توانا بود هرکه دانا بود
همواره روزگار با سیمره جاری باشید...
Sunday, 7 July , 2024
امروز : یکشنبه, ۱۷ تیر , ۱۴۰۳ - 1 محرم 1446
شناسه خبر : 11854
  پرینتخانه » فرهنگی, یادداشت تاریخ انتشار : ۱۳ بهمن ۱۴۰۰ - ۱۰:۰۱ | | ارسال توسط :

ششله ششله‌های شیخالی‌خان

ششله ششله‌های شیخالی‌خان
واژه‌ی «ششله ششله‌ها» به زبان لکی و لری یعنی پسران دیوانه‌ی «شیخالی‌خان». از بس کارهای احمقانه انجام داده‌اند، اسم آن‌ها را ششله ششله‌ها گذاشته‌اند. راویان پیر در مورد ششله ششله‌ها و شیخالی‌خان نقل می‌کنند، هر قوم، طایفه‌ و ایلی افسانه‌، قصه یا برداشتی از کارهایی که آن‌ها دارند که از نسل‌های گذشته تا به‌حال سینه به سینه به جا مانده‌است.

می‌گویند شیخالی‌خان پدر ششله‌ششله‌هاست. او مردی عصبی «جن‌جله‌دار»۱، خشمگین، «قُرّات»۲ مغرور و خودپسند بوده و دوازده پسرش هم «هُرچ»۳ و ناقلا بودند. آن‌ها در سرزمینی زندگی می‌کنند که کوه‌ها سر به آسمان کشیده و انواع جنگل‌های انبوه و بیشه‌زارهای طولانی و نهر آب‌های خروشان و چشمه‌های زلال دارد. در فصل زمستان کوه‌ها و دره‌ها همه سفید‌پوش و هوای سردناکی دارد و روی صخره‌ها و شاخه‌ی درختان قندیل‌های یخی «میل۴» بسته‌اند در حالی که در فصل بهار این سرزمین سبز و خرم است و آب و هوای معتدلی دارد. پرندگان شب و روز روی درختان آواز می‌خوانند و تمام ایل‌ها و گله‌داران به آن منطقه کوچ می‌کنند. قدیم‌ها، شیخالی‌خان آن سرزمین را گرفته بود و دار و دسته‌ای از افراد بی‌رحم، دور خودش جمع کرده بود. هر روز گردنه‌ها را می‌گرفت و از ایل‌ها گله‌داران و کشاورزان باج و مالیات می‌گرفت. در آن سرزمین پسران دیوانه‌اش را به جان مال مردم انداخته بود و علاوه بر این هرکدام در هر گوشه‌ای رفتارهای ناپسندی و ظلم و ستم بر مردم می‌کردند و هرج و مرج به وجود می‌آوردند و جان مردم از دستشان به لب رسیده بود. مردم از ظلم و ستم و رفتارهای ناشایسته‌ی او به «جِرّ۵» آمده بودند. آنان یکی پس از دیگری منطقه را ترک می‌کردند و طولی نکشید شیخالی‌خان دور و برش خالی شده و کسی حرف‌های او را گوش نمی‌داد. بنابراین مصمم می‌شود از راه دیگری، جست‌وجو کند تا قدرتی به دست آورد. پس به دربار چله‌ی بزرگ می‌رود و می‌گوید: «شیخالی‌خان هستم. دوازده پسر ناقلای دیوانه‌حال، دارم به نام ششله‌ششله‌ها. قبلاً بیا و برویی داشتم، اما الان فقط دار و دسته‌ای دارم اگر اجازه بدهید خودم و پسرانم در دربار شما دو برادر۶ خدمت بکنیم.» چله‌ی بزرگ می‌گوید: «باشد اما شرطی دارم، کسانی که بخواهند در دربار خودم و برادرم – چله‌ی کوچک- خدمت کنند، باید مأمورانی بی‌چشم و رو و خشن و غضبناک و دیوانه‌حال باشند. به کسی رحم نکنند و چنان سخت‌مزاج باشند که زمین و آسمان را به هم بدوزند و تمام آبادی‌ها را در زیر برف «نخمه‌سار۷» و تمام زنان را در «ورتاوا۸»، «رق۹» کنند.»
