توانا بود هرکه دانا بود
همواره روزگار با سیمره جاری باشید...
Sunday, 7 July , 2024
امروز : یکشنبه, ۱۷ تیر , ۱۴۰۳ - 1 محرم 1446
شناسه خبر : 16407
  پرینتخانه » شعر و داستان تاریخ انتشار : ۰۸ اسفند ۱۴۰۱ - ۹:۵۸ | | ارسال توسط :

نوظهور

نوظهور
من ستاره‌ی زیبا و درخشانی بودم که سالیان زیادی با ماه هم‌نشینی داشتم، ما خاطره‌های فراوانی را با هم تجربه کردیم.

گاهی ماه گرفتگی می‌شد و نیمه‌ی تاریکش سهم من می‌شد ولی من با ملایمت و عطوفت، نور و گرمایم را به او می‌بخشیدم تا سایه‌ی تاریکی او را آزار ندهد.
او هم مرا دوست داشت و با مهر، نجابت و آرامشی که در چهره داشت لبخند مهتابی‌اش را به من هدیه می‌کرد. مدت‌های مدیدی به گفت‌وگو و راز و نیاز می‌نشستیم و این‌گونه مرا پایبند خود می‌کرد.
در پی سالیان دراز، رفته رفته، نور و روشنایی خود را از دست دادم و از ستاره‌ی آبی درخشان، به قرمز کم‌سویی تغییر رنگ دادم.
تا این‌که روزی ستاره‌ی جدیدِ آبی رنگی در کنار ماه متولد شد. او کم‌کم توجه همه را به خود جلب کرد. در آن نزدیکی هیچ ستاره‌ای جز او به چشم نمی‌آمد و آسمان را عرصه‌ی خودنمایی خود کرده بود.
حسادت می‌کردم از این‌که جهت ماه را هم به سوی خود تغییر داده بود. هرچه می‌خواستم او را نبینم ولی نورش مرا هم در بر گرفته بود.
دلهره داشتم که مبادا تنها رفیقم را از آنِ خود کند. خیلی تلاش می‌کردم که دیده شوم ولی حتا گاهی غبار کیهانی هم مانع از دیده شدنم می‌شد. من واقعاً ناتوان شده بودم.
می‌شنیدم که می‌گفتند ماه و ستاره‌ی جدید چقدر به‌هم می‌آیند و جفت خوبی هستند.آن‌ها می‌گفتند من دیگر پیر شده‌ام و توان رقابت با ستاره‌ی جوان را ندارم. احساس تحقیر، سرافکندگی و ناامیدی داشتم. آرزو می‌کردم ای کاش راهی پیدا می‌کردم برای خارج شدن از این مدار. ای کاش سیاه‌چاله‌ای مرا در خود ببلعد و یا این اندک نور و حرارت برای همیشه به سردی بگراید… ولی کار از کار گذشته بود و باید با حفظ خون‌سردی، سوختن و ساختن را پیشه می‌کردم.

نویسنده : آوا فریدونی | سرچشمه : سیمره‌ی شماره‌ی 659(دو‌‌شنبه 1 اسفند 1401)
برچسب ها
به اشتراک بگذارید
تعداد دیدگاه : 0
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.