توانا بود هرکه دانا بود
همواره روزگار با سیمره جاری باشید...
Sunday, 7 July , 2024
امروز : یکشنبه, ۱۷ تیر , ۱۴۰۳ - 1 محرم 1446
شناسه خبر : 12594
  پرینتخانه » شعر و داستان تاریخ انتشار : ۰۹ فروردین ۱۴۰۱ - ۱۳:۰۵ | | ارسال توسط :

شعری از دکترمهتاب سالاری

شعری از دکترمهتاب سالاری
دیروز چارقد سرخت را که به اضطراب گیسوت گره می‌زدند بادهای ولگرد کِل کشیدند

و خدایان سرنوشت
جای مُهری باستانی را
نشستند و بریدند و دوختند
به پریشانی پیشانیت
همان شبی که زوزه می‌وزید
و تو در ضجه‌هات حل می‌شدی
و حنا
بند به بند
انگشت اشاره‌ات را گِل می‌گرفت…

امروز
بادهای ولگرد
تمام تو را زوزه می‌کشند
و اشاره‌ی انگشتت را دفن می‌کنند
تو
در قلعه‌ای که هفت حصار…
سنگ نوشتت را مرور می‌کنی
و کودکی‌ات را آه می‌کشی…

و فردا
زمین تورا می‌روید
در هیئتی اسطوره‌ای
که ریشه گُلوَنی سبزش
در باد می‌رقصد
تو کِل می‌کشی
و مخمل‌کوه را شیر می‌دهی…

نویسنده : دکترمهتاب سالاری | سرچشمه : سیمره‌ی شماره‌ی 618(1400/12/24)
به اشتراک بگذارید
تعداد دیدگاه : 0
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.