توانا بود هرکه دانا بود
همواره روزگار با سیمره جاری باشید...
Thursday, 4 July , 2024
امروز : پنج شنبه, ۱۴ تیر , ۱۴۰۳ - 28 ذو الحجة 1445
شناسه خبر : 12592
  پرینتخانه » طنز, یادداشت تاریخ انتشار : ۰۹ فروردین ۱۴۰۱ - ۱۳:۰۲ | | ارسال توسط :
طنز

غمِ این خفته‌ی چند

غمِ این خفته‌ی چند
هشت- نُه ماهی می‌شد که از کار برکنارش کرده بودند. چرا؟ نمی‌دانست. این تیرِ غیب از کدام خاکریز ناپیدا به سمتَش گرا گرفته بود، نمی‌دانست! کدام از خدا بی‌خبر و یا با خبری مسبب‌اش بود خبر نداشت.

توی این هشت- نه ماه، سیاوشی برای چاره‌ی کار خدمت تمام مقام‌های ذی‌ربط رسیده بود. به کرار خواهش کرده بود حالا که برش نمی‌گردانند، لااقل دلیل اخراجش را بفرمایند. هم در گفت‌وگو با مقامات و هم زیرشکواییه‌های ارسالی، تقاضای پایانی‌اش همیشه این بود:«اگر بفرمایید کدام منکر اخراجم را رقم زده است به یقین اول از شما و بعد از خدا طلب استغفار می‌کنم. و یقین داشته باشید من‌بعد آن فعلِ نکوهیده و حرام که فعلاً از آن خبر ندارم از من سر نخواهدزد.» و اضافه می‌کرد:«اجرای امر به معروف و نهی از منکر، دستورخداست. منکر را باید توضیح داد، تا فرد بداند چه غلطی کرده است.»
و خدا می‌داند آن‌ها که با موضوع ارتباط داشتند هنگام شنیدن این حرف‌ها، در طرح‌ریزی کدام نقشه و یا در فکر کدام فعل سرّی بودند. اینان قشنگ‌تر از پاس‌کاری برزیلی‌ها آن‌قدر سیاوشی از این سو به آن سو، از این اداره به آن اداره، از این مقام به آن مقام پاس داده بودند که با حساب و کتاب برید. شوخی بزرگ‌شان تمام اعضا و جوارح اجتماعی و فرهنگی سیاوشی را در هم کوبید. وقت‌هایی که از فرط دویدن‌های بی‌حاصل و خستگی، مُخش سه، کار می‌کرد و لنگ می‌زد و شیمی مغزش بر اثر سوءتغذیه به هم می‌‌خورد، فکر می‌کرد چون هیچ مقامی در این دنیا دلیل اخراجش را نمی‌داند و می فرمایند کار آن‌ها نیست، پس بی برو برگرد، کار، کارِ اجنه است. خوانده بود که اجنه دو نوع‌اند: گروهی خداپرستند و گروهی پادوی بی‌چون و چرای شیطان. کار دسته‌ی دوم زور ناب برای محو خوبی و زیبایی وُ مهربانی، و قاپیدن نان دهان کودکان امثال سیاوشی بود. اینان هرگز به اکله و اشربه‌ی جشن‌ها وُ شادی‌ها و عیدها و سیزده به درها لب نمی‌زدند؛ اما گرداگرد دیگ‌های سوگواری‌ها عین آپاچی‌ها پا می‌کوبیدند و قر می‌دادند. سیاوشی اهل انصاف بود. همه‌ی اجنه را با یک چوب نمی‌راند. برای همین با اعتقاد راسخ، می‌گفت:«درسته که کارِ اجنه است اما کار اجنه‌ی خداپرست اصلآً نمی‌تواند باشد.» پیره‌زنی که از اقوام دورشان بود به همسر سیاوشی، گفته بود:«دخترگلم، رنگت زرد شده، مشکل شوهرت حتماً از بین میره، برو یه جگر گوسفند بخر، همین سه‌شنبه شب بده بیژن ببره کنار یه قبر قدیمی چال کنه. هفت- هشت روز نکشیده همه چیز به امید خدا و چهارده معصوم رو به راه می‌شه و می برنش سرکار.»
