توانا بود هرکه دانا بود
همواره روزگار با سیمره جاری باشید...
Sunday, 7 July , 2024
امروز : یکشنبه, ۱۷ تیر , ۱۴۰۳ - 1 محرم 1446
شناسه خبر : 12964
  پرینتخانه » شعر و داستان, یادداشت تاریخ انتشار : ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۱ - ۱۱:۰۷ | | ارسال توسط :

خفگی مدام لحظه‌ها

خفگی مدام لحظه‌ها
وقتی به خودم آمدم که مرده بودیم و خانه در هیاهوی همسایه‌ها و ازدحام دکترها، پلیس و پرستار محاصره شده بود. هوا با عشوه‌گری زنانه‌ای داشت خرامان خرامان رو به سرما می‌‌رفت. سر و صدای شوهرم را که داشت با بخاری اتاق ور می‌رفت، می‌شنیدم.

از هوایش پیداست زمستان سرد و خشکی در راه است. حالم زیاد خوش نیست، کمی سرم گیج می‌رود. بوی بدی تمام خانه را ورداشته. بپر بپرهای دخترم را روی این مبل به آن مبل می‌شنیدم.
گاهی برای عروسک‌هایش لالایی می‌خواند: «عروسک قشنگ من قرمز پوشیده…»
رفتم داخل حیاط، درخت مو خشک شده و کل حیاط از برگ‌های زرد و سرخ و نارنجی یک دست
پوشیده شده است.
برگ‌های پاییزی معلق روی آب تکان می‌خورند. حس کردم که آن‌ها هم مثل من سردشان است.
جارو را دستم گرفتم و شروع کردم به جارو کشیدن که صدای شوهرم را شنیدم:« خانم نمیای یه چای بریزی خستگیم در بره؟ هلاک شدم با این بخاری ها…»
پاهایم را که روی برگ‌ها می‌گذاشتم خرچ خرچ صدا می‌داد. حس می‌کردم استخوان‌هایشان زیر پایم له می‌شود. آرام آرام از کنار برگ‌ها گذشتم. دستگیره‌ی در را به سمت پایین فشار دادم، سرم هم‌چنان گیج می‌رود. همان بوی بد زیر دماغم جا خوش کرده است.
داخل شدم با بی‌حوصلگی و غرغر، شوهرم را به باد حرف گرفتم.
-این چه کاریه؟ مگه مجبوری؟ بلد نیستی! یکی رو صدا بزن درست کنه، بوی گند خونه رو ورداشته.
-خانم این جای دستت درد نکنه؟ هی گیر میدی. اگه کسی رو هم می‌آوردم همین وضعیت بود. نگران نباش الان تموم می‌شه.
با بی‌اعتنایی به سمت آشپزخانه رفتم. دوتا چای ریختم، گذاشتم روی میز عسلی.
گفتم: بفرما مهندس! ببینم چیکار می‌کنی. من که بوی بد حالم را داشت بد و بدتر می‌کرد دوباره به حیاط رفتم. صدای دخترم را شنیدم که می‌گفت: مامان گشنمه قرار نیست شام بخوریم؟ با صدای بلندتری گفتم: چرا عزیز مامان، تا یه قصه واسه‌ی عروسک‌هات بگی منم شام رو آماده می‌کنم. صداش می‌آمد، به عروسک‌هاش می‌گفت: شنیدید مامان چی گفت؟ تا من یه قصه بگم غذا آماده میشه. حالا خوب گوش کنید یکی بود، یکی نبود …
سه تا کلاغ روی درخت خشک موی خونمون نشسته بود.
چشمم به کلاغ‌ها افتاد. ساکت ایستاده بودند. از سرما یخ زده‌اند. دلم به حال کلاغ‌ها سوخت. نگاهم را از کلاغ‌ها گرفتم و روی موزاییک‌های حیاط پهن کردم، ولی ذهنم درگیر شده‌است؛ لرزه‌ای به اندامم افتاد. نمی‌دانم چرا؟ وحشت سر تا پایم را گرفته، دوباره سرم را بلند کردم. دیدم از دهان و گوش‌هایشان بخار غلیظی بیرون زده، عین دود که از دودکش بیرون بزند. این بار وحشت در تمام جانم می‌لولید. باز نگاهم را به برگ‌های روی زمین دوختم که حس کردم قفل شده‌ام. چشم‌هایم را بستم، انگار سر پا خوابم گرفت. خودم را توی شهری شلوغ که مردم عین زامبی با پاهایی به شکل پرانتز از کنار هم‌دیگر رد می‌شدند و راه می‌رفتند، پیدا کردم.
