توانا بود هرکه دانا بود
همواره روزگار با سیمره جاری باشید...
Thursday, 4 July , 2024
امروز : پنج شنبه, ۱۴ تیر , ۱۴۰۳ - 28 ذو الحجة 1445
شناسه خبر : 8305
  پرینتخانه » فرهنگی, یادداشت تاریخ انتشار : ۲۸ فروردین ۱۴۰۰ - ۸:۴۳ | | ارسال توسط :

تا شقایق هست زندگی باید کرد

تا شقایق هست زندگی باید کرد
علی‌اکبر پناهی تیکان‌تپه، جمعه 28 اسفندماه سال 1321 خورشیدی در تکاب (از توابع شهرستان مراغه استان آذربایجان غربی) در خانواده‌ای اصیل، دین‌باور و آراسته به فرهنگ و خوی ایرانی چشم به جهان گشود.

در سن بیست و پنچ سالگی پس از اخذ مدرک کارشناسی ادبیات فارسی دست سرنوشت، خواسته یا ناخواسته او را به لرستان کشانید. سرزمینی که در آغاز شاید نمی‌‌دانست روزی برای همیشه در آن ماندگار خواهد شد و به محیط زندگی و مدفن او بدل خواهد شد. در همان سال‌های دانشجویی به دلیل علاقه به سوارکاری هر جمعه به سوارکاری می‌رفت. سپس عضو باشگاه سوارکاری خرم‌آباد شد. دست حوادث باعث شد گذر او به سراب‌دوره بیفتد. کوه و جنگل و باد و اسب و انسان … در بخش چگنی چون عاشقی دلداه گرفتار سر پنجه باد حوادث روزگار شد.
وی پس از دو سال اقامت در سراب دوره، عاشق سرزمین و فرهنگ کهن این دیار شد و در سال ۱۳۴۷ به‌عنوان آموزگار به دهستان شاهی‌وند رفت. دهستانی که در آن زمان با بیش از ۵۰ روستای پراکنده در اوج کمبود و محرومیت این مردم از صنعت برق، آب لوله‌کشی، جاده مناسب، امکانات پزشکی، تلفن، حمام و … کمر همت بست در آن‌جا بماند و برای تغییر این شرایط ناعادلانه در حد توان و علاقه‌ي خود بکوشد.
انگیزه، سرمایه و جان‌مایه‌ی اصلی او هنگام رفتن به دهستان شاهی‌وند. افروختن پرتوی از آگاهی و فرهنگ و افشاندن بذر معرفت در میان کودکان معصومی بود که قربانیان امروز و فردای این کمبودها بودند. نسل معصومی که آینده به آنان تعلق داشت، اما امکان بالیدن و ساختن آینده‌ای متفاوت از آنان دریغ شده بود.
او با کوله‌باری از عشق، عشقی راستین به حرمت انسان و هم‌نوعانش، زادگاه زیبا و فرصت‌ بالیدن در یک خانواده‌ي مرفه شهری را رها کرد و در حقیقت سمرقند و بخارای آینده‌ي اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی خود را به خال هندوی سرزمینی بخشید که عاشق تاریخ، فرهنگ، جغرافیا و مردمان ساده و صادق و زحمتکش آن شده بود.
وی ناظر و شاهد صادق بسیاری از رویداهدهای تاریخی، سیاسی و اجتماعی سال‌های آخر دهه بیست و آغاز دهه سی ایران بوده است. هر چند او ظهور پیشه‌وری را به چشم خود ندیده بود، اما بی‌شک داستان آن را در کتاب‌ها و مطبوعات خوانده، یا از زبان بزرگان شنیده بود. اما حس وطن‌پرستی و عشقش به ایران و تمدن و فرهنگ آن، مانع از افتادن او در کژراهه‌ها شد.
