توانا بود هرکه دانا بود
همواره روزگار با سیمره جاری باشید...
Sunday, 7 July , 2024
امروز : یکشنبه, ۱۷ تیر , ۱۴۰۳ - 1 محرم 1446
شناسه خبر : 14387
  پرینتخانه » شعر و داستان تاریخ انتشار : ۳۱ مرداد ۱۴۰۱ - ۱۲:۳۱ | | ارسال توسط :

مرا تحویل خودت بده

مرا تحویل خودت بده
مرا به «شیرِزی» از طنینِ آفتاب برگردان/ واژه‌های در نِسار مانده را دوست نمی‌دارم/ مرا به دست‌هایی تشنه بسپار/
که چشم به‌راهی را چشیده
و به چشم‌هایی که بی‌خوابی را بلعیده باشند
و با خطِ لبانی بیامیز
که در هوای بی‌خودیِ من جا مانده‌اند
منم را از من ببر
و به خطوطی از شکل افتاده بدل کن
چنان تابلوهایی از آبستره‌ی محض
و چنان کیهانی بنوازم
که نغمه‌هایی تازه از هر پرده‌ام شعله کشد
و هر استخوانِ سردم
خاک را بهارانه به جنبش درآوَرَد
دورم کن از فریبِ دهان‌های تاریک
از این زوزه‌های ناهمگونِ فروتن
و آن دهان‌های چسبیده به تریبون‌ها
و در توفانی از سیاهیِ درخشان گیسوان‌ات بپیچانم
اگر نه ـ در لحظه ای از حرزِ آن روسری
                                           آرامم کن
اگر نه  در دفتری از کلماتِ لرزان
                                              ویرانم کن
تا در شعله‌هایی از توازنِ شعر
دوباره به یاد آورده شوم
مرا از خودم کم کن
و به شعری از خودم
به رنجی از خودم
و به تنهاییِ عزیزِ خودت
                                اضافه‌ام کن
و در نیرویی فلج شده
                              حیرانم کن
در حسی، بی‌مددِ دیدن
و طنینِ آوازی، بی‌مددِ شنیدن
ای ی ی نازنینِ از هرچه تو لبریزتر!
روحم را در خودم بگداز
تا در نگاهی از تو چکیده شوم
آبم کن تا در ریشه‌های تو حل شوم
بعد ـ با کلامِ کوتاهی در آستانه‌ی نرفتن
بر لبه‌ی لغزیدن و لرزیدن
و در خرابیِ پیاله‌ای که به لبش نرسانده‌ای
که به لب نمی‌رسانی‌اش هرگز!
هم‌سازم کن
و در اتفاقی تا شقیقه‌های نرسیدن به خاک
دوباره مرا برگیر
برگیرم از خودت
برگیرم از نهایتِ ناتوانیِ دستان‌ات
از نیازِ بی واژگی‌ام
                          بی‌شکلی‌ام
مرا برگیر از خدایم
                          از بی‌خدایی‌ام
و با خود هم‌سازم کن
از خودم
از نوازشِ کیهانیِ دستان‌ات
از شیرِزِ آفتاب خورده‌ی جان‌ات
از پیاله‌ی از دل چکیده‌ی اندوهت
از همه
                 از همه ـ بجز خودت ـ
بی نیازم کن
اما سرخیِ شرم را از من نگیر
و دلرپه‌ی «دوست می‌دارمت» را
تا در دستپاچگیِ لرزشِ دست و دلم
سنگین شوم از چشم‌هایت
سنگین شوم از لحظه‌ای که از تو رفته بودم
و «دوستت می‌دارمی» که بر زبانش نرسانده بودی
اما در هوای بی‌خودیِ من جا مانده بود!
*هرگونه برداشت و تلخیص از مطالب این تارنما بدون ذکر منبع ممنوع است و پیگرد قانونی دارد.
نویسنده : روح‌الله رویین | سرچشمه : سیمره633(15 اَمرداد1401)
به اشتراک بگذارید
تعداد دیدگاه : 0
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.