توانا بود هرکه دانا بود
همواره روزگار با سیمره جاری باشید...
Tuesday, 2 July , 2024
امروز : سه شنبه, ۱۲ تیر , ۱۴۰۳ - 26 ذو الحجة 1445
شناسه خبر : 13533
  پرینتخانه » اجتماعی, یادداشت تاریخ انتشار : ۲۱ خرداد ۱۴۰۱ - ۹:۱۶ | | ارسال توسط :

نیمه‌روشن

نیمه‌روشن
وقتی لخت و عریان میان زباله‌ها پیدا شدم. هیچ کس باور نمی‌کرد، زنده بمانم. چند ساعت توی سطل زباله مانده بودم یا چند دقیقه؟ نمی‌دانم. آقایی که زباله‌گرد بود مرا پیدا کرد.

هنوز نفس می‌کشیدم تازه با بو و رنگ و روشنایی آشنا شده بودم، درست تشخیص نمی‌دادم این بوهایی که از راه دو سوراخ کوچک بینی به سمت مغز چند ساعت یا چند روزه‌ام می‌رسد بوهای خوب و مطبوعی هست یا نه؟ هنوز روشنایی را خوب تشخیص نمی‌دادم. معنی گریه و خنده و گرسنگی و سیری را به درستی درک نمی‌کردم.
صدایی بالای سرم می‌،شنیدم، صدایی عجیب! تا حالا درک و احساسی از این صدا نداشتم. ولی از این صدا می‌ترسیدم. صدای خش‌دار و گرسنه‌ای. صدای از جنس خشم. شاید از جنس گرسنگی. شایدم صدای خوب و خوش! من که با صداها آشنا نبودم. فقط می‌دانم صدا با تردید خودش را به من نزدیک می‌کرد. الان درست بالای سرم ایستاده، من که با اکسیژن کمی دارم دست و پا میزنم و تقلا می‌کنم که به جهانی که پر از فقر و نیرنگ و بدی است پا بگذارم. چرا؟ خودم هم نمی‌دانم. چون خودم با خواست خودم که به روشنایی پا نگذاشته بودم. می‌گویند بزرگ‌ترها مسئولیت دارند در برابر ما. ولی چه بزرگ‌تری!! بزرگ‌تری که از روی هوس با پسر لاابالی و به قول بزرگ‌ترها آسمان جول ارتباط می‌گیرد و حاصل ارتباط باید در سطل زباله پیدا شود. شاید دردناک‌ترین درد ممکن باشد، من که نمی‌دانم درد چیست اما این همهمه‌ها که بالای سرم رد و بدل می‌شود، می‌گویند شاید بزرگ‌تری از سر نداری و فقر و بدبختی مرا روانه‌ی زباله‌دانی کرده‌است. شایدم هرزه‌بازی زنی یا مردی باعث و بانی شده به هر حال با خواست خودم به این روشنایی نکبت نیامده‌ام!به دعوت زن و مرد فقیری یا زن و مرد هرزه و هوس‌بازی و یا عشق کورکورانه. شاید یک عشق یک‌طرفه و گول خورده‌ای، دعوت شده‌ام. صدای خش‌دار و خشن هی دارد به من نزدیک می‌شود، انگار از من چیزی می‌خواهد، ولی من که چیزی همراهم نیست، لخت و عور و پتی میان زباله‌دانی که نمی‌دانم یعنی چه و بوهای که نمی‌دانم خوب است یا بد پیدا شده‌ام، اسم زباله‌دان را از همهمه‌های بالای سرم شنیدم.
صدای خش‌‌دار به پوست تنم چنگ می‌زند. چقدر تیز است و برنده، ردش روی تنم جا خوش کرده و رد تیزی خیس است مثل خونی که روی تنم نشسته. این‌ها را همان همهمه‌ها می‌گویند که منم در مغزم یاداشت می‌کنم. صدایی بلندتر از صدای هشدار که شبیه میومیو بود و صدای بعدی پیشت پدرسوخته. دستش را آورد سمت مشمای سیاه که لایه اول بود و مشمای سفید لایه دوم. حس کرد چیزی شبیه جانوری چیزی باشد که آرام تکان می‌خورد. اول کمی ترسید ولی صدای گریه‌ی من که بلند شد کمی محکم‌تر شد، دستش را بیش‌تر به سمت مشمای سیاه کشید، بلندش کرد، روی زمین گذاشت، من داخل دو لایه مشمای سفید و سیاه که معلوم نمی‌شد جای سیب‌زمینی بوده یا میوه هستم، با جهانی نیمه روشن.
همهمه‌ها زیادتر می‌شد، هرکدام چیزی می‌گفتند، صدای نازکی می‌گفت: «خدا براتون نسازه. نمی‌تونی نگه‌داری کنید، نیارید.» صدای بم‌تری می‌گفت:« ای هرزه‌های ولگرد، حداقل مراقب باشید، شما که نمی‌تونی نگه‌داری کنید.» دست گرم و مهربان مشمای سیاه را با احتیاط پاره کرد، کمی بیش‌تر نفس کشیدم، انگار گرسنه هستم. انگشت شصتم را در دهانم گذاشتم. گرسنگی را درک نمی‌کردم صدای نازک و مهربانی، می‌گفت:« انگار گرسنه‌ است.» صدای کلفتی، می‌گفت:« الو ۱۱۰؟» خنده‌ام گرفت از چی و کی درست نمی‌دانم ولی فکر کنم برای ناآگاهی من از این واژه‌ها و جهانی پر از تناقض …

نویسنده : مرجان مردانی | سرچشمه : سیمره626(16 خردادماه1401)
به اشتراک بگذارید
تعداد دیدگاه : 0
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.