توانا بود هرکه دانا بود
همواره روزگار با سیمره جاری باشید...
Sunday, 7 July , 2024
امروز : یکشنبه, ۱۷ تیر , ۱۴۰۳ - 1 محرم 1446
شناسه خبر : 20100
  پرینتخانه » اجتماعی, لرستان پژوهی تاریخ انتشار : ۰۱ مهر ۱۴۰۲ - ۲۳:۰۱ | | ارسال توسط :

حكايت پوپو و ملوس

حكايت پوپو و ملوس
- روزي نبود كه داد و هوار «مشهدي كشور» پيرزن همسايه‌ی ما به گوش نرسد. زار مي‌زد، دشنام مي‌داد، لعن و نفرين نثار سگ و گربه‌اي كه داشتند حواله مي‌كرد.

مادرم گاه‌گاهي مي‌رفت از قضيه خبر مي‌گرفت وقتي كه برمي‌گشت، مي‌گفت:
– باز پيرزن داشته گاوشان را مي‌دوشيده، كه سگ و گربه به هم پريدند. گاو از ترس رم كرده و شيرش ريخته.
– سگ را پسرش «عبدي» كه براي «مستر فريزر» آمريكايي، پيمانكار طراح آبخيزداري حوزه‌ی سد دز كار مي‌كرد آورده بود. مستر فريزر وقتي رفته بود. كلي اسباب و اثاثيه‌ی منزل از جمله اين سگ را به عبدي بخشيده بود. سگ سفيد، ريزنقش، دست و پا كوتاه، پشمالو به قياس يك گربه بود. نگاه كه مي‌كرد چشم‌هاي نافذي داشت. خيلي قشنگ و تماشايي بود.
– مشكل امّا اين‌جا بود كه عبدي دو تا گاوِ شيردِه داشت. مادرش مشهدي كشور مي‌دوشيدشون و شير را مي‌فروختند و امرارِ معاش مي‌كردند. امّا حالا گربه‌اي كه داشتند از سگِ تازه از راه رسيده بدش مي‌آمد. پيرزن هم هميشه حق را به گربه‌شان مي‌داد. چرا كه سال‌ها بود با او انس گرفته بودند. پيرزن اسم گربه را گذاشته بود «ملوس»، هميشه از شيري كه داشتند، مقداري در كاسه مي‌ريخت و مي‌داد به ملوس تا بخوره. امّا گاه‌بي‌گاه بين پوپو و ملوس جنگ و دعوا سر مي‌گرفت. به‌ويژه هنگامي كه پيرزن مشغول دوشيدن شير بود. سگ به گربه مي‌پريد و گربه پا به فرار مي‌گذاشت. گاو از ترس رَم مي‌كرد. از اين دوئل هميشگي پيرزن بيچاره دست‌ خالي مي‌ماند و كاسه‌ی شير ريخته بود. پيرزن بلند مي‌شد و روي سينه‌ی خودش مي‌كوبيد: الهي جنازه‌ی جفتتونو از اين‌جا ببرن بيرون.
– البته، كار به همين‌جا ختم نمي‌شد. كار جدال سگ و گربه به داخل اتاق هم مي‌كشيد و صداي ترق‌تروق قوري و استكان‌ها بود در جنگ شكسته مي‌شدند. پيرزن كاسه- بشقاب‌هاي شكسته را مي‌آورد به اين و آن نشان مي‌داد. گاه مي‌آمد درِ خانه‌ی ما از حال و روز خودش آه و ناله مي‌كرد. هر وقت كه مي‌آمد پوپو هم مي‌آمد. پيرزن كه حرف مي‌زد. او نگاه مي‌كرد. گوش مي‌خواباند و دُم تكان مي‌داد. مادرم مي‌گفت:
– اين كه آزاري نداره، شايد تقصير گربه‌تونه. پيرزن مي‌گفت:
– يا اين، يا اون. اين منم كه دارم از دست اينا سياه‌روز مي‌شم. هيچي برام نمونده. نه قوري، نه استكان، نه كاسه، نه آينه. همه‌اش از جنگ و جدال اين دو تا خرد و خمير شدن. نفرين مي‌كنم به اون خارجيه كه اين تفحه را به عبدي داده. اي بر جد و آبادش لعنت! بعد مي‌گفت:
– عبدي هم كه صبح مي‌ره شب مي‌آد. از حال و روز من كه خبر نداره. هي مي‌گه به هم عادت مي‌‌كنن! كو عادت! هفت ماه آزگاره نكردن، پس كي ميخوان به هم عادت كنن. وقتي من راهي قبرستون شدم؟!!!
