توانا بود هرکه دانا بود
همواره روزگار با سیمره جاری باشید...
Sunday, 23 June , 2024
امروز : یکشنبه, ۳ تیر , ۱۴۰۳ - 17 ذو الحجة 1445
شناسه خبر : 23869
  پرینتخانه » لرستان پژوهی, مقاله تاریخ انتشار : ۰۹ خرداد ۱۴۰۳ - ۱۰:۰۳ | | ارسال توسط :
یاد بعضی نفرات

نغمه‌های بشکوه و حنجره‌ی ارغوانی زاگرس/ ایرج رحمان‌پور، ترانه‌سرا، خواننده، آهنگ‌ساز و موسیقی‌پژوه(بخش پنجم و پایانی)

نغمه‌های بشکوه و حنجره‌ی ارغوانی زاگرس/ ایرج رحمان‌پور، ترانه‌سرا، خواننده، آهنگ‌ساز و موسیقی‌پژوه(بخش پنجم و پایانی)
اشاره: «یاد بعضی نفرات»، نگاشته‌های سال‌های پایانی دهه‌ی 80 و یکی- دو سال نخست دهه‌ی 90، در باره برخی چهره‌های فعال فرهنگ، هنر و ادبیات لرستان است.

این نوشته‌ها از متنِ گفت‌وگوی نگارنده و دیگر چاپ‌کرده‌های اندیشه‌ورزان و اصحابِ فکر و فرهنگ و هنر تدوین شده است که هرکدام در سطح و اندازه‌ی خود، منشأ اثر بوده و به سهم خود نیز موجب رشد و تعالی جریان فرهنگ و هنر در زاد- بوم خود بوده‌اند.

یکی دیگر از نظرگاه‌ها و دیدگاه‌های رحمان‌پور، دقت در وجوهِ تشابه و تفاوت در لهجه‌ی گویش‌های لکی و لری با لهجه‌ی مادی است؛ چنان‌چه «فرورتیش» در لهجه‌ی یکی از پادشاهان ماد به معنی «قدرت ایزدی نزد او»، شباهت به لحن و لهجه‌ی زبانِ خرم‌آبادی و نهاوندی است و در لهجه‌های دیگر؛ «فرارت» نیز به معنای «قدرت ایزدی پیش او»، بی‌شباهت به لکی و کردی معمول نیست، و نیز نام بروجرد؛ «ورائورت» که مأخوذ از همین نام است. معروف است پادشاه ماد، شهری در جنوب همدان بنا نموده است که به نام بروجرد نزدیک است.
همان‌گونه که پیش‌تر در موردِ «سی‌مره» یا «سی‌مریان» ذکر شد، عباراتی از این دست، تباری هزارساله دارند و باید توسط زبان‌شناسان مورد بازکاوی قرار بگیرند. مداقه در برخی کلمات و معانیِ آن‌ها می‌تواند راه‌گشا باشد؛ این که پرستندگانِ «زریر»؛ (زرینی‌های کوی‌یشت) که از بریدن سر خروس خودداری کرده، بی‌ارتباط با «خروس»، پرنده‌ی مقدسِ دینِ کهنِ ایرانیان نبوده است که به معنایِ «کل چر» یا آوازدهنده بر قله بوده است. چنان‌چه گذرگاهِ «زرده‌سوار» در نورآباد و هم‌چنین حضورِ «هوی وندها» بی‌دلیل نیست و نمی‌تواند تصادفی باشد. آن‌چنان که اقوامِ غیرِایرانیِ ساکن در نواحی مادِ شرقی برآنند تا برای جبرانِ هویتِ نداشته‌ی خویش، زرتشت را به صرف تنها وجودِ آتشکده‌ای در آن‌جا از آن خود بکنند. چنان‌چه واضح و مبرهن است، در «اوستا»، واژه‌ای است که املای آن نزدیک به بختیاری است. گرچه برخی را خوشایند است، آن را «بلخ» ترجمه کنند. دلیل و مدرکی بهتر از خودِ «اوستا» و زبانی که «اوستا» با آن سروده شده نیست! هرچند برخی پژوهشگران برای ردّیابی