صداهایی از خودشان در می‌آورند شبیه فیلم‌های ترسناک هالیودی و با دندان گوشت صورت‌های هم‌دیگر را می‌کندند و بعضی‌‌های‌شان تمام زخم‌های صورتشان را عفونت گرفته بود.
دست داشتند ولی نمی‌دانم چرا از دست‌هایشان استفاده نمی‌کردند، با این صحنه‌ها تنها کاری که می توانستم انجام بدهم دویدن بود که دست آن‌ها به من نرسد. دم در ورودی شهر به یکی‌شان برخوردم، نفس داغش را به صورتم نزدیک و دندان‌های تیزش را نشانم داد، از ترس چشم‌هایم را باز کردم. تمام بدنم عین بید مجنون در بادی هولناک می‌لرزید. دندان‌هایم روی هم دیگر بند نمی‌شد. به خودم دلداری دادم و به ادامه‌ی کارهایم پرداختم. جارو را دستم گرفتم و شروع کردم به تمیز کاری. ذهنم را به سمت قاصدک‌هایی که یکی پشت دیگری از سر و کول جارو بالا می‌رفتند، پرت کردم. یکی‌شان را قاپیدم و گفتم: شیطونک این‌جا چیکار می‌کنی؟ برو قایم شو. اگه دختر کوچولوم بیاد بیرون و تو رو ببینه، توی دست‌های کوچولوش لهت می‌کنه و فوتش کردم به سمت آسمان. باز چشمم به کلاغ‌ها افتاد. قطره‌ای اشک گوشه‌ی چشم‌شان یخ بسته است، به روی خودم نیاوردم. با خودم گفتم: داری کابوس می‌بینی این فقط یک توهم، یک خیال،
یک تصور پوچ است. کلاغ‌ها چند شاخه پایین‌تر آمدند و شروع کردند به قار قار، با تمام وجود قارقارشان را بلندتر اعلام می‌کردند. چنان داد می‌زدند که حس کردم الان است گلویشان پاره شود. یک باره صدایشان قطع شد. با ساکت شدن کلاغ‌ها من هم حس کردم شهر مرده و قندیل بسته. هیچ صدایی از خانه‌ی همسایه نمی‌آید. صدای پسرش که داشت با توپ، بازی می‌کرد قطع شد. کوچیک‌ترین صدا از بیرون و حتا توی خانه که چند دقیقه‌ی پیش سروصدا شنیده می‌شد، نمی‌آمد. سکوت بود و سکوت. سکوتی از جنس ترس که بر در و دیوار خانه، سایه افکنده است. وحشتی تمام فضا را چنگ می‌زد. دلهره با طناب، حلق‌آویز سکوت شده است.
زمان ایستاده. برگ‌ها دیگر توی حوض خوش رقصی نمی‌کنند، ثابت و بی‌حرکتند‌‌، تکان نمی‌خورند، فواره‌ی وسط حوض به شکل فرشته‌ای کوچک یخ زده است در و دیوار خانه نفس نمی‌کشند، صدای زوزه‌ی باد از نطفه خفه شده است. بدنم عین ژله‌ایی لرزان شده، از ترس یا سرما نمی‌دانم؟ تمام آن سکوت در تن و بدنم رخنه کرده‌است و شبیه ماری خوش خط و خال زیر پوستم می‌خزد. به خودم دلداری می‌دادم، این فقط یک توهم پوچ است. با خودم گفتم: خدا به خیر بگذراند. این کلاغ‌ها بدیمن هستند. بعدش خودم خندیدم، خنده‌ام از سر ترس یا هر چیز دیگری بود، نمی‌دانم؟ با خودم گفتم: خانم! مثل ننه‌ها حرف میزنی، انگار تو هم پیر شدی؟ که دوباره سکوت شکسته شد. بعد از مدت طولانی دوباره کلاغ‌ها شروع به قار قار کردند.
