توانا بود هرکه دانا بود
همواره روزگار با سیمره جاری باشید...
Thursday, 4 July , 2024
امروز : پنج شنبه, ۱۴ تیر , ۱۴۰۳ - 28 ذو الحجة 1445
شناسه خبر : 17202
  پرینتخانه » لرستان پژوهی, مقاله تاریخ انتشار : ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۲ - ۹:۱۸ | | ارسال توسط :
یاد بعضی نفرات

در کوچه باغ‌های خرم‌آباد؛ از قصه‌های شبانه تا روایت‌های شاهنامه / ایرج کاظمی؛ پژوهشگرِ تاریخ، فرهنگ و ادبیات لرستان(بخش نخست)

در کوچه باغ‌های خرم‌آباد؛ از قصه‌های شبانه تا روایت‌های شاهنامه / ایرج کاظمی؛ پژوهشگرِ تاریخ، فرهنگ و ادبیات لرستان(بخش نخست)
اشاره: «یاد بعضی نفرات»، نگاشته‌های سال‌های پایانی دهه‌ی 80 و یکی- دو سال نخست دهه‌ی 90، در باره‌ی برخی چهره‌های فعال فرهنگ، هنر و ادبیات لرستان است.

این نوشته‌ها از متنِ گفت‌و‌گوی نگارنده و دیگر چاپ‌کرده‌های اندیشه‌ورزان و اصحابِ فکر و فرهنگ و هنر تدوین شده‌است که هرکدام در سطح و اندازه‌ی خود، منشأ اثر بوده و به سهم خود نیز موجب رشد و تعالی جریان فرهنگ و هنر در زاد بوم خود بوده‌اند.

و یک توضیح؛
از میانه‌ی دهه‌ی ۷۰، تا نزدیک به یک دهه بعد، بر سر سه موضوع میان نگارنده و زنده‌یاد استاد ایرج کاظمی، یک مناقشه‌ی طولانی برقرار بود؛ این جدال، نخستین‌بار با نقدی با عنوان «نگاهِ غیر تاریخی»، بر کتاب «مشاهیر لُر» که تازه وارد بازار شده بود، آغاز و با پاسخ ایشان بر آن، که به جای پرداختن و جواب دادن نقد، به مسائل حاشیه‌ای پرداخته بود، واکنش مجدد این قلم را برانگیخت که با نقدی دیگر به‌عنوان «متن گریزی و غلبه حاشیه بر متن» به این جدال ادامه داده شد. بعد هم بر سر چگونگی شکل‌گیری انجمن اهل قلم، که با شتاب‌زدگی و حمایت مدیرکل ارشاد و معاون وقت سیاسی استانداری لرستان در پاییز یا زمستان ۷۶ و به‌دور از سازوکار دموکراتیک و در غیاب اهالی قلم لرستان و حتا خرم‌آباد تأسیس گردید. بعدها نیز در سلسله مقالات و نقدهایی که بر سه نهاد و مرکز فرهنگی لرستان؛ «آموزش و پرورش»، «صدا و سیما» و «فرهنگ و ارشاد اسلامی» نوشتم، در یکی از این نقدها که به آسیب‌شناسی انجمن‌های اداره ارشاد لرستان پرداخته بودم و در آن دو- سه سطر به انجمن اهل قلم اشاره کرده بودم، ایشان هم که رییس این انجمن بود، آن دو- سه سطر را تاب نیاورد و به شدت واکنش نشان داد، و یک پاسخ طولانی چهار- پنج صفحه‌ای را به نشریه (هفته‌نامه‌ی شقایق) فرستاد، که خودم دبیر سرویس هنر و ادبیات آن بودم. هرچند طبق مطبوعات پاسخ آن در حد دو برابر آن می‌بایست چاپ شود، من، اما همه آن را به حروف چین دادم و وقتی به صفحه‌‌‌‌‌‌بندی شد، یک صفحه کامل نشریه شد و همه آن را بی‌کمترین دست بردن در آن چاپ کردم. به هر این جدال و مناقشه صفحاتی از مطبوعات لرستان آن سال‌ها به خود اختصاص داد. گفتن این که از میان جماعت اهل قلم لرستان، نگارنده بیش از هرکسی به استاد کاظمی پیچیده‌ام. با این همه و با حفظ تمام آن اختلاف نظرها و جهت‌گیری‌هایی که هرکدام از ما را با یک ذهنیت و زاویه دید جداگانه و در جایگاه و پایگاه فکری خویش قرار می‌دهد و با همه حرف و حدیث‌ها و جدال تاریخی میان اهل قلم و اهل شمشیر، و این‌که یک اهل قلم و نویسنده، در کدام بزنگاه در کنار مردم قرار داشته است، باید به قضاوت تاریخ سپرد. با این همه زنده‌یاد کاظمی، یکی از پژوهشگران شناخته شده‌ای است، که بر فرهنگ مکتوب لرستان تأثیرگذارده است و به نوعی فرهنگ این خطه وامدار اوست.