وی جریان ملی شدن صنعت نفت و نخست‌وزیری دکتر مصدق و بیست و هشتم مرداد ماه سال ۱۳۳۲ را به یاد داشت و جریان سر برآوردن احزاب چپ و راست و مکتب‌های رنگارنگ آن سال‌ها را شاهد بود اما در سراب وعده‌های پوچ و دروغین احزاب و مکاتب سیاسی چپ و راست به دنبال آرمان‌های فریبنده‌ي سیاسی نرفت. در همان سال‌های حضور در روستای چَم‌پلک کتاب‌خانه‌ي بزرگی داشت که آثار فراوانی در زمینه‌ی مسائل تاریخی، اجتماعی، روان‌شناسی، مذهبی و رمان‌های خارجی و ایرانی در آن به چشم می‌خورد و از جمله چشم‌گیرترین این کتاب‌ها دو جلد قرآن مجید و نهج‌البلاغه با نفیس‌ترین چاپ و صحافی بود آن زمان بود. او سال‌های متمادی در آن روستای دورافتاده به مطالعه می‌پرداخت و با وجود برخورداری از سطح سواد و تجارب فرهنگی بسیار پردامنه و ژرف، به جای آه و ناله سر دادن، ایراد گرفتن و غرزدن‌های روشن‌فکرانه، در میان محروم‌ترین اقشار جامعه‌ی روستایی زندگی کرد و شخصیت فرهنگی ناب و استثنایی او در کنار مردم روستایی، با درد و محرومیت‌های تاریخی آنان ورز داده شد. این بود که با تمام توان و با همه‌ی تجارب و داشته‌های خود در صدد درمان برآمد؛ و یکه و تنها راه تغییر دادن شرایط و مفید و مؤثر بودن و خدمت صادقانه و بی‌ریا بدون هیچ چشم‌داشتی را پیدا کرد.
او درد را دیده بود و آن را با تمام جان خود حس کرده بود، اما به جای نشستن و افسوس خوردن، یا بازگشتن به شهر و رفتن به دنبال زندگی مدرن و پیش‌رفت‌‌های اقتصادی (که از هر نظر شرایط آن را داشت) تصمیم دشواری گرفت و با خود عهد کرد در میان این مردم ساده و محروم، با شرایط آنان زندگی کند و در کنار آنان به دنبال پیدا کردن درمانی برای آن همه محرومیت بگردد که طعم تلخ آن را با سلول سلول خویش چشیده بود. او برای تغییر دادن این شرایط، به جای آن که چهره‌اش را چون یک ناجی در ذهن جوانان جامعه بنشاند، تمام درآمدهای حاصل از زحماتش را، پول نان سفره و خورد و خوراک روزانه‌اش را صرف تامین و خرید وسائل آموزشی کودکان محروم روستای چم‌پلک و روستاهای مجاور کرد. او درآمد اندکش را نه صرف خرید گلوله و تفنگ کرد و نه خویشتن را در پستوی آن اندیشه‌ها و مکاتب وارداتی زندانی کرد. همان مکاتب‌ چپ یا راست که به خوبی تشخیص داده بود. هرکدام ساز خود را می‌زنند و نان خود را می‌خورند.
او مانند برخی از هم‌وطنانش که در عالم خیال، خود را «چه‌گوارا»یی وطنی تصور می‌کردند، و مانند راهزنان، رهایی هم‌وطنان خود را گلوله و تفنگ می‌دانستند. آن هم در دل کوه و کمر، او خود را تنها یک خدمت‌گزار می‌دید. به معنای وسیع کلمه.
علی اکبر پناهی؛ با این پشتوانه، کوله‌بارش را برداشت و به دهستان شاهی‌وند رفت، و مرد و مردانه کمر همت را برای خدمت به ساکنان آن دیار محکم بست و تا آخر ایستاد.