صدای همسرم را شنیدم که گفت: خانم دیدی تموم شد! حالا هی بگو کسی رو بیار که بخاری‌ها رو نصب کنه.
بدنم سست و کرخت شده‌است. آن بوی لعنتی دست از سرم بر نمی‌دارد. سرم انگار صدکیلو شده، تلو تلو خوران، خودم را به خانه رساندم. گیج و منگ بودم که نرسیده به داخل هال پذیرایی صدای همهمه از حیاط شنیدم. باز فکر کردم که خیالاتی شده‌ام. لرزش خفیفی در بدنم ایجاد شد. این بار صدا نزدیک‌تر می‌شد، صدا بیخ گوشم است. چشمانم را بدون تکان سر رو به همسرم چرخاندم که ببینم او هم این همهمه‌ها را می‌شنود. دیدم اصلا توجهی نکرد. دستش را گرفتم، گفتم: این صدا را نمی‌شنوی؟ که با آرامش گفت: نه! تو خیالاتی شده‌ایی؛ ولی صدا مدام بلند و بلندتر می‌شد.
پاورچین پاورچین به سمت در ورودی هال پذیرایی رفتم. پرده را کنار زدم. خیلی آرام دستگیره را به سمت پایین کشیدم. دیدم تمام همسایه‌ها، پدر و مادر وسط جمعیت ایستاده‌اند.
مادرم داشت جیغ می‌کشید و پدرم اشک می‌ریخت. جلوتر رفتم… پدر و مادرم را صدا زدم. ولی صدای مرا نمی‌شنیدند. با صدای بلند همسرم را صدا زدم.
-ببین پدر و مادر تو هم هستند.
با چشمانی از حدقه درآمده فکر می‌کرد من دیوانه شده‌ام. به سمت حیاط آمد. انگار تازه متوجه شده است. هاج و واج فقط نگاه می‌کرد. پر حیاط آدم است. همسایه‌ها، پدر و مادرمان، اقوام و چند نفر که لباس فرم بیمارستان تن ‌شان است. چند پلیس دور تا دور حیاط نوار زردی کشیده‌اند و اجازه نمی‌دهند کسی به اتاق‌ها نزدیک شود.
-گفتم: سلام چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ که کسی صدایم را نمی‌شنیید ! این بار بلندتر گفتم.
همسرم خشکش زده، انگار چیز غیرعادی دیده باشد. نگاهش را روی نقطه‌ای در وسط خانه قفل شده بود. صدای دخترم را شنیدم. با موهای فرفری و لباس صورتی‌اش که کلاغ سیاه گنده‌ای با نوک قرمز روی آن کشیده شده بود به سمتم آمد و غرغر می‌کرد. گفت: مامان همه‌ی داستان‌ها تموم شدند؛ دیگه عروسک‌ها هم خسته شدند و خوابیدند. من گشنمه مامان، سردمه چرا؟
دیگه رسیده بود، دم ورودی هال، همین که نزدیک‌تر شد، حس کردم کلاغ روی لباسش دارد پرواز می‌کند و از لباسش جدا می‌شود. دخترم دوید بغلم و گفت: مامان این‌جا چه خبره؟ این همه آدم! باز به یکی‌شان گفتم؛ خانم چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟ جوابم را نداد و از کنارم رد شد.
شنیدیم به همکارش می‌گفت: متاسفانه باز این غول بی‌رنگ جان چند نفر را گرفت. خیلی زود به سمت خانه رفتم. همسرم را دیدم که همان‌طور قفل شده به نقطه‌ایی در وسط هال، من هم رد نگاهش را گرفتم. کلاغ‌های مرده را همراه با جنازه‌های خودمان دیدم. دکترها بالای سرمان ایستاده‌اند…. و ملحفه‌ی سفیدی روی هر سه نفرمان کشیده شد.

نویسنده : مرجان مردانی | سرچشمه : سیمره622(7 اردی‌بهشت1401)
به اشتراک بگذارید
تعداد دیدگاه : 0
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.