***

ایرج کاظمی
سال ۱۳۲۰، در محله‌ي پشت بازارِ خرم‌آباد به دنیا آمد؛ محله‌ای با کوچه‌های تنگ و باریک و دیوارهای کاهگلی و آن بافت ساده و سنتی‌اش و پشت‌بام‌هایی که در ماه‌های اردی‌بهشت و تا نیمه‌های خردادماه، هم‌چون دشت‌های بکر و دست نخورده سرزمین لرستان، از گیاهان و گل‌های وحشی مانند شقایق و دیگر گیاهان و گل‌های خودرو پُر می‌شد.
خرم‌آباد دهه‌ي ۲۰ و ۳۰، صحنه و عرصه دو محله سنتیِ پشت بازار و درب دلاکان بود. میان این دو محله، یک رقابتِ کِشدار و جدال دایمیِ کُشنده برقرار بود. در ماه‌های مذهبی محرم و صفر، به‌‌ویژه روزهای تاسوعا و عاشورا غوغایی می‌شد و این جدالِ نفس‌گیر را به یک دوئلِ دامنه‌دار تبدیل می‌کرد و صف‌آرایی دسته‌جاتِ سینه‌زنی و زنجیرزنیِ دو محله‌ي قدیمی درب دلاکان و پشت بازار به اوج می‌رسید. دسته‌جاتِ زنجیرزنی کمتر محل جدال بود، اما دسته‌جات سینه‌زنی، کانون رؤیارویی و جدالِ محلات بود. سردسته‌ها و رهبران ‌دسته‌جات در آتشِ رقابتی مداوم می‌سوختند و هر آن، خود را به آب و آتش می‌زدند و یک غائله می‌آفریدند، تا در افکار عمومی مطرح و در کانون توجه مردم قرار بگیرند.
جوانان دسته‌جاتِ هر دو محله‌ی قدیمیِ پشت بازار و درب دلاکان، ایام تاسوعا و عاشورا با غروری مهارناشده، داعیه‌دار برتری خود در برابر دیگر دسته‌جات محلات رقیب بودند و پیرانِ محلات هم به جای خویشتن‌داری و خودداری، با چشمانِ اشک‌آلودِ تعصب، بر طبلِ جدال و رؤیاروییِ دسته‌جمعیِ میان این محلات می‌کوبیدند و ناگهان در یک چشم بر هم زدن، صحنه از رقابت و جدالی عادی به یک نزاع جمعی تبدیل می‌شد و گاه هم سبب کشتار شده و صحنه‌های خونینی را رقم می‌زد. پیش می‌آمد که عزاداران و سوگواران، گاه قربانی این نزاع‌های کور و تعصباتِ بیهوده و جهالتِ سرانِ محلات می‌شدند.