– پوپو امّا برعكس سگ‌هاي ديگر، خيلي مرتب و منظم بود. شاش اگر داشت قضاي حاجت اگر داشت بدو مي‌رفت توي مَوال مي‌كرد. هيچ‌وقت كثافت‌كاري نمي‌كرد. عبدي هم مثل گذشته‌ها تَر و خشكش مي‌كرد. آب گرم مي‌كرد و با شامپوي زيادي كه دختر فريزر داده بود پوپو را مي‌شُست. مي‌گفت:
– پنج سال با من بوده، به من عادت كرده. اين را اگر رها كنيم دو روزه مي‌ميره. اين سگ از اين سگ‌هاي معمولي و خودموني نيست. از نژاد مخصوصي است. خيلي هم گران‌قيمت. حالا خارجي‌‌ها رفتن. اگر بودند كلي پول بابتش مي‌دادند. حالا هم نگهش مي‌دارم تا شايد خارجي‌ها بيان. اونا سگ‌شناساي خوبي هستند. پوپو را ببينند از رو هوا مي‌قاپنش. كشور بنده‌ خدا چه مي‌دونه كه اين حيوون باارزشيه. مادرم فكر مي‌كنه چون اسم سگ روشه از جنس همين سگاست. چه مي‌دونه اينا توي دنيا گران‌ترين جانور روي زمين هستند. دختر مستر فريزر، شبا اينو مي‌برد توي رخت‌خواب خودش مي‌خواباند. هر هفته دو-سه بار حمامش مي‌كرد. با ليف و صابون و شامپوي خارجكي. حالا اومده تو خونه‌ی ما، دا «كشور» چشمش مي‌كنه. اين زبان حاليش نيست بايد با زبان آمريكايي باهاش حرف بزني، بعد چند تا براي پوپو بشكن مي‌زد مي‌گفت:
– آي لاو يو، هلو هلو، گودباي، نايس، پوپو وري وري تنك‌يو، و پوپو شروع مي‌كرد به دُم تكان دادن و لوس‌بازي درآوردن. مي‌گفت:
– تازه من چندين حرف ديگر بلدم باهاش حرف بزنم. ياد گرفتم از دختر مستر فريزر اين زبان‌فهم خوبي هم هست. امّا زبان خارجي.
– پيرزن مشكل ديگري كه با پوپو داشت اين بود كه پوپو ديگر از آن نوع خوراكي‌هايي كه در خانه‌ی مرد آمريكايي خورده بود اينجا نبود بخوره. مي‌بايست بهش شير مي‌دادند و اين براي پيرزن كه امرارِ معاش‌شان با شير گاوي كه داشتند مي‌گذشت سخت بود. غُري مي‌زد و مي‌گفت:
– اين مأمور تو خونه‌ی ما روزي يك كاسه شير هم مي‌خواد بخوره. از كجا بيارم؟ بابا حالا كه هست همين خوراك خودمونو كوفت كنه ديگر چرا شير معاشمونو زهرِ مار كنه.
– پوپو و ملوس امّا گوششون به آه و ناله و نفرين پيرزن بدهكار نبود. هم‌چنان به هم چشم‌غُرّه مي‌كردند و مرتب به هم مي‌پريدند. راه و چاره چي بود؟ چاره‌ی كار در اين بود كه يكي از آن دو نباشد. امّا كدام يك! عبدي بين سه و دو گير كرده بود، مردد بود. گاه مي‌خواست پوپو را ببره و سر به نيست كنه، امّا ما كه مي‌شنيديم التماسش مي‌كرديم كه اين كار را نكنه. چندبار گفتيم بده ما اونو بخريم. حاضريم پوپو رو از تو بخريم. امّا بزرگ‌ترهاي خانه مخالف بودند، مي‌گفتند:
– سگ هر چه باشد حرامي و نجسه. هر كجا پاشو بگذاره، نماز نداره. به‌ويژه اين‌كه پوپو بدون تعارف مي‌آمد و مي‌رفت تو اتاق، رو گليم و گبه پا مي‌گذاشت. اين شد كه از عبدي خواستند اين كار را نكند، پوپو را به ما نفروشه. التماس ما هم بي‌خودي بود و راه به جايي نمي‌برد. حرف، حرفِ بزرگ‌ترها بود.