شیخالی‌خان می‌گوید: «باشد!» و پسرانش را به دربار چله‌ی بزرگ می‌برد و می‌گوید: «البته پسرانم مأمورانی بی‌رحم و هورچ هم دارند.» چله‌ی بزرگ وقتی به آن‌ها نگاه می‌کند، می‌گوید: «الحق که همان‌هایی هستند که زمین و زمان را تکان خواهندداد. من شش نفر از آن‌ها را در دربار خودم جذب می‌کنم، شش روز از آخر حکومتم را به دست آن‌ها می‌دهم و شش نفر را به دربار چله‌ی کوچک می‌فرستم. شیخالی‌خان! کلید دوازده روز از زمستان را به دست پسرانت می‌سپارم.» بعد به آن‌ها رو کرد و گفت: «و شما ششله‌ششله‌ها! باید کاری بکنید تا نسل آدمیزاد را از روی زمین برداشته شود!» شیخالی‌خان با ذوق و شوق به چله‌ی بزرگ اطمینان می‌دهد: «شک نکن، پسرانم دیوانه هستند اما اختلاف و درگیری هم با خود دارند؛ شش نفر از آن‌ها می‌گوید، باید دنیا را نابود کنیم، شش نفر دیگر معتقدند نباید زیاد ظلم و ستم کنیم.» به هر حال شیخالی‌خان پسرانش را جمع می‌کند و می‌گوید: «دار و دسته‌تان را جمع کنید، با هم لج نکنید، آن‌چه چله‌ها می‌گویند باید بی‌چون و چرا انجام دهید.» ششله‌ششله هم، دار و دسته‌های خود را که باد، باران، برف، ابر‌، «سایْقَه۱۰»، «کِزَه۱۱»، «یَکِلَه‌کُش۱۲» و «دایالَه۱۳» بودند، در «مله‌سیه۱۴» گردآوری می‌کنند و به هرکدام از آن‌ها مأموریت‌هایی می‌دهند و می‌گویند: «آن‌چه ما می‌گوییم شما بدون چون و چرا انجام دهید و چنان «شَپْ‌شَپَه‌تیتان۱۵» بکنید که آسمان و زمین به هم دوخته شود. گردنه‌ها را ببندید و کوه‌ها و دره‌ها را بپوشانید و چنان سرمای شدید راه بیندازید تا زنان را در «ورتاوا» خشک شوند و آبادی‌ها را در زیر برف بپوشانید و «قِرّان قِریْوَت۱۶» به وجود بیاورید و به احدی رحم نکنید.» چله می‌گوید: «شیخالی‌خان! «آساره قوس۱۷» یعنی «زِلَه۱۸» در کمین است باید بروید و نگذارید او از آسمان بیاید پایین و زمین را گرم کند، چون نمی‌گذارد «وَر۱۹» پا بگیرد و آب یخ ببندد!» ششله‌های چله‌ی بزرگ به هرکدام از مأموران‌شان دستور می‌دهند و می‌گویند: «آهای! تا می‌توانید ظلم و ستم را بر مردم وارد کنید.» بادها از سوراخ‌ها بیرون می‌آیند، ابرها شروع به باریدن برف می‌کند و مانند جُل بر زمین فرود می‌آید. باد، برف و کولاک را به هم می‌پیماید و وَر دره را پُر می‌کند، گردنه‌ها سفید‌پوش می‌شوند، شب‌ها سایْقَه می‌زند و زار و زمین یخ می‌بندد. گردنه‌ها بسته می‌شوند، آب رود‌خانه‌ها یخ می‌بندد، حتا «سیمره۲۰» یخ می‌بندد. معلوم است، زمین و آسمان را به هم دوخته‌اند، کزه و سرما شدید می‌شود و یَکِله‌کُش به جان گله‌ها می‌افتد. شب به طویله‌ها می‌رود تک تک گوسفندان را می‌کشد. دال‌ها صبح زود به منطقه هجوم آورده، لاشه‌ی گوسفندان را می‌درند و می‌خورند. چند آبادی در زیر برف مانده‌اند، دایاله بچه‌ها را در آتش می‌اندازد. هر روز «وَرَ لْوی لَه۲۱» فروریخته و پرندگان را در لانه خشک می‌کند و شب گرگ‌ها به دور آبادی می‌ریزند و اگر کسی بیرون برود انگشت سیاه و کبود بر می‌گردد.