نگرانی‌های هر ساله، از برخوردهای خونینِ محلات در ایام تاسوعا و عاشورا، شهربانی و رکن دومِ ارتش را بر آن داشت تا از همان روزهای نخستِ ماه محرم، بزرگان و سردستگان دو محله معروفِ پشت بازار و درب دلاکان و بعدها سایر محلاتِ رقیب را به شهربانی احضار نموده و با گرفتن تعهد و امضا از آ ن‌ها، مسئولیت و تبعات نزاعِ بین محلات را به خودشان واگذاشتند. شهربانی و رکن دوم ارتش با گذاشتنِ مسئولیت بر شانه‌ی رؤسای محلات، از خود سلب مسئولیت کردند. با این همه، گاه کارِ جدال و نزاع بالا می‌گرفت و به درگیری‌های خونین و مرگ‌باری منتهی می‌شد و سرانجام مداخله شهربانی را اجتناب ناپذیر می‌نمود.
آن روزها بیماری‌های واگیر و رایج امان از همه بریده و بیداد می‌کرد. سرخک و آبله و حصبه و مخملک، یکی یکیِ کودکان را مثل برگ درختان بر زمین می‌ریخت. سال‌های وباسال بود و تب مالت و مالاریا و بیماری‌هایی که از پی هم می‌آمدند. کودکان در هجوم این بیماری‌ها اگر هم جان به سلامت می‌بردند، اما گاه داغ افلیج شدن بر پیشانی اشان می‌ماند.
ایرج، تنها فرزند خانواده بود. دو خواهرش در ایام کودکی، بر اثر سرخک و حصبه جان باختند. مرگ و میر کودکان امری عادی بود و در حاشیه‌ي گورستان‌ها، گوربچه‌هایی (قوربچو)- بود، که هرچند وقتی، کودکی را در آن به خاک می‌سپردند. آن روزها امکانات پیش‌گیری برای جلوگیری از افزایش بی‌رویه جمعیت وجود نداشت. مادرانی بودند، که طی سالیان یا در مدت یک دهه، بالغ بر ۱۲-۱۰ کودک به دنیا می‌آوردند، اما تنها ۲ یا ۳ تن از آنان عمرشان به جهان قد می‌داد و مابقی هم‌چون برگ‌ریزانِ ایام پاییز، یکی یکی سینه به آغوش خاک می‌گشودند.
ایرج، تنها فرزند ذکور و بعدتر تنها فرزند مردی بود، که از دور دنیا جز او و دو دخترش فرزند دیگری نداشت و آن دو نیز در کودکی تاب نیاوردند. محل خدمت پدر، فرمانداری خرم‌آباد بود و در مواقع بسیار، در کسوت بخشدار به نقاط مختلفی از لرستان مأمور می‌شد. مواقعی هم که در خرم‌آباد بود، معمولاً میان دو پستِ معاون و رییس دفترِ فرماندار در نوسان بود. همین هم باعث شده بود، خانه‌اشان همواره محل رجوع و شد- آمد افرادی از فامیل و خویشان و همسایگان و ساکنین محله باشد.
علی اصغر کاظمی، اهل دلفان بود و به سبب مشاغلی که در فرمانداری داشت، میان مردم و ساکنان محلّه پشت بازار وجاهت و جایگاهی کسب کرده بود. تحصیلات معمول آن زمان را که به پایان برد، چون هم خط خوبی داشت و هم ربط و بستگی‌اش به خانواده‌های ملاکینِ دلفان، سبب شد تا توسط پدرش که از خوانینِ سرشناس خطه دلفان بود و به توصیه سرهنگ حاج علی خان رزم‌آرا که در آن ایام فرماندهی تیپ مختلط لرستان را عهده‌دار بود، در اداره که آن روزگار به اداره «طرق و شوارع» معروف بود، به کار گماشته شود و چندسال بعد هم به فرمانداری خرم‌آباد منتقل شود.