و ره‌گیریِ گذشته‌ی ایران به یزد می‌روند، به صرف تنها حضور گروهی از زرتشتیانِ ساکنِ نواحیِ غربی که به آن دیار گریخته‌اند، در حالی که بسیاری دیگر با پژوهش در اماکن و مراکز و مقبره‌ها و گورها و مداقه در لابلای متون تاریخی و کتیبه‌ها و آثار باستانی و گشتن در موزه‌های تاریخی و موزه‌های مردم‌شناسی و …تن به مهاجرت نداده و به بهانه‌ی دیدن تنها یک یا دو آتشکده که به هزار و یک دلیل از جمله وضعیت اقلیمی هم‌چون بادیه و برهوت بی‌کرانه و کویری بودن و نبود آب و علف و دوری از وقایع و حوادثِ هجوم ترک ها و تاتارها و تازیان در امان مانده و جان به سلامت برده‌اند، تیغ بر بسیاری مسلماتِ بدیهیِ تاریخی نمی‌نهند. اینان بی‌گمان، کوله‌باری سنگین‌تر بر گُرده و شانه دارند و داشته‌های عظیم‌تری نیز در سینه! ساکنان و زاگرس‌نشینان، چونان دیگر مردمان ایران، آغوش به دین مبین اسلام گشودند و از دین باوران ایرانی هستند، اما حجم و انبوهِ اندوخته‌ها و داشته‌های تاریخیِ ارجمند و با ارزش، دست‌یافتنی‌تر می‌نماید، تا اطلاعاتِ اندکِ برخی مهاجرانِ به یزد و مناطق کویری! چنان‌چه؛ «ورائورت»، «خرماوه»، «کوی یشت» و رودهایِ؛ «کاش کان»، «سی‌مره» و کوه‌هایِ؛ «باواس»، «باوایزه»، «باوسلار»، «هراور»، «هین جس»، «هئومان»، «مایشت» و «کوایر-کبایرِ بزرگ» که به معنای کوه ایرانی است و ناشیانه به «گبر» ترجمه شده است. چنان‌چه؛ واقعیت‌های تاریخی در مورد زاگرس‌نشینان به اندازه‌ی نامِ اصفهان؛ (اسپاهان، سپاهان و اسپی ان) باژگونه و مخدوش شده است. این که در زبان مادی؛ «اسپی» به معنای سپید- سفید است و آن به معنایِ «آب» است، مثلِ «اسپی کوه» که به معنایِ کوهِ «سپید» است. چنان‌چه؛ سرچشمه‌های زاینده‌رود، در کوه‌های بختیاری؛ برفاب‌ها و چشمه‌هایی‌اند، که آب آن‌ها به سپیدی می‌زند و از این رو اجداد و پیشینیان ما این خطه را «اسپی آو» نامیده‌اند، هم‌چون؛ «اسپی کوه» و لغت‌شناسان، زیرِ هراسِ حکم‌رانانِ غیرِ ایرانی و زبانِ استیلا، آن را به؛ «ا ص ف هان» ترجمه کرده‌اند. همان‌گونه؛ «دجله»، محلِ ساختنِ ابتدایی‌ترین خانه‌های گِلی بود و «مردمانِ مادی» آن را «دیه گله» می‌نامیدند و بعدها با تبدیلِ حرف «گ» به «چ»، دجله خوانده شده است.
ایرج رحمان‌پور، در زمینه‌ی موسیقی، با نقدِ وضعیت حاکم بر موسیقی، فضای مرعوب کننده‌ای که سبب شده است، موسیقی سنتی به میدانی ختم شود، که میدان‌دارانش، خوانندگانِ پاپِ قبل از انقلاب‌اند. فضایی که موجب می‌شود با فشارآوردن بر مدیران و مسئولانِ موسیقی و تغییرِ تلقیِ فرهنگیِ آن‌ها نسبت به این موسیقی از یک طرف، آن‌ها را دچارِ وادادگی نموده، تا از صحنه پس بکشند، و از سوی دیگر خود عرصه‌دار میدان شوند.