آن‌ها مردم را قرّان و قریوت کردند. راویان، می‌گویند: «یادمان نمی‌رود، ششله‌ششله‌های شیخالی‌خان چه «نخمه‌ای۲۲» بر این سرزمین وارد کردند. بانوان در ورتاوا رق شدند. چله، می‌گوید: «اَر مِ بکینان قِرّان لک و لُرّ
وَ شو سایقه وَ روژ اُورِکِرّ»۲۳
راویان، می‌گویند: «چله‌ی بزرگ آخرهای عمرش بود و چهار پایش قطع شده بود. زیر لحاف رفته و به چله‌ی کوچک می‌سپارد؛ ای برادر! من دیگر توان ندارم اگر به جای تو بودم همه را از سرما خشک می‌کردم. چله‌ی کوچک تأکید می‌کند؛ ای برادر، تو چرا این کار را نکردی! من «بَلَّه شیلَمْ ‌ها دُما۲۴»، نمی‌توانم این کار را بکنم. دوباره‌ی چله‌ی بزرگ به چله‌ی کوچک، می‌گوید: «برادر نگران نباش! «مِ اَر یِه شُوْ بِمینِمْ لَخِه مَشینم!۲۵» اما چله‌ی بزرگ عمرش تمام می‌شود و دارِ تفرقه‌اش از هم پاشیده می‌شود و دسته دسته از جمله شیخالی‌خان و شش پسرش فرار می‌کنند. به «چیا مووی۲۶» می‌روند در طویله‌‌ای خود را «قایْمْ۲۷» می‌کنند. راوی، می‌گوید: «آساره قوس می‌‌بیند، چله حکومتش را از دست داده، شیخالی‌خان و پسرانش به طویله‌ای رفته و پنهان شده‌اند، «کُله اُوْرِ۲۸» سیاهی را آماده می‌کند و به او دستور می‌دهد: «ایمشو شومانگیه۲۹» برف‌ها بینا هستند و به هم اصابت نمی‌کنند و «مِلون حُرد نماو۳۰»، پس باید تا صبح «بنرکِینن۳۱» و روی طویله‌ی شیخالی‌خان و پسرانش فرود بیایید تا آن‌ها زیرآوار بمانند. از آن طرف شیخالی‌خان می‌داند، آساره قوس دنبال آن‌ها است به پسرانش می‌گوید امشب حق ندارید بخوابید. امشب تا صبح برف می‌بارد اگر نرویم روی پشت بامِ طویله را بروبیم، شک نکنید که زیرآوار می‌مانیم و از بین می‌رویم. اما ششله‌ها گوش نمی‌‌سپارند و تخت می‌خوابند. شیخالی‌خان بیدار است بلند می‌شود و سر گاوش را می‌بُرد و آن را قطعه قطعه می‌کند و داخل «تییان۳۲» روی اجاق می‌گذارد تا خوب پخته شود. صبح زود می‌خواهد که بیرون برود، درِ «تِلَکینه۳۳» را فشار می‌دهد، اما باز نمی‌شود. آن را خرد می‌کند و به بیرون می‌رود. وقتی نگاه می‌کند، می‌بیند که طویله در زیر برف مدفون شده و پسرانش در زیر آوار مانده‌اند. سراسیمه سر به کوه گذاشته و به سمت بارگاه چله‌ی کوچک پناهنده می‌‌شود. حال نوبت شش پسر دیگر است. آن‌ها به دربار چله‌ی کوچک رفته‌اند. چله‌ی کوچک، می‌گوید: «از شما می‌خواهم چنان بی‌رحم باشید که همه‌ی مردم در زیر آوار برف و بوران بمانند و نگذارید راه‌ها باز شوند. «بایس زمین بکینون اَ سُن!۳۴». قِرّان قریوت بکنید. زود، بروید سریع این کارها را انجام بدهید.» شش پسر شیخالی‌خان می‌آیند، همه‌ی مأمورهای خود را جمع می‌کنند. سوزِ سایْقَه و کِزَه را به جان مردم رها کنند. سه نفر از آن‌ها مخالف این کارها هستند. پس بینشان درگیری به وجود می‌آید. روزهایی که روزگار در دستِ خودی‌ها و مخالفانِ ظلم و ستم است، آن روزها گرم است و برف و کولاک نمی‌بارد اما به محض این‌که به دست یکی از جلادان می‌افتد، آن روز، سرما کزه و برف و کولاک چنان می‌بارد که تمام کوه‌ها و دره‌ها را پر می‌کند و راه‌ها و گردنه‌ها را می‌بندد. چله‌ی کوچک به شیخالی‌خان می‌گوید: «پسرانت با هم اختلاف و درگیری داشتند به همین دلیل نتوانستند کاری از پیش ببرند.» او رو به چله‌ی کوچک می‌کند و می‌گوید: «ششله‌ها به اندازه‌ی مجموعِ شصت روز چله‌ی بزرگ و کوچک، مردم را اذیت کردند و کارهایی که این‌ها کرده‌اند روزها «شمیریای۳۵» هستند: «ششله ششله کُل کریم‌خانی
وَرْ نَه مَواریا تا پشتِ زانی۳۶» بعد از شش روز بوی باد کله‌سیاه می‌آید و لرز بر بدن چله‌ی کوچک می‌اندازد و حکومتش از بین می‌رود. مردم، پرندگان، آب‌ها، درختان و همه‌ی جانوران از زیر یوغِ یخ و یخبندان و سرما و سوز سایقَه آزاد می‌شوند.