سرهنگ رزم‌آرا، در بین افسران آن سال‌ها شخصیتی درس خوانده و دانشگاهی داشت؛ فرانسه را خوب بلد شده بود، دو کتابِ؛ «جغرافیای نظامی کردستان» و «جغرافیای نظامی لرستان»‌اش هنوز برای اهل تحقیق و پژوهش‌گران، به‌عنوان منابعی قابل ارجاع شناخته می‌شوند. رزم آرا، سال‌ها بعد به درجه سپهبدی رسید و به یکی از صاحب منصبان و رؤسای مقتدرِ ستاد ارتش ایران، طی سال‌های دهه ۲۰ تبدیل شد (۲۰ تا ۲۹) و سرانجام در سال ۲۹ به نخست وزیری منصوب گردید.
سپهبد رزم آرا، در سال‌های پایانی دهه‌ی ۲۰، یکی از طرف‌های درگیر در غائله نفت و ماجراهای آن بود. در سال ۲۹ و هم‌زمان با منصوب شدن به نخست‌وزیری، به سبب موضع‌گیری‌اش در برابر جریان ملی شدن نفت، از سوی آیت‌الله کاشانی مهدورالدّم تلقی گردید و با فتوای کاشانی و دیگر مراجع، توسط خلیل طهماسبی از اعضای فداییان اسلام و از یاران نواب صفوی، در صحن مسجد شاه، با دو تیر تپانچه از پای درآمد و به زندگی تب‌آلود و پرماجرایش خاتمه داده شد.
ایرج، فرزند یکی یک دانه علی اصغرخان کاظمی، آن ایام ۸ یا ۹ سال بیش‌تر نداشت. خبر ترور رزم آرا را از طریق رادیو شنید. آن روزها در خرم‌آباد، شاید به تعداد انگشتان دو دست، رادیو در محلات شهر وجود نداشت و این جعبه جادویی تنها در خانه تعدادی اندک و انگشت شمار از خانواده‌های مرفه شهری پیدا می‌شد.
خانواده علی اصغر خان کاظمی، از معدود خانواده‌های خرم‌آبادی بود، که یک رادیوی فیلیپس بزرگ داشتند. ایرج کودک، خبر ترور سپهبد رزم آرا را از رادیوی فیلیپسِ منزلِ پدری‌اش شنید.
شب‌های دوشنبه که فرستنده رادیویی لشکر۵ به مدت یک ساعت برنامه داشت، صحن حیاط خانه پدری ایرج، غوغایی می‌شد. دسته‌های مردم و هم محله‌ای‌ها و همسایگانِ دور و نزدیک و گاه برخی فامیل، به‌خصوص عصرها و شب‌های تابستان در حیاط منزلِ علی اصغرخان جمع می‌شدند و گوش به طنین صدایی که از رادیو پخش می‌شد، می‌دادند. جذاب‌ترین برنامه‌ي رادیو، اما، مربوط به موسیقیِ محلی بود. زنان و مردان جوان و دختران و پسران فامیل برای گوش سپردن به طنین پرجذبه‌ای که از آن جعبه جادویی پخش می‌شد و در فضای حیاط وسیع علی اصغرخان منتشر می‌گردید، سر از پای نمی‌شناختند و برای پیوستن به حلقه‌ گوش سپردگان به آن جعبه‌ي جادویی، خیره در آسمان پرستاره آسمان خرم‌آباد، بی‌قرار و منتظر، لحظه‌ها را یکی یکی نفس می‌کشیدند. این برنامه‌ی جذاب رادیویی را ۳ تن از هنرمندان و نوازندگان مطرح آن زمان همراهی و اجرا می‌کردند؛ همت‌علی سالم، علی‌رضا حسین‌خانی و پیرولی کریمی از شاخص‌ترین نوازندگان محلی بودند، که معمولاً خوانندگی برنامه را هم خودشان بر عهده داشتند. آن روزها هنوز پای خوانندگان معروف و خوش صدا به رادیو باز نشده بود.
