امروز : یکشنبه, ۳ تیر , ۱۴۰۳ - 17 ذو الحجة 1445
خاطراتی از خرمآبادِ شصت سال پیش (بخش پنجم)
پل گپ در زمان صفویه و توسط علیمردانخان والی نامدار لرستان و جد والیان لرستان احداث شدهاست.
کلیهی اراضی محدوده بین رودخانه تا جاده دروازه الشتر که آنموقع خاکی بود (سال ۱۳۳۵خورشیدی) زیر کشت سبزیجات و درختان مثمر و غیرمثمر بود؛ زیرا از سراب شهوا دو رشته کانال منشعب میشد، یکی از این کانالها که فعلاً هم موجود است اراضی محدودهي خیابان مطهری شاه بختی سابق تا حد رودخانه را آبی میکرد و به رودخانه کرگانه میریخت و رشتهی دیگر که از بالای مسیر خیابان معلم فعلی سازمان قبلی/ محل ساواک عبور کرده و اراضی بین کانال مذکور و اراضی پایین دست جادهی الشتر را مشروب مینمود که درحال حاضر پر شده و به خیابان تبدیل شده است. این کانال تا پاییندست شهر امتداد داشت و قسمتی از اراضی بالادست علوی را مشروب میکرد. پس از احداث پل ولیعهد تعدادی از متمولین شهر خرمآباد اراضی آبخور سراب شهوا را به منازل مسکونی تبدیل کردند و این اراضی به گرانترین اراضی شهر تبدیل شدند زیرا آنزمان خرمآباد فاقد شبکهي آب لولهکشی بود و افرادی که در اراضی شهوا منزل مسکونی ساختند با لولهکشی آب سراب، بهطور مستقل آب را بهداخل خانههایشان هدایت کردند. از این آب هم بهعنوان، آب آشامیدنی استفاده میشد و هم در حوض خانهها جاری بود و در گرمای تابستان به خانهها طراوت و شادابی میداد. هر صاحبخانهای حوض بزرگی در وسط حیات داشت که آب زلال سراب شهوا از آن میجوشید و خنک و روان جویچههای داخل حیاط را طی میکرد و درختان و سبزیجات و گلها را آبیاری میکرد. آب روان سراب شهوا که از زیر تپه شهوا میجوشید زیبایی و طراوت خاص خود را داشت و مردمان شهر بیشتر روزهای جمعه را درکنار آب روان آن به تفریح و نشاط میپرداختند. نوازندگان محلی با کمانچه و تنبک نشاط و شور و حال بهمردم میدادند، جوانانی که اهل می و مستی بودند دمی به خمره میزدند و با خواندن نواهای عاشقانه یاد معشوقی را زنده نگاه میداشتند که آنرا از دور دیده بودند و حق نداشتند به او نزدیک شوند و ترسان و لرزان گاهی از کوچه معشوق گذری میکردند و آنرا که صدایی خوش بود بهیاد عشقش چهچهای جانانه سر میداد که فریادش بر آسمان بلند میشد. یکی از این عشاق بهنام ………عجب آوای غمانگیز و دلنشینی داشت.خودش جوانی زیبا و رعنا بود که فراق یار او را بهسرحد جنون کشانده بود و سرانجام به معشوق نرسید. عشق، عشق قدیمی بود نه حالا که هیچکس عاشق واقعی نیست. آب سراب شهوا دو رشته آسیاب آبی را بالاتر از محل بهداری فعلی تامین میکرد که از این دو آسیاب آثاری باقی نمانده است. در داخل خرمآباد حدود شش آسیاب آبی وجود داشت که اغلب آنها از بین رفته و تنها آسیاب آبی موسوم به آسیاب گبری در ابتدای پشته پا برجاست که جنس آن از سنگ تراشیده میباشد و از نظر میراث فرهنگی قابل توجه است ولی متاسفانه به آن توجهی نمیشود. احتمالاً آب این آسیاب در زمان باستان از رودخانه کرگانه تامین میشده است چون تنها آب رودخانه کرگانه بر آن مسلط است.