مریم همسر بیژن سیاوشی به‌گونه‌ای که پیره‌زن حال کرده بود به تایید سرش را تکان داده بود. و گفته بود:«حتماً، روی چشم! » و بعد با خود گفته بود تا وقتی جگر گوسفند و دندان سگ سیاه و قلمه‌‌ی گوسفند کارگشا باشن جای هیچ گشایشی نیست… سیاوشی کوپن‌ها را به حاج یدالله فروخته بود و نیم کیلو گوشت و سه دانه نان بربری آورده بود خانه. شام را که خوردند، بچه‌ها رفتند دنبال درس و مشق‌شان. بعد از چند دقیقه سکوت، مریم، گفت:«بیژن با این وضع می‌خوای چکار کنی؟» بیژن، گفت:«چه کنم؟ هفته پیش، آقای عزیزی آدرس داد، رفتم چوب بری قربان‌پور برا کار. قربان‌پور با لحنی گفت خودمم این‌جا اضافی‌ام که عرق کردم. ماه پیش هم نیم ساعت با گردن کج به فتح‌الهی گفتم یکی از تاکسی‌هاش بده سرش کار کنم. گفتم همه تومنی سه هزار می‌گیرن، من دو هزار. هم‌چین پیچوندم که چند روز از خودم و دروغای اون عقم می‌گرفت و شاهد هستی هشت- نه ماه هم شب و روز برا موضوع اخراجی سگ‌دو زدم. هیشکی احساس تکلیف نکرد لااقل بگه، بای ذنب قتلت؟…» مریم، گفت:« وندم که چرا اصرار داری من نرم بپرسم چرا سیلون و ویلونت کردن، آخه مگه جاسوس عراق بودی، مگه مال بیت‌المال رو بالا کشیدی، مگه عتیقه ازت گرفتن؟ کارمون برا شام شب به فروختن تلوبزبون و سهمیه‌ی کوپن نکشیده ؟ کشیده یا نه؟….» سیاوشی که فهمیده بود مریم عین مار زخمی است با لحنی آرام و مهربان، گفت:«برو عزیزم. برو بپرس، اما یقین دارم فقط اعصابتو خرد می‌کنن. اینا قسم خوردن جز واسه دور و بری‌هاشون یه قدم خیر برندارن.» بیژن بلند شد. گاز را روشن کرد و کتری را گذاشت روی آن. یک چای هم با هم خوردند… ساعت هفت صبح مریم جلو آیینه، مقنعه را تا دو سانتی ابروها پایین کشید. دقیق عین دو لنگه‌ی ترازوی آرم دادگستری. با وسواس نگاهش کرد، مو نمی‌زد. خداحافظی کرد. هنوز به وسطای کریدور طبقه‌ی دوم نرسیده بود که آقایی صدایش زد:«خواهر.. خواهر!» مریم، برگشت:«منو صدا زدین حاج‌آقا کاکول‌پور؟» حاج‌آقا با سگرمه‌هایی که تا چانه‌اش خط برداشته می‌داشت، گفت:«بله خواهرسروستانی، چند لحظه تشریف بیارین.»