بر خلافِ ایرج، که تنها فرزند خانواده بود، پدرش، علی اصغرخان، برادران و خواهران متعددی داشت. خانه‌ی پدری ایرج در دوران کودکی‌اش، پر می‌شد از میهمانانی که اغلب، بستگان و خویشان و فامیل‌های درجه یک و گاه کمی دورترشان بودند. دوستانِ پدر و دیگر فامیل‌های سببی‌اشان، صحن و فضای خانه را به مهمان‌سرایی بزرگ و همیشگی تبدیل کرده بودند. منزل علی اصغرخان آن روزها به تالاری وسیع به سالنِ آمفی تئاتر شبیه کرده بود، که بازیگرانش در آن جعبه‌ی جادو بودند، و خانه به تفرجگاهی برای خویشان و نزدیکان و همسایگان بدل شده بود، که صاحب و دربان نمی شناخت.
مادر و مادربزرگ ایرج، در ایامی هم که پدرش به مأموریت خارج از خرم‌آباد می‌رفت، کارشان پذیرایی مداوم و بی‌وقفه از برخی فامیل و میهمانانی بود که اطراقشان در منزل علی اصغرخان از هفته هم می‌گذشت و گاه به درازا می‌کشید و آن‌ها همواره مشغول و سرگرم پذیرایی از میهمانان فامیل بودند، که هیچ ملاحظه‌ای سرشان نمی‌شد و حوصله‌ی میزبانان را سر می‌بردند و آن‌ها را از میهمان‌نوازی چنان پشیمان می‌کردند، که برای ابد پشت دست خود را نقره داغ کنند. شاید همین خاطراتی که ایرج در کودکی دیده بود، بر روی او تأثیری تلخ گذاشته بود، که در زندگی‌اش چندان تمایلی به رابطه و رفاقت با دیگران نداشت، که در همه ی سال‌های ۲ دهه ۷۰ و ۸۰، به‌جز مدیران کل فرهنگ و ارشاد و البته ماشالله امان اللهی بهاروند، معاون دایمی‌اش و یکی دو نفر دیگر، دور رابطه با آدم‌ها را خطی از بطلان کشیده بود.
مادر ایرج، به شدت خسته می‌شد و نفسش می‌برید از آن همه پذیرایی، و هرگاه هم کم می‌آورد و نسبت به این وضعیت و اوضاع اعتراض می‌کرد و زبان به گلایه و شکوه می‌گشود، مادر بزرگ ایرج، با درایت و دانایی و فراستِ ویژه‌اش او را دلداری می‌داد و آرام می‌کرد. این سنت در زندگیِ ایرج که تنها فرزند خانواده بود ادامه پیدا نکرد، چرا که بی‌ملاحظگیِ خویشان و فامیل و همسایگان، سبب خستگی بی‌وقفه مادرش می‌شد و امان او را می‌برید و از پا در می‌آورد. حضور بی‌قاعده‌ی این جماعتِ آوار شده بر سر خانواده‌اشان، در اعماق و ژرفای جان ایرج کودک و نوجوان چنان ریشه دوانده بود، که بعدها چندان تمایل و تعلقی به زندگی و روابط این‌چنینی نداشت و بر خلاف پدر، که درِ خانه‌اش به روی دیگران گشوده بود، او اهل رفت و آمد نبود و زندگی کاملاً بسته‌ای داشت و کمتر به دامِ این نوع روابط می‌افتاد. گرچه در مناسبات، کمی تا قسمتی جوانب احتیاط را رعایت می‌کرد، اما بر خلاف پدرش، که خانه‌اش، محل شد- آمد فامیل و همسایگان بود، ایرج خان، نوعی زندگی جزیره‌وار و جدا از اقوام و جماعت فامیل را سال‌ها بعد برای خود برگزید. این نوع زندگی و علاقه نداشتن به روابط با دیگران، سبب شده بود تا در رؤیارویی و مواجهه با دیگران، به‌ویژه جوان‌ترها دچار نوعی تکبر و تفرعن شود، و دیگران از آن، به نوعی خودشیفتگی و نارسیسم تعبیر کنند.
