توانا بود هرکه دانا بود
همواره روزگار با سیمره جاری باشید...
Sunday, 7 July , 2024
امروز : یکشنبه, ۱۷ تیر , ۱۴۰۳ - 1 محرم 1446
شناسه خبر : 11668
  پرینتخانه » شعر و داستان تاریخ انتشار : ۲۸ دی ۱۴۰۰ - ۹:۵۰ | | ارسال توسط :

شعری از لیلا حسن‌وند

شعری از لیلا حسن‌وند

تو ترسیدی که من باری، به روی شانه‌ات باشم و یا چون حسِ غمگینی، درونِ خانه‌ات باشم تو ترسیدی که من با تو، بمانم در قفس شاید شریکِ کاسه‌ی آب و دو مشت دانه‌ات باشم نفهمیدی برای تو، دل از سینه درآوردم که لبریزِ شرابِ کهنه‌ی میخانه‌ات باشم دو بالم را شکستم تا زمینی شد […]

تو ترسیدی که من باری، به روی شانه‌ات باشم
و یا چون حسِ غمگینی، درونِ خانه‌ات باشم

تو ترسیدی که من با تو، بمانم در قفس شاید
شریکِ کاسه‌ی آب و دو مشت دانه‌ات باشم

نفهمیدی برای تو، دل از سینه درآوردم
که لبریزِ شرابِ کهنه‌ی میخانه‌ات باشم

دو بالم را شکستم تا زمینی شد نگاهِ من
دل از هفت آسمان کندم که تا دیوانه‌ات باشم

شروع تازه‌ای بودی ولی در قصه‌ای تاریک
دلم می خواست فصلِ روشنِ پروانه‌ات باشم

دلم می خواست ای آیینه‌ی دانای کل، روزی
به کشفِ دیگری، آن نعره‌ی مستانه‌ات باشم

| سرچشمه : سیمره609(25 دی‌ماه 1400)
به اشتراک بگذارید
تعداد دیدگاه : 0
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.