این موسیقی، هواخواهان و طرف‌داران پر و پا قرص و ثروتمند و صاحب قدرتی دارد که؛ از وقتی چشم باز کرده است، خود را در رفاهِ مطلق دیده است؛ خود را پشتِ فرمانِ ماشین‌های شیکِ شاسی بلندِ مدل بال دیده است، در بهترین و مجلل‌ترین و گران‌ترین رستوران‌ها ناهار و شامش را خورده است، همه‌ی فامیل، خویشان و بستگانِ درجه یک و نزدیک ش در زیباترینِ شهرهای دنیا زندگی می‌کنند، یکی‌اشان؛ پسرِ تاجری دنیا دیده است و به عشق ایرانِ دوست داشتنی، در یکی از اقالیم فرنگستان و بلادِ کفر، سرش به واردات- صادرات و تجارت گرم است. یکی‌اشان؛ در گشتنِ دنیا با فامیل، در رقابتی مداوم و در دوئلی نفس‌گیر به سر می‌برد؛ خواهرش در آمریکاست، برادرش در انگلیس، عموهایش در ایتالیا، دایی‌هایش در آلمان، خاله‌هایش در پاریس و خالوهایش در لندن‌اند و خلاصه هر کدام از بستگانِ فیکس و آکبندشان در یکی از این کشورهایِ؛ اتریش و سوئد و سوییس و نروژ پراکنده‌اند و مدام سرگرمِ «کنسل» کردن و «اُکی» نمودنِ پروازشان‌اند؛ صبحانه را در سواحل یک کشور میل می‌کنند، شام را هم ساحل کشوری دیگر، و به جای شناسنامه، همیشه یک پاسپورت در جیب بغلی‌اشان دارند. عادت دارند پول هایشان را به دلار خرج کنند. مغازه های لوکس اشان در تهران، تبریز، اصفهان، شیراز و مشهد پول پارو می‌کنند و مشتری‌هایشان نجومی می‌خرند. خودشان هم عادت دارند کالاهای خارجیِ انبارهایشان را یک‌جا وارد کنند؛ به هر حال ارزان می‌خرند و گران می‌فروشند.
این‌جا در پایتختِ کشوری که پر از جوانانی است که از سپیده دمان تا شامگاهان در خیابان‌های پُرترافیکِ تهران، یک گوشه‌ی پیاده رو بساط کرده و بنجل‌های وارداتی چین را آب می‌کنند و غروب‌های غم‌انگیز، پشت ترافیک، جان به تنگ آمده اشان را به در و دیوار بکوبند یا مانند پاندول ساعتی سرگردان در راهروهای ممتد واگن‌ها شد- آمد کنند و خود را از میله‌های سقفِ قطارهای مترو و اتوبوس‌های برقی و بی‌آرتی آویزان کرده و زیر هُرم نفس‌های هم، قبل از آن که تن خسته‌ی خود را به خانه بکشانند، با خالی خیال خود به حسابِ این زندگی پُرنکبت و اقساطِ وام های پرداخت نشده و هزار و یک بدبختیِ دیگرشان بپردازند.
در آن سوی آب‌ها، اما فرزندانِ صاحبانِ صنایع و تجارت‌خانه‌های جورواجورشان، سرگرم شنا و تفریحات شیک و عیشِ شبانه‌اند و در ابرشهری چون تهران، که جوانانش سر در سطل‌های دهان گشوده‌ی زباله‌ها برده و به قول ایرج؛ «هدف بر سر اقوام ایرانی است، و این که ما باید اجازه داشته باشیم بر اساس آن چه داشته‌ایم و داریم، هنر درخورِ هویت خود را به وجود بیاوریم.» اما همان آقازاده‌های صاحبان ثروت و تجارت، مسئولان فرهنگی را زیر فشار قرار داه تا تلویزیونِ ملی و رسمی یک کشور را به پذیرش موسیقیِ «پاپ» که به‌رغم نامی که بر آن گذاشته‌اند و کمترین قرابتی هم با اصل این نام ندارد وادارند.