محدوده‌ی خرم‌آبادِ سال‌های دهه‌ي ۲۰، به دو محله‌ي پشت بازار و درب دلاکان منتهی می‌شد. محل اتصال و پیوند این دو محله، میدانی بود که آن زمان «میدان گپ- بزرگ»‌اش می‌نامیدند. از کاروان‌سرای میرزاسیدرضای تفرشی، جدّ بزرگِ میرآقایی‌ها و ستوده‌های فعلیِ خرم‌آباد که اکنون محل بازار طلافروشان خرم‌آباد است، که می‌گذشتی، به محدوده‌ی دربِ دلاکان نزدیک می‌شدی و در پایین‌دست، به سمت جنوب، میدان کوچک‌تری بود که در اذهان و خاطره مردم خرم‌آباد به «سه سیک» معروف است و علت این نام‌گذاری هم این بود، که از میانه این خیابان سراسری، دو محله از آن انشعاب پیدا می‌کرد، که در دو جهت مخالف هم قرار داشتند.
درب دلاکان چندین کوچه‌ی اصلی و فرعی داشت؛ کوچه کلیمی‌های مقیم خرم‌آباد که به محله‌ی «یهودیان» شهرت داشت و محله‌ي ماهی‌گیران از معروف‌ترین کوچه‌های منطقه‌ی درب دلاکان به شمار می‌رفت. از معمرین نقل و روایت شده است، که در یکی از کوچه‌های منطقه‌ی درب دلاکان، منزل مسکونی آیت‌الله سیدابوتراب جزایری قرار داشت و چندخانه آن طرف‌تر، منزل حکیم یعقوب کلیمی بود، که در لُری به «حکیم یاقو» معروف است.
معاریف و مشاهیر یهودی مقیم خرم‌آباد، هم‌چون؛ «عزیز شماش» و «یوسف واکِلو» با مردم شهر و روحانیون و مسلمانان حشر و نشر داشتند. آیت‌الله آقا ابوتراب جزایری از آن‌ها حمایت می‌کرد و آن‌ها نیز برای آیت‌الله احترام ویژه‌ای قائل بودند. پس از رحلت مرحوم جزایری، یهودیانی مقیم خرم‌آباد، هفته‌ها سوگوار او بودند.
محدوده‌ی «پشت بازار» و «پاسنگر» از همین محلی که ساختمان میرملاس، که در گذشته به آن «بلدیه» می‌گفتند آغاز و به «میدان گپ» یا همان «میدان بزرگ» ختم می‌شد. بلدیه، در زمان شهردار شهنواز در سال ۱۳۱۹ خورشیدی ساخته شد. شهنواز، شهردار مقتدر و خوش‌آوازه‌ي خرم‌آباد بود، که قبل از شهریور ۲۰، شهردار این شهر شده بود. شهنواز علاوه بر ساختِ ساختمان بلدیه، مکانی را که امروز به پارک شهر معروف است، بنا کرد. این مکان پیش از نام‌گذاری‌اش به پارک شهر، به پارکِ شهنوازی شناخته می‌شد.
محله‌ی پشت بازار، قدیمی‌ترین و کهن‌ترین محله شهر بود. این محله را چندین کوچه در شکل و قواره‌های کوچه‌های تنگ و باریک از یک طرف و کوچه‌های بزرگ و گل و گشاد از سوی دیگر به هم متصل می‌کرد.
ایرج، در ایام کودکی، به سبب علاقه‌ي پدرش به شاهنامه‌خوانی، انس و الفتی با کتاب پیدا کرد و برخلاف کودکان هم‌سن و سال خود که ایام کودکی ر ا با بازی‌های کودکانه و هیاهوی بچگی سپری می‌کردند، چندان در این دوران، کودکی نکرد. در شب‌های زمستان به‌ویژه در زمهریرِ شب‌های دی و برف و کولاک بهمن‌ماه، که سراسر بامِ خانه‌ها و کوچه‌ها را برف، سفیدپوش می‌کرد، تنها سرگرمی و دل‌خوشی مردم، دل دادن به قصه‌های شبانه و شاهنامه‌خوانی‌هایی بود که در خانه آدم‌هایی مانند علی‌اصغرخان کاظمی، برگزار می‌شد.