او به میان مردمانی دین‌باور، ساده، بی‌ریا، بی‌آلایش و مهمان‌نواز، رفت همین خصوصیت‌ها، اراده‌اش را در اجرای مسئولیتی که عهده‌دار شده بود راسخ‌تر کرد. او صداقت را دید و پاسخ آن را هم با صداقت داد. آن‌چنان که خود، در جریان خاطراتش آورده است. و حتا در آغاز با تلاش خستگی‌ناپذیر و التماس و گریه و گاه با تهدید و فوت و فنی که به کار می‌بست، روستاییان را وادار به ساختن دبستان کرد و چون اولیا کودکان تلاش‌های صادقانه و بی‌مزد و منت او را دیدند، به او اعتماد کردند و چنین شد که آستین همت بالا زد و با عشق و علاقه دبستان روستا را به کمک روستاییان بنا نمود. در جریان ساختن دبستان؛ با دست خود خشت زد، کارگری و بنایی کرد تا چراغ مدرسه‌ای روشن شود. او با بهره‌گیری از پشت‌کار خدادادی‌اش برای روستاییان از خرد و کلان شناسنامه تهیه کرد. به مشکلات شخصی آنان رسیدگی می‌کرد و سرانجام چنان شور و شوقی در روستاییان به راه انداخت که حتا بزرگ‌سالان را نیز به کلاس درس کشانید. دل‌سوزی و توجه و صداقتش او را در میان مردم شاهی‌وند جا انداخت. فعالیت‌های راستین و دل‌سوزانه‌اش، توجه مسئولان آموزش و پرورش را به سوی او جلب کرد. تا آن‌جا که علاوه بر آغاز فعالیت دبستان روستا به جایگاه معلم و راهنمای تعلیماتی همه کلاس‌های پیکار با بی‌سوادی سراسر دهستان شاهی‌وند منصوب شد. در کنار این مسئولیت موظف به دایر کردن کلاس و راهنمایی آموزگاران این دهستان شد. کلاس‌هایی که هر یک در نقطه‌ای از مناطق سخت‌گذر و دورافتاده و بدون راه ارتباطی قرار داشتند. او ناگزیر برای راه‌اندازی و بازدید از کلاس‌ها، شب و روز با پای پیاده مسافت‌های طولانی را طی می‌کرد. بدون ترس از حمله حیوانات درنده و رهزنان شبانه آن دیار در آن روزگار در همه جا نور دانش و فرهنگ می‌افشاند و عشق و امید برمی‌انگیخت این گونه رفت و آمدهای شبانه و روزانه و حضور او در مناطق دسترسی ناپذیر باعث شده بود تا ساکنان شاهی‌وند رفتار او را رازآلود بدانند و به مزاج به او لقب جن بدهند.
بارها از بیش‌تر اهالی چم پلک می‌شنید می‌شد که می‌گفتند: «مسیرها و راه‌هایی را که پناهی شبانه با پای پیاده طی می‌کند، ما که ساکن این دیار هستیم و آشنا با محیط، جرئت نداریم روز از آن مسیرها عبور کنیم.»
او در اکثر موارد برای بیش‌تر دانش‌آموزان، از بضاعت اندک خود مایه گذاشت تا امکانات تحصیل‌شان را فراهم آورد. به نیازمندان کمک می‌کرد و با آن که نیت او واقعاً خیر‌خواهانه بود و همتش عالی، ولی با دریغ و تاسف دستش برای ایجاد کارهای بزرگ خالی بود و به همین دلیل در اجرای این نیت خیرخواهانه، روزی ناچار شد کتاب‌خانه‌اش را که برگ صفحات هر یک از کتاب‌ها، به بندبند جانش پیوند داشت، به‌فروش برساند. شاید باورکردنی نباشد، اما مردم محل گفته‌اند که او حتا کت و شلوارش را هم در این راه فروخت.
روزی که در بازدید نماینده‌ی استانی نهضت پیکار با بی‌سوادی از کلاس‌های تحت راهنمایی او در منطقه شاهی‌وند و روستای چم‌بلک، به او گفته می‌شود «آقای پناهی، فعالیت‌های توام با عشق و فداکاری و صداقت و پای‌مردی تو مرا به یاد آلبرت شواییتزر می‌اندازد.» منظور از بیان این تشبیه و هم‌سان‌سازی نه اغراق بود و نه تعریف و تمجید و نه چیدن بادمجان دور قاب و نه ستایشی که او را به جاده انحراف بکشاند، تا در خلوت خود را «طاووس علیین» و برتر و فراتر از دیگران به‌حساب آورد. مقایسه‌ای بود از سر صدق زیرا او برای پیش‌برد هدف انسانی خود، دست به کارهایی می‌زد که باور کردن آن شاید برای بسیاری از مردم دشوار به نظر برسد و چنین قضاوت‌هایی برای آنان اغراق آمیز به نظر آید؛ ولی باید صادقانه اعتراف نمود آن‌چه گفته‌اند بیانگر آن چیزی است که او انجام داده و درسی است که او با عشق و فروتنی و فداکاری به دیگران آموخته است و شاهدان عینی بسیاری به آن گواهی می‌دهند و اثبات کننده‌ی درستی این روایت‌هایند.