بچه‌ها، نوه‌ها، نبیره‌ها و ندیده‌هایِ خلفشان هم در یکی از دانشگاه‌های مهم، اقتصاد و تجارت می‌خوانند و یکی دو تا از بی‌عرضه‌هایشان هم که ممکن است تعدادشان از انگشتِ کوچکِ پایِ چپ‌اشان هم فراتر نرود، در یکی- دو تا از دانشگاه‌های خصوصیِ درجه چندمِ غرب فیزیک کوانتوم بخواند، اما همه در یک چیز مشترکند و یک شباهتِ شگفت به یک دیگر دارند، و آن این است که جملگی آن‌ها هرکدام برای خود نمایندگی یک شرکت اقتصادی را بی‌کمترین عرق‌ریزی روح و جسمِ نازنین‌اشان بر عهده دارند و با تدبیر و درایت ذاتیِ آن ژنِ نایاب که در تک‌تکِ یاخته‌های تنشان به امانت گذاشته شده است آن را اداره کنند و آن هم نه روزی دور که در همین دقیقه و ثانیه و اکنون، پرچم‌دارِ سعادت و سربلندی ایران‌اند و خدا را شکر که ما هم ملت شریفی هستیم و ذرّه‌ای بخل و حسادت در وجودمان نیست هیچ، تازه از این که بازارشان سکه است و حسابِ تمامِ حساب‌های بانکی‌شان با رشدِ صعودیِ سرسام آور دلار و یورو مداوم در حال بالا رفتن است، بسیار هم خوش‌حالیم و اصلا به اندازه‌ی یک ریالِ ناقابل دلمان برای این ریالِ بی‌بها و خاصیتِ ایرانی که حتا بخاری کوچک از آن بلند نمی‌شود هم نمی‌سوزد!
در چنین شرایطی به قول استادِ موسیقی و آواز لرستان؛ «به ما چه ربطی دارد که تاتلیسِ استانبولی در ابرشهرِ معروفی که تمام تاریخش بیش‌تر از یک صدسال نیست، به یک قدیس تبدیل می‌شود. ما مردمانی که صاحب تاریخیم، هویت داریم، موسیقی داریم و به‌رغم همه مباحث و مجادله‌های روشن‌فکری، که صفحات مطبوعات و نشریات جامعه را در برگرفته، هرگز و هیچ‌گاه سلطه پذیر، نخبه کش و دیکتاتور نبوده‌ایم. در زاگرس، زبان هیچ‌کس را به جرم سرودن یک شعر از پشت سرش در نیاورده‌اند.» در این جغرافیا، موسیقی و زندگی، به‌سانِ دو روی یک سکه بوده است؛ موسیقی مانند زندگی است و زندگی عینِ موسیقی است. بی‌هیچ تردیدی، ادبیات و فرهنگِ زاگرسی، استعداد و ظرفیت آن را دارد که هم سنگِ موسیقی و ادبیات بومیِ دیگر نقاطِ جهان بدرخشد، که یک نمونه‌اش، استاد شامیرزا مرادی، مردِ درس ناخوانده و مکتب نرفته‌ای که بدیلی برایش نمی‌توان یافت، در جشنواره‌ی «آوینیون پاریس»، چنان کرد که حیرت جهانیان را بر انگیخت. وقت آن است، که ما به سازِ خود بخوانیم و به ساز خود برقصیم.
مردمان زاگرسی، بی‌که از رنجِ؛ «بی‌هویتی» رنج ببرند و یا در برابر غرب، عقده‌ي «خودکوچک بینی» داشته باشند و یا خود را مصرف کننده‌ي بی‌چون و چرایِ محصولاتِ فرهنگیِ غرب بدانند و با این که تاب شنیدن هر نوع آوایی را هم دارند، اما این حق را هم برای خود قائلند که پس از سه- چهار دهه‌ای که از عمر انقلاب می‌گذرد، چیزی فراتر از موسیقی سال‌های دهه‌ی ۵۰ داشته باشند. این که آن‌ها نه می‌خواهند و نه هم تمایلی دارند، که؛ «سفره لیسِ پس‌مانده‌ی نشخوارهای کهنه و تهوع آورِ خوانندگان کوچه- بازاری باشند.»؛ چراکه در خود، این ظرفیتِ فرهنگی را می بیند، که موسیقیِ هیجان‌آور و پرالتهابی برای جوانان و موسیقیِ آرام‌بخشی نیز برای سالمندان بسازند؛ چراکه میانِ مردمانی که سرزمین خود را می‌فروشند و به قدر کسبه‌ی «ونَک» و بعضی نقاطِ تهران ثروت ندارند، با آن‌هایی که صبحانه‌اشان را در لندن میل می‌کنند، ناهار را در پاریس صرف می‌فرمایند و شام را هم با یکی از نازنین جانان و دوست دختران و معشوقکانِ موبورشان در ایتالیا یا آلمان و یا یکی از بلادِ باران‌خیز و خوش آب و هوای اسکاندیناوی نوش جان می‌فرمایند، چندان تفاوتِ فاحشی ندارند.