– امّا آنكه بايد مي‌رفت، بنا بر تصميم عبدي، ملوس بود. ولي آيا پيرزن راضي مي‌شد! نه كه نمي‌شد. گفتند و گفتند تا رضايت داد. گربه را توي گوني كردند و دادند دست ما بچه‌ها تا ببريم و در باغستان‌هاي دوردست رهايش كنيم، جايي كه راه برگشت بلد نباشه. پيرزن از اين كار اشك تو چشم‌هايش دويده بود. گويي طاقت دوري ملوس را نداشت. امّا عبدي اشاره كرد كه ما سريع حركت كنيم. رفتيم گربه در گوني بر دوش، چنگ مي‌زد. وول مي‌خورد، ريزريز ميوميو مي‌كرد. امّا راه نجاتي نداشت. برديم تا دوردست‌ها، در كوچه‌باغي دوردست درِ گوني را باز كرديم و دِ به فرار. برگشتيم، دور و دورتر كه شديم، ديدم از گوني بيرون آمد. تا مدتي حيران مانده بود. بعد يواشكي و بي‌هدف راه افتاد در جهتِ مخالف ما دور شد. ما بچه‌ها خوش‌حال بوديم كه ملوس رفت. امّا پوپو ماند لااقل هر روز مي‌ديديمش بهش عادت كرده بوديم.
– سه روز بود كه از ملوس ديگر خبري نبود. اوضاع آرام شده بود. امّا مشهدي كشور، هم‌چنان به پوپو نفرين مي‌كرد كه هم او باعث شده بود كه گربه‌ی نازي‌نازي‌اش از دست بره.
– همه چيز امّا در سكوت نماند. باز صداي پيرزن بلند شده بود. داشت ليچار بارِ سگ و گربه مي‌كرد.
– يعني چه؟ باز چه خبر شده؟ دويديم و ديديم، كاسة شير پيرزن وارونه شده. گربه از ترس پوپو رفته بود رو ديوار مقابل و پوپو در تلاش براي رسيدن به او، امّا در تلاشي بيهوده. بلي ملوس برگشته بود. و حالا پيرزن چادر‌چاقور كرده بود و در عزم رفتن و آن هم از قهر. عبدي داشت با خنده مانع رفتن مادرش مي‌شد و قسم و آيه كه همين امروز كار پوپو را يكسره مي‌كنه. پيرزن نشسته و ما نظاره‌گر بر كار پوپو كه هم‌چنان داشت روي ديوار مي‌پريد و مي‌افتاد و دوباره و سه‌باره كار را تكرار مي‌كرد امّا پاك بيهوده بود. ملوس كه گويا شير سيري خورده بود داشت روي ديوار روي دهان خودش پنجول مي‌كشيد و بي‌خيال از جست و خيز پوپو اين پايين.
– شب گذشت و فردا ديديم مثل هميشه از پوپو خبري نيست! باخبر شديم كه عبدي سگ بي‌نوا را برده بود به شهر و داده بودش به كسي. امّا نمي‌گفت به كي و كجا؟ نمي‌خواست ديگران بفهمند پوپو كجاست.
– پوپو رفت و خاطره‌اش براي ما ماند. حالا هر كدام به ملوس نگاه مي‌كرديم هم‌چون يك قاتل به چشم ما مي‌آمد. هركه مي‌ديدش پخ‌اش مي‌كرد تا فرار كنه و از جلوي آن‌ها دور بشود. حيفمان مي‌آمد به جاي پوپوي نازنين و نازنازي به گربه‌ی چشم‌‌ارزقي نگاه كنيم. او دشمن سرسخت پوپو بود و كار خودش را كرد. پوپو را دور كرد و شكست داد. ديگر نيازي به مهر و محبت ما نداشت. همين.

نویسنده : علیمردان عسکری‌عالم | سرچشمه : سیمره‌ی شماره‌ی 687 (29 شهریور 1402)
به اشتراک بگذارید
تعداد دیدگاه : 0
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.