مریم سروستانی وسط در ایستاد وگفت:« بفرمایید.» به جز حاج‌آقا کاکول‌پور، دو حاج‌آقا هم ته اتاق داشتند با نان سنگگ خشخاشی، پنیر و گردو می‌خوردند. کاکول‌پور دستی دور دهانش کشید و گفت:«بفرمایید بنشنین. می‌خواستم فقط یه تذکر بدم.» مریم سروستانی با اکراه نشست. «بفرمایید!» حاج‌آقا زیر چشمانی، با لحنی که سعی می‌کرد با بم کردنش، به آن ابهتی بدهد، پرسید:«با کی کار دارین؟» سروستانی می‌دانست پاسخ به این پرسش اصلاً به کاکول‌پور ربطی ندارد، اما خویشتن‌دارانه، گفت:«با آقای مدیرکل، چطور؟» حاج‌آقا، گفت:«چکارش دارین؟» سروستانی با کمی عصانیت بلند شد و گفت:« مشکل شخصیه.» کاکول‌پور با تحکم و به سرعت، گفت:«خواهر سروستانی بفرما بنشین، عجله کار شیطانه.» سروستانی، گفت:« اگه حرفی هست لطفاً برین سر اصل موضوع. باید برم دفتر مدیر وقت بگیرم.» کاکول‌پور،گفت:«خودم برات وقت می‌گیرم. پس اجازه بدین یه مسئله‌ی شرعی رو دقیق تذکر بدم.» در این فاصله یکی از آن آقایانی که داشتند پنیر وگردو و نان خشخاشی می‌خوردند، گفت:«بنشیند، خب حتماً حرف مهمی هست.» پنیر و گردوخور بعدی هم که هنوز لقمه در دهانش بود با لحنی که سنگینی لقمه به قول صدابردارها، صدایش را دیستورت کرده بود، گفت:«حتماً واجبه.» و بعد به سرفه افتاد. سروستانی، گفت:«ان‌ء‌شاالله که خیره.» کاکول‌پور، گفت:« اگر به جای هنر، معارف خونده بودی با این کفشای نمی‌اومدی اداره؟»
سروستانی: «چطور‌حاج آقا؟!» «خواهرم، شنیدن تق تق کفش خانم جماعت کراهت داره. از بیست قدمی، از روی همون پله اول صدای کفشات توی راهرو می‌پیچید. گناهه، می‌دونی قریب به اتفاق کارمندای اداره مردن. شرعی نیست صدای تق تقِ کفش خانما به گوش آقایون برسه؟ کراهت داره. معصیت داره. قصدم صرفاً امر به معروف و نهی از منکره.» سروستانی در یک لحظه با سرعتی عجیب، کفش‌هایش را از پا در آورد. کفِ کفش‌ها و پاشنه‌ی درب و داغان‌شان را گرفت بالا و با صدایی که کمی ویبره شده بود، گفت:«کفش چهار سال پیشه. پاشنه‌اش هم دو سانت بیش‌تر نیست، ساییده. چکار کنم جناب کاکول‌پور؟ این صدای پاشنه‌ی کفش نیست صدای بدبختیه، صدای بیچارگیه. صدای در به دریه. بسه دیگه بابا، ول کنید شما رو به حضرت عباس!» و برافروخته از اتاق زد بیرون به طرف دفتر مدیرکل. رییس دفتر، گفت:«حاج‌آقا با یکی از معاونین رفتن تهران سمینار و تا پنج‌شنبه هم تشریف نمیارن. می‌‌خواین برا دوشنبه‌ی آینده اسمتونو یاداشت کنم؟» سروستانی با نگاه مات به چیزی در خیالش زل زده بود. رییس‌ دفتر، ادامه داد:« البته اگه واسه کار همسرتون اومدین فکر نکنم بشه کاری کرد. خودم سه بار براش وقت گرفتم، افاقه نکرد.» سروستانی با کفشای زهوار در رفته رسید سر خیابان. تاکسی گرفت. راننده انگار چیزی شنیده باشه، گفت:« چیزی فرمودین خانم؟» سروستانی دلتنگ گفته‌بود:«غم این خفته چند خواب در چشم ترم می‌شکند!»

نویسنده : دکترنصرت‌الله مسعودی | سرچشمه : سیمره‌ی شماره‌ی 618(1400/12/24)
به اشتراک بگذارید
تعداد دیدگاه : 0
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.