در محل فعلی بیمارستان باختر و درست روبهروی سینما رنگینکمان که توسط مرحوم آراسته ساخته شد و با بهترین سینمای تهران رقابت داشت، قهوهخانه بزرگی بود که از اوایل خرداد ماه محل اتراق افراد میان سال و سال خورده و بهخصوص بازنشستگان ارتش بود که از ساعت پنج بعداز ظهر به بعد اندکاندک تجمع میکردند و با نقل خاطرات خود از جنگ جهانی اول و دوم و دوران سربازی لاف میزدند و گزاف میکردند. ساعت شش بعد از ظهر، مرشد سید مصطفی میآمد و با داستانهایی از شاهنامه فردوسی نقالی و سخنسرایی میکرد من که حدود دوازده سالی از عمرم گذشته بود به اتفاق دوستانم خارج از حصار قهوهخانه مینشستیم و با بازیهای گوناگون خود را سرگرم میکردیم تا سید مصطفی بیاید و ادامه داستان اشکبوس و توس و کاووس و رستم و اسفندیار و گیو و سایر داستانهای اساطیری را، برایمان بازگو نماید،آنجا بودکه من با شاهنامه و شخصیت فردوسی آشنا شدم و بعدها دو بار کتاب شاهنامه را مرور کردم و عاشق اشعارش شدم.
سید مصطفی نقال جوان، بالا بلند و بسیار خوشچهرهای بود که صدایی بسیار زیبا و رسا داشت و تُن صدایش بهقدری بالا بود که تا دور دستها شنیده میشد. داستانهای شاهنامه را آنچنان با زیبایی و تسلط بیان میکرد که شنونده را شیفتهی خود میکرد و هر زمان که داستان را نیمه تمام میگذاشت، ما تا روز بعد بهآن فکر میکردیم که دنباله داستان به کجا ختم خواهد شد. و ما در دنیای کودکی، هریک خود را سهرابی فرض میکردیم که خواستار نام و نشان بودیم.
اوج نقالی روزی بود که سهراب بهدست رستم میباید کشته شود. آن روز حزن و اندوه همه قهوهخانه را فرا میگرفت، پیر مردان از قبل دستمالی جهت پاک کردن اشکهایشان آماده میکردند و زمانی که رستم، سهراب را، بر زمین میزد فریادها بلند میشد و زمانی که تهیگاه سهراب با خنجر رستم پاره میشد گویی روز عاشورا بود صدای گریه و ناله مردان برهوا بلند میشد و اشکها برگونهها جاری میگشت. ما نیز بههمراه آنان ،برای قهرمان جوانی که بهدست پدر کشته میشد، آنقدر اشک میریختیم که چشمانمان پر از خون میشد. اوج گریه زمانی بود که سهراب بهپدرش میگفت:
کنون گر چو ماهی به دریا شوی
و یا چون شب اندر سیاهی شوی
و یا چون ستاره شوی بر سپهر
بتابد بر تو همی ماه و مهر
بخواهد هم از تو پدر کین من
چو بیند که خشت است بالین من
سید مصطفی با حزن و اندوه و در حالی که اشک، از دیدگانش جاری بود این اشعار را میخواند و همگی گریه میکردیم. هنوز هم که بیش از پنچاه سال از آن زمان میگذرد و این اشعار را به ذهن داشتم و نوشتم برای سهراب و آن خاطره، اشک بر دیدگانم جاری شد، گویا امروز همان روزی است که نقال بلند آوازه شهرمان سهراب کُشی کرد. با مرگ سهراب که تقریباً یک هفته مانده به پاییز، به پایان میرسید، نقالی تمام میشد و از آن روز دیگر، نه نقالی به قهوهخانه میآمد و نه کسی در قهوه خانه مینشست. امروزه بسیاری از جوانان ما با فرهنگ غنی شاهنامهخوانی بیگانه هستند و متاسفانه ماهواره و تلویزیون و گوشی همراه و … جای شاهنامه را در خانهها گرفته است و اگر جوانان ما همت نکنند و به فرهنگ خود بها ندهند، دیری نخواهد گذشت که از زبان فارسی نامی نخواهد ماند و لغات خارجی جای خود را در زبان مادری جای خواهد گرفت.
ادامه دارد…
این مطلب بدون برچسب می باشد.
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.