علی‌اکبر پناهی، از معدود افرادی است که بی‌نهایت مقید به عفاف و پاک‌دامنی هستند. در طول یک دهه فعالیت آموزشی نامبرده و حشر و نشر با آحاد ساکنان شاهی‌وند. هیچ موردی و به هیچ شکلی، که نشان از عبور نامبرده از خط قرمز پاک‌دامنی باشد، نه دیده، و نه شنیده شده است. پاک‌دامنی خالصانه‌ای که نشئت گرفته از تربیت دینی و مذهبی اوست که در زیر سایه پدری با ایمان (زنده‌یاد محمدحسین پناهی) و در دامن مادری عفیف و مومنه (زنده‌یاد سرو جهان رشیدی) کسب کرده بودند. این خصلت نیز در کنار دیگر ویژگی-های سازنده شخصی وی، عمده‌ترین علتی بود که جامعه روستانشین و مقید به مبانی عفاف و پاک‌دامنی، پذیرای او شود. تا آن‌جا که همه ساکنان سراسر دهستان شاهی‌وند و فراتر از آن تا ساکنان بلندی‌های سرسورن و سرکوه هومیان، از زن و مرد، او را نه به چشم یک «نامحرم» و «بیگانه» بلکه چون فردی از افراد و عضوی دلسوز از خانواده خود می‌دانستند. از شگفتی‌های روزگار تربیت یک بچه گرگ به نام تپه بود که نامه رسان او بود و مرکب راه او اسبی به نام غزل و ارغوان که در دل طبیعت کوهستانی و در نبود امکانات گره‌گشای عزم راستین او بود.
در جریان صلح و آشتی دادن، برطرف کردن نزاع‌های خانوادگی و قومی، برگزاری مراسم عقد و خواستگاری و ازدواج، وی فردی صاحب رای و گره‌گشا و طرف اعتماد بود که پا به پای ریش‌سفیدان حلال مشکلات مردم بومی بود و همه روستاهای شاهی‌وند و حومه او را مشیر و مشاور خود می‌دانستند. در ادامه تلاش‌های ماندگارش از حدود سال ۱۳۵۷ تا پایان عمر گرانبارش (بیش از چهار دهه) در گسترش فضای سبز و فرهنگ طبیعت دوستی و گل‌دوستی، کارستانی نمود بی‌سابقه و دامن‌گستر که شرح آن خود حدیث مفصلی است و هزاران هزار گل و گیاه و درخت و درختچه را پرورید و مشام جان‌ها را به عطر هستی معطر کرد و نیز قلم خویش را به‌کار گرفت و نوشت و اندیشه‌هایش را ماندگار کرد.
علی‌اکبر پناهی، از استعداد شاعری هم برخوردار بودند. او ذاتاً، در حد خود، شاعر است. سروده‌هایش بیش‌تر رنگ و بوی اجتماعی، شکوائیه‌ها، پند و اندرز و حدیث نفس دارد که طنینی از دوردست دلباختگی از آن حس می‌شود. سروده‌هایش بیش‌تر در قالب غزل، مثنوی و دو بیتی است. ازدواج او با دختری از روستای سیاه‌چم شاهی‌وند، او را در این سرزمین ماندگار ساخت البته این ازدواج عامل کلیدی ادامه فعالیت‌های عاشقانه و انسان‌دوستانه‌اش در امر تدریس نبود، ولی می‌توان آن را علتی موثر به‌حساب آورد.
او، عاقبت در نیمه دوم دهه‌ی هفتاد زندگی در سیزدهم اسفندماه ۱۳۹۹ پس از حدود سه هفته بستری در بیمارستانی در قزوین بر اثر سانحه تصادف، جان به جان آفرین تسلیم کرد و رخ در نقاب خاک کشید. اما به راستی هرگز آن را که دلش زنده شد به عشق می‌توان مرده انگاشت؟ با آن که ثمرات و برکات عمر گرانبار و ارزشمند چنین کسانی را پایانی نیست، اما به راستی غم هجران او را نیز یارای قلم و بیان نیست که او در حافظه‌ی مردمان قدرشناس روستایی و نیز در ذهن و ضمیر بیش از چهارصد معلم ویژه‌ای که تربیت نموده‌است جاری و تا ابد ماندگار خواهد بود. و شایسته است دوستدارانش به ویژه خانواده داغدارش در پی اعتلا و نکوداشت اهداف و اندیشه‌های آن تلاشگر فرهیخته‌ی حوزه‌ی فرهنگ و دانایی باشند. او دوستدار طبیعت رازآمیز کوهستان و طبیعت زیبای زاگرس و و عاشق بلوط‌ها و شقایق‌ها بود و همواره نام و یاد و خاطره‌ی پایمردی‌ها و تلاش‌های انسانی و ثمربخش او زنده است. او بخشی از فرهنگ و تاریخچه‌ی کوهدشت است و در سایه‌سار عشق پاک و آسمانی او، خانواده و همسرش و سه پسر و دو دختر و هفت نوه‌ی عزیزش، در کنار مردم فرهنگ دوست و سربلند کوهدشت پاداش یک عمر تلاش خود را از خداوند بزرگ و مهر و محبت هم‌شهریانش دریافت خواهند کرد.
