روی میز ناهارخوری رها کرده بود. قالیچهای که وسط راهرو پهن بود، کاملاً کج شده بود. خواست خم شود و مرتب کند. اما صدای دختر جوان از آشپزخانه منصرفش کرد:
-« میتوانیم شروع کنیم؟»
به صندلی اشاره کرد. زن با گیجی سر تکان داد. دختر جوان از کیف خود دستمال کاغذی در آورد. خرده نانهای روی صندلی را پاک کرد و ریخت روی کف آشپزخانه و لبخندی پیروزمندانه زد. سپس لیوان چای نیمخورده را به آنسوی میز راند و جایی برای دفتر خود دست و پا کرد. قبل از اینکه آرنجش را روی میز بگذارد با دستمال کاغذی روی آن قسمت میز را نیز پاک کرد. زن به شوفاژ تکیه داده بود و به حرکت انگشتهای قوی و سفید دختر نگاه میکرد و به تاج بور بافتهی روی سرش. با خود اندیشید که خوب است چای تعارف کند. به سمت کتری الکتریکی رفت که صدای زنگدار دختر، بلند شد:
– «اگر بنشینید مصاحبهمان را شروع میکنیم.»
زن به طرف صندلی چرخید و نشست. لیوان چای نیمخورده را کنار گذاشت. ناامیدانه به پنجرههای کثیف آشپزخانه نگاه کرد. باران به شدت میبارید و لکههای چربی روی شیشهها را محو کرده بود. با خود گفت چه خوب که دختر پشتش به پنجره است. دختر دست چهارگوش و محکمش را بر روی کاغذی که جلویش بود کشید تا تاخوردگی آن را صاف کند. روی برگهی کاغذ سوالاتی بود و کمی دورتر مربعهای پاسخگویی.
– «ليموژ را میشناسید؟» – لیموژ؟ البته… یکی از شهرهای مهم فرانسه است.» دختر با رضایت لبخند زد. دندانهایش ریز و مرتب بودند؛ مثل صدف.
– «وقتی از چینیآلات حرف میزنند چه به خاطرتان میآید؟»
چشمهای سبز – آبی خود را به زن دوخت. چشمهایش گرد بودند با مژههای کمپشت بور. ابروهای قهوهایش با بالا و پایین شدن، حالت چهرهاش را کاملاً تغییر میدادند. حالا ابروها بالای بالا بودند و چهرهی دختر منتظر و ناشکیبا به نظر میرسید.
زن، گفت: «چینی؟»
– «چه چیزی را به خاطرتان میآورد. چه نامی را؟» و با نوک خودکار خود زد روی میز.
زن به سرعت حافظهاش را مرور کرد: «لیموژ؟» ابروها سر جای خود قرار گرفتند، دختر لبخند رضایتآمیزی زد:
– «البته، ليموژ، شهر چینیهای زیبا و ظریف.»
بدون اینکه مکث کند، ادامه داد: «چرا چینیهای لیموژ را دوست دارید و تحسین میکنید؟» و نفس عمیقی کشید. زن میتوانست از ورای پوست سفید گردن دختر مسیر نفس او را تا گونههای سرخ و محکمش دنبال کند.
دختر تکرار کرد:
– «چرا چینیهای لیموژ را تحسین میکنید؟ »
و در انتظار پاسخ نگاهی به اطراف انداخت.
زن به ظرفهای چینی فکر کرد. به بشقابهایی با گلهای سرخ که همیشه توی کمد مادربزرگ چیده شده بود. به نعلبکیهای چینی ساخت روسیه و به چینی بندزنهای دورهگرد که هر جمعه به کوچهشان میآمدند.
دختر روی صندلی جابهجا شد و پایش را انداخت روی پای دیگر. شلوار چرمی سیاهی که رانهای پر و محکمش را میپوشانید، غژغژ کرد. زن رد نگاه دختر را گرفت. کابینتهای آشپزخانه همه بسته بودند. با خود فکر کرد که حتا یک سرویس چینی ندارد. چهار پنج تا بشقاب چینی داشت با طرحهای متفاوت.
ابروهای قهوهای حالا به هم گره خورده بودند. دختر لبهای کوچک و قرمزش را با بیحوصلگی بههم فشرد.
زن با تأنی، گفت: «خوب برای اینکه خیلی ظریف هستند. زیبا و ظریف.»
با تماشای باز شدن گرهی ابروهای دختر احساس تسلی خاطر کرد.
دختر روی کاغذ در مقابل پرسش، نوشت: «زیبا و ظریف» و زیر کلمات خط کشید.
زن به صندلی تکیه داد. در این لحظه افکارش نظم خود را بازیافتند و در یک آن شکل گرفتند: دختر، فروشندهی چینیآلات بود. به تاج موی بافته نگاه کرد که سر گرد و درشت او را میپوشاند و احساسی شبیه خشم در دلش پر شد.
دختر سرش را بلند کرد و گفت: «بسیار عالی!»
صدایش زنگدار و پر طنین بود:
– «میخواهم به اطلاع برسانم که این چینیهای ظریف و زیبا در معرض خطر و نابودی هستند. یک سرمایهدار چینی دارد فابریکهای لیموژ را میخرد. به نظر شما فرانسه نباید از ثروتهای ملی خود دفاع کند؟»
زن گفت: «البته که باید. اما…»
میخواست بگوید که وقت ندارد مصاحبه را ادامه دهد. اما دختر دوید توی حرفش:
– «حالا به پرسشهابی دربارهی خود شما میرسیم.»
و بیدرنگ اولین پرسش را مطرح کرد: «نام شما؟»
زن با ناامیدی تسلیم شد. با خود گفت که قضیه به پایان خویش نزدیک شده است؛ اسم و رسم و ارسال نامه و بروشورهای تبلیغاتی. صدای دختر طنین قاطع و برندهای داشت. مث کارد هوا را میشکافت.