پی‌نویس‌ها:
۱- دیوانه‌حال، جن‌زده، ۲ – پررو، بی‌حیا، معجب و نفور ۳ – نادان ۴- منجمد ۵- تنگ، جان به لب رسیده ۶- منظور چله‌ی بزرگ و کوچک هستند که با هم برادرند ۷ – بپوشانند ۸- لبه‌ی‌آتش تنورساجی
۹- خشک(از سردی) ۱۰- یخ‌بندان ۱۱ – سوز سرما
۱۲- موجود نامرعی که بنا بر اعتقاد مردم شب‌هّا به طویله‌ها آمده و تک‌تکِ گوسفندان را می‌کشته است
۱۳- عجوزه‌ای که باعث انداختن و سوزاندن کودکان در اجاق‌ها می‌شده است. ۱۴- نام گردنه‌ای است
۱۵- طوفان و کولاک بسیار عظیم و مخوف.
۱۶- نسل کشی ۱۷ – آخرین ستاره‌ای که هنگام طلوع خورشید از دیده‌ها پنهان می‌شود
۱۸ – سیاره‌ی زحل ۱۹- برف ۲۰- رودخانه‌ی خروشان که نماد پر آبی و سیلاب است ۲۱ – برفِ در هم تابیده شده ۲۲ – فاجعه ۲۳- معنی: اگر می‌خواهید مردمان لک و لر را از بین ببرید، باید شب سایقَه(یخ‌بندان) راه بیندازیدکه سرزمین یخ ببندد و روزها ابر متراکم و آبستن، سایه بگستراند تا جلوتابش آفتاب را بگیرند و نگذارد یخ و برف‌ها آب شوند.
۲۴- یعنی: بهار پشت سرم است ۲۵- من چله‌ی بزرگ هستم، اگر یک شب بیش‌تر بمانم، شک نکن که لگدی می‌پرانم تا دنیا خراب شود
۲۶ – نام تپه‌ای است ۲۷- پنهان ۲۸- تکه ابر
۲۹- امشب شبی مهتابی‌ست ۳۰- گردنشان خرد نمی‌شود ۳۱- بی‌توقف ببارید ۳۲- دیگ بزرگ
۳۳- درب چوبی که با شاخه‌های ریز و درشت و تابیده در همِ درخت بلوط ساخته شده باشد
۳۴- باید زمین را به سنگِ سخت تبدیل کنید
۳۵- شمرده‌شده ۳۶- ششله‌ششله همه رشید و قوی و پهلوان بودند اگر حکومت دستشان می‌افتاد تا بالای زانو برف و بوران می‌شد

راوی‌ها:
* ماه بانو حسنوند، روستای کاکارضا، بخش الشتر، سن ۸۰ سال، زمان: ۱۳۵۷
* سید‌مهدی وفایی، روستای گردنه‌خان، نورآباد دلفان، متولد۱۳۱۷، زمان: ۱۰/۰۹/۱۳۶۵
* رشید زالی، روستای زالی، نورآباد دلفان، سن ۸۵ سال، زمان: ۱۵/۰۹/۱۳۶۵

نویسنده : حشمت‌علی آزادبخت | سرچشمه : سیمره611(13 بهمن‌ماه1400)
به اشتراک بگذارید
تعداد دیدگاه : 0
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.