سینما هم که وضعیتی چندان بهتر از موسیقی ندارد؛ سینمایی که یا سرشار از اکشن‌های بی‌هویت است، و یا آکنده از همان فضایِ عاشقانه‌های سطحی و دَم دستی و پوشالی است، که خاصِ سال‌های پرخاطره‌ی مدرسه و ویژۀ عشق‌های دوران دبیرستانی است، و یا فیلم-فارسی‌های شبیه به فیلم‌های بالیودی و عشق‌های شکست‌خورده و حسرتِ ایام جوانی و آن‌چه اُفتد و دانی و اشک‌های دنباله‌داری که به یاد آن روزها رود رود گریه راه می‌اندازند، و یا در حد اُسکارِ غریبه پسندند. پس چرا ما مردمِ زاگرسی، نباید حق داشته باشیم که دنباله‌ی منطقیِ فرهنگی باشیم که بنیاد و اساسش بر بی‌عدالتی نبوده است و دست‌آوردهایش در زیر آواری از بی مهری جان می دهد. در چنین شرایطی، بر موسیقی‌پژوهان و دیگر پژوهشگرانِ حوزه‌ي فرهنگ، هنر و ادبیاتِ نواحی غرب و جنوبِ غربی فرض و واجب است که با تمام وجود و شیفتگی و علاقه، بشریت را از بکرترین و زیباترین دست آوردهایِ هنری و ادبی سیراب کنند.
استاد آواز لرستان، بیش از هرچیز دل‌سپرده‌ی سرودن است و از میان همه‌ی دارایی‌های جهان، دل‌خوشِ جرعه‌ای شعر است، تا شاید روزی شاعری انسان بیابد و برایش تصویر برّه‌ای معصوم را کنار جوی زلالی بکشد، که آن روز او را با نیم‌شراب نوشِ شاعری شیدا تنها گذاشت و نوشت؛ «تقدیم به خواننده‌ای که…از آن روز، هر شب تا به خانه برسد، نقابی را که تنها به درد دلربایی می‌خورد، در گریبان پنهان می‌کند تا به خانه راهش دهند!» حالا از آن روز، سال‌ها گذشته است و آن سوی دریاچه‌های خانه‌اش، انتظاری سرکش موج می‌زند، که تنها به روی یک عاشق در می‌گشاید.»
ایرج، شاعری از مردمان زاگرسی است؛ شاعرِ زمهریر و آهن و بلوط و مفرغ، با دستمالی از ابریشم و مخمل و ذائقه‌ای انباشته از ترانه‌هایِ هل و میخک، که تصویری مینیاتوری شده در آن نقش بسته و روح شعرِ ملی را فریاد می کشد؛ با دخترانی که در آستانِ پرچینِ شعرش کِل می کشند.
ایرج رحمان پور؛ شاعری که روزی در کنارِ نهرِ کوچکِ شهر، در انتظارِ کشیدنِ برّه‌ای بود که شاعری برای او بکشد،۱ اینک پس از سال‌ها چشمانش را به زلال کوچک شوا رود دوخته است، شاید یک خلبانِ سرگردان برایش تصویرِ آن برّه را بکشد.
پایان- اردی‌بهشت ۱۳۹۱

۱- اشاره به فرازی از کتاب شازده کوچولوی اگزو پری است، که«صدایی گفت؛ «بی زحمت برایم یک برّه (گوسفند) بکش!

نویسنده : محمدکاظم علی‌پور | سرچشمه : سیمره‌ی شماره‌ی 722 (1 خرداد 1403)
به اشتراک بگذارید
تعداد دیدگاه : 0
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.