– «نام؟ … شغل؟ … نام شوهر؟ … شغل شوهر؟ … ملیت؟»
زن ماشینوار جواب میداد. پاسخهایش در گوش خودش طنین غریبی داشت. همهچیز به نظرش عجیب میرسید، اینکه ایرانی است. اینکه شوهر و دو تا بچه دارد. شغل شوهرش و این موضوع که خانهدار است. دختر با سرزنش نگاهی به اطراف کرده بود. اما حالا با شادمانی دستها را بههم میکوفت:
-«خوشحالم که نمایشی از هنرهای ملی فرانسه برایتان ترتیب بدهم.»
به سرعت خم شد و از ساک دستی خود یک سه پایه کوچک سیاه رنگ بیرون آورد و روی میز گذاشت. یک بشقاب چینی سفید بیرون کشید، با یک دستمال جیر قهوهای رنگ، پاکش کرد و روی سه پایه گذاشت. دور بشقاب سفید چینی با هلالهایی طلایی تزیین شده بود. برشهای هلالها تا داخل بشقاب امتداد مییافت و روی آن با خط طلایی نوشته بودند: ژان و ماری. در پایین بشقاب تاریخی به چشم میخورد.
دختر به چالاکی بشقاب دیگری از ساک بیرون کشید. با دستمال پاکش کرد. روی بشقاب گلهایی با رنگ کهربایی زرد به چشم میخورد و بالای آن نوشته بود: آلوئيز و مارک. و در پایین آذین شده بود: ویرژینی و ژاک. دهمین سالگرد ازدواج ۱۹۹۴.
دختر آهی کشید:
– «بسیار رمانتیک است.»
و بشقاب دیگری از ساک بیرون کشید. با گلهای سرخ ریز.
زن بیاختیار گفت: «این یکی خیلی زیباست.»
دختر به سرعت باقی بشقابها را در ساک گذاشت و بشقاب گل سرخی را روی سه پایه مقابل چشمان زن قرار داد:
– «شما این یکی را ترجیح میدهید؟»
زن، گفت: «خیلی زیباست.»
دختر به صندلی تکیه داد و صدای خود را کمی بلند کرد:
– «بله، البته خیلی زیبا! و ما از شما میخواهیم در حفظ این زیبایی، هنر و ثروتهای ملی فرانسه با ما همکاری کنید. این بشقاب به دست هنرمندان ساخته شده و ۶۰۰ فرانک قیمت دارد، ولی ما برای اینکه شما بتوانید در حفظ ثروتهای ملی شرکت کنید. فقط …»
در این هنگام پایش را از روی پای دیگر برداشت و کاملاً راست نشست.
– «فقط ۳۰۰ فرانک و یا بهتر بگویم فقط ۲۹۹ فرانک.»
کاغذ را به طرف زن هل داد و ضربدری روی یک مربع در پایین کاغذ زد:
– «اینجا را امضا کنید!» زن با ناراحتی روی صندلی جابهجا شد:
– «گوش کنید، نزدیک نوئل است و من بودجه …»
دختر به شتاب حرف او را قطع کرد:
-« اما نوئل که جشن ملی شما نیست. شما مجبور نیستید آن را جشن بگیرید. اینطور نیست؟»
صدایش لحن سرزنشآمیزی داشت.
زن کوشش کرد به او توضیح بدهد که بچهها به هر حال برای نوئل هديه میخواهند. اما ابروهای قهوهای دختر بر سر جا قرار نمیگرفتند. و بالاخره با قاطعیت اعلام کرد:
-«همانطوری که تأکید کردید، با همکی وظیذد داریم از هنر و ثروت های ملی دفاع کنیم.»
نفس عمیقی کشید:
– «نباید از دست برود.»
تاج موی بافتهی خود را پیش آورد:
– «ما از اقدام محبتآمیز شما در حد ليموژ تشکر میکنیم.»
چشمهای گرد خود را به زن دوخت:
– «بهعلاوه شما برای قسط اول فقط صد فرانک میدهید، بقیهی قیمتش را هنگام دریافت بشقاب پرداخت خواهید کرد.»
و لبخند ملایمی زد:
– «مایلید اسم چه کسی را روی آن بنویسیم. شما و شوهرتان، یا دخترتان و یا پسر کوچکتان؟»
زن گفت: «دخترم.»
اسم دخترش را هجی کرد.
فروشنده آهی کشید:
– «اسم سختی است.»
سپس چک را گرفت و شماره آن را به دقت یادداشت کرد.
کاغذها را از هم جدا کرد و ورقهی صورتی رنگی روی میز گذاشت:
-« این هم رسید شما، فراموش نکنید که هنگام تحویل بشقاب آن را ارائه دهید.»
حالا دختر وسط آشپزخانه ایستاده بود. راست و مطمئن. ابروهای قهوهایش روی پیشانی کوتاه سفید، سر جایشان قرار گرفته بود. حتا یک چین در صورت نداشت. با شلوار چرم و بارانی سیاهاش به مجسمهای شباهت داشت که یکباره آنجا سبزشده است.
زن به سوی دکتری رفت:
-«مایلید یک فنجان چای بنوشید؟»
-«متشکرم. چای دوست ندارم.»
زن خواست قهوه تعارف کند. اما دختر اکنون نزدیک در بود. به آنی در را گشود و با گفتن خداحافظ، ناپدید شد.»
*سرچشمه: داستان کوتاه، جلد ۴، انتشارات حکایت قلم نوین، پاییز ۱۳۸۳٫
چینی لیموژ، , شهلا شفیق، , میهنپرستی، , هفته نامه منطقه ای سیمره،
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.