شاهنامه‌ای که در خانه‌ي علی اصغرخان کاظمی پدر بود، شاهنامه‌ای قطور با قطعی بزرگ بود، که ایرج پسر تا آن روز همتا و نظیرش را ندیده بود. او ساعت‌ها خیره در عکس‌ها و تصاویر متن کتاب می‌شد و برای گوش سپردن به روایت‌هایِ «شاهِ نامه‌ها» از سوی شاهنامه‌خوان لحظه‌شماری می‌کرد؛ رستم، پهلوان بزرگ شاهنامه و دیگر پهلوانان این اثر سترگ و جاودانه که حکیم توس، فردوسی فرزانه خلق کرده بود، ذهن کودکانه و کنجکاو او را ساعت‌ها پس از ختم مجلس، در هاله‌ای سیال از خیال، به جهان قهرمانان می‌برد و در اسطوره‌های این کتاب غرق می‌کرد.
قهرمانان و اساطیر و اسطوره‌های حماسیِ شاهنامه او را چنان سرگرم می‌کرد که ساعت‌ها در جهان خیال‌انگیزشان سیر می‌کرد؛ از رستم، که با آن هیمنه و یال و کوپال و گرز گرانی که هنگامه نبرد بر بالای سرش می‌چرخاند و سنگین و سهمگین بر سر و پیکر خصم فرود می‌آورد، تا جدال نفس‌گیرش با اسفندیار رویینه و دست یاری دراز کردن به سوی سیمرغ، آن پرنده‌ي اساطیری که سرنوشت‌اش از هنگام تولد زال، به شاهنامه پیوند خورده بود، تا از آن کودک سپیدمویِ رانده شده از درگاهِ پدری، با شیر پرمایه گاوی تنومند ببالد و بزرگ شود و سال‌ها بعد یک پر از پرهای سی مرغی‌اش را از تن بکند و به نشانه‌ي آن راز و پیوند و حمایت، به او بدهد و در اوج بالیدن و برناییِ زال بر سر سام‌آوار شود و او را به نیش و ملامت بگیرد، تا سیاوش که برای اثبات بی‌گناهی‌اش، باید از آزمونِ آتش به سلامت می‌گذشت، و سرانجام، دیگر قهرمانان و پهلوانانی که هرکدام قصه‌ای تلخ و اندوه‌بار داشتند؛ رزم رستم، با سهراب، که شاه کلید نبرد در شاهنامه است و جدال و رؤیارویی پدر و پسر، با آن فرجام تلخ و سرنوشتِ تراژیک اشان، بی‌گمان و به تعبیر فردوسی داستانی پر آب و چشم است. فرجامِ غم‌انگیز مرگ سهراب و قصه‌ي فرزندکشی رستم، بزرگ پهلوان شاهنامه و برملا شدن راز بین پدر و فرزند پس از دیدن بازوبند سهراب که نشان پدر بر بازو داشت و سرانجامِ تلخی که سهراب به پهلوان غالب نوید می‌دهد که اگر ماهی شود و به دریا برود و یا اگر پرنده شود و به آسمان پر بکشد، از دست پدرش رستم در امان نخواهد ماند. نویدی که ناگهان جهان را در دیدگان دستم تیره و تار می‌کند. آن چه از زبان پهلوان جوان بیرون می‌جهد، بسان پتکی سهمگین و بی امان بر سرش فرود می‌آید. پهلوان بزرگ شاهنامه، گریبان چاک چاک می‌کند و خاک بر سر کنان، به‌سوی خیمه و خرگاه لشکر باز می‌گردد، با غم و اندوهی تلخ و ابدی و نوش‌دارویی که چاره نمی‌کند، تا داستان تلخ و تراژیک فرزندکشی تا قیام قیامت روایت شود.
رستم، با همه رستم بودنش، در میانه گفت‌وگوهای هنگامه نبرد، گوش بر رمز و رازها و نشانه‌ها می‌بندد، و با نادیده گرفتن نشانه‌هایی که در میانه رجزخوانی با سهراب بر زبان پهلوان جوان نقش می‌بندد، خود را به نشنیدن می‌زند و در می‌گذرد که غرور پهلوانی‌اش زخم برندارد. اما رستم، این پهلوان خسته و فرتوتِ شاهنامه، گویی در پایان خط قرار دارد. پهلوان پیر کم آورده است و به دعا و سیمرغ متوسل می‌شود و سرانجام، گوش و چشم بر همه نشانه‌ها و رمزها و رازها می‌بندد و در آیینی به دور از رسم و راه پهلوانی، بی‌که بداند، دشنه در پهلوی فرزند می‌نشاند، تا سهراب کشان رقم بخورد و فرزندکشی به رسم و آیینی پلشت بدل شود!
داستان‌های شاهنامه و پهلوانانش؛ از گیو و گودرز گرفته تا توس و سیاوش و فرامرز و اسفندیار و افراسیاب، تا داستان رودابه و تهمینه و شیده و سودابه و فرنگیس و الخ، هرکدام نام‌هایی بودند، که ذهن و فکر و جان تنها فرزند علی اصغرخان را به خود مشغول می‌کرد.
کلاس سوم دبستان بود، که کتاب «امیر ارسلان» نامدار را با پس‌انداز اندکِ روزانه‌اش خرید و چه شب‌هایی که با ولعی وصف‌ناپذیر، صفحه‌صفحه‌ی آن را در کاسه چشمانش می‌بلعید و ساعت‌ها پس از خواندن، هم‌چنان غرق حیرت و شگفتی قهرمان قصه و ماجراهایش می‌شد تا فردا سر کلاس با اشتیاقی اغراق‌گونه و مبالغه‌آمیز آن را برای هم‌کلاسی‌ها و هم‌سن و سالانش تعریف کند. دوستانِ هم‌کلاسی‌اش، هنگام نقل روایت‌های شاهنامه و ماجراهای قصه امیر ارسلان، با هاله‌ای از حیرت و با دهان نیمه‌باز، مسحور سخنان او می‌شدند و او سرخوشانه و مغرور غرق در لذّت گفتن آن‌ها تا سال‌ها بعد سرشار و کیفور از حسی وصف‌ناپذیر از خاطره‌بازی با آن روزها می‌شد. سال‌های بعد و در کلاس‌های بالاتر، کتاب «فلک ناز» و «حمله‌ي حیدری» او را سخت کیفور می‌کرد. بزرگ‌تر که می‌شد دیگر کتاب برایش سرگرمی نبود و هر روز دنیای تازه‌تری به رویش گشوده می‌شد.
آن سال‌های کودکی و نوجوانی، اما در کنار کتاب خواندن، سرگرمی‌های دیگری هم بود؛ بازی‌های کودکانه متداول و متعارف و ساختن یک ماشینِ سیمی که با قراردادن یک لامپ روی آن که ابتکار یکی از بچه‌های محل بود که بعدها رخت نظامی‌گری پوشید و در ارتش تا درجه سرهنگی بالا رفت، او را یک چند به خود مشغول کرد تا وقتی مادربزرگش از سفر مشهد برایش یک ماشینِ کلیدی سوغات آورد، که او را از اغوای ماشین سیمی به در آورد.
ادامه دارد…

نویسنده : محمدکاظم علی‌پور | سرچشمه : سیمره‌ی شماره‌ی 664 (دو‌شنبه 28 فروردین 1402)
به اشتراک بگذارید
تعداد دیدگاه : 0
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.