چه زیباست این یادنامه را با فرازی از مکتوبات او ببندیم که خود از هیچ تلاشی در نکوداشت هم‌وطنان و هم‌شهریانش فروگذار نمی‌کرد: سپاس بی‌کران، آفریننده هستی را که پس از مرگ پدر، لطف خداوندیش سایه‌گستر سرم شد تا اندیشه نکو زیستن را بیاموزم و در همه سال‌های زندگی‌ام، در حد توان و امکان با کردار، پندار و گفتار نیک و خداپسندانه موجب آسایش خویش، آرامش دیگران و خشنودی ذات بی‌همتایش شوم.
سپاس خدایی را که توانم بخشید تا سال‌هایی از دوران جوانی‌ام را در محروم‌ترین روستاهای کشور عزیزم ایران (روستاهای بخش چگنی استان لرستان) وقف تدریس کودکان و بزرگ‌سالان نمایم تا خواندن و نوشتن را بیاموزند.
سپاس او را که رهنمودم شد، تا انگیزه‌ای باشم برای دایر کردن مدرسه در بیش از پنجاه روستای بزرگ و کوچک مدارس ساخته شده از گل و خشت، تا جوانانی از همین لرستان عزیز، به عنوان آموزگار پیکار با بی‌سوادی، با پذیرفتن سختی‌های فراوان با تلاش‌های خستگی‌ناپذیر، در این روستاهای دور افتاده بدون هیچ‌گونه امکانات رفاهی، بهداشتی و آموزشی به کودکان و بزرگ‌سالان خواندن و نوشتن بیاموزند. بدین‌وسیله از همه آن عزیزان که در آن سال‌ها با من همکاری صمیمانه داشته‌اند سپاس‌گزاری می‌کنم. باشد به این باور برسیم که هرکس باید به سهم خود در راه آبادانی و سربلندی سرزمین و وطن عزیزمان فارغ از هر آفرین و نفرینی گام بردارد و تلاش نماید.
قدرشناسی و فرهیختگی این انسان بزرگ آن‌جا به اوج می‌رسد که خود می‌نویسد:
«باید به روان پاک بانو شاه‌دوستی و هاشم‌بگ شاهی‌وند درود بفرستیم که آن دو، سال‌ها برای من مادری و پدری مهربان بودند. شاه‌دوستی آن بانوی مهربان و هاشم‌بگ آن مرد شیرین و مهربان سال‌ها با گشاده‌رویی از آموزگاران شاهی‌وند که برای تشکیل جلسه ماهانه مهمان من بودند پذیرایی کردند.» و چه زیبا آقای محمدحسین توسلی در وصف ایشان نوشته‌اند: «آقای پناهی به خدا جای تو در بهشت است. باشد که این مرد بزرگ با مرادش امام پرهیزگاران امام علی(ع) هم‌نشین باشد و راهش پر رهرو و جاودانه بماند.»
از آن مرحوم علاوه بر کتاب ارزشمند «از دوره تا گاشمار» آثار دیگری چون «شوردلدادگی»، «لاله واژگون و پاکبانان» است که امید می‌رود پس از عروج آن عزیز به نحو شایسته‌ای از سوی خانواده و دوستداران آن عزیز، به زیور طبع آراسته شوند.

پی‌نویس:
۱-تکاب در سال تولد او (۱۳۲۱) تیکان‌تپه نام داشت و یکی از بخش‌های شهرستان مراغه بود. این منطقه‌ی کوهستانی و معتدل در جنوب خاوری مراغه واقع است و در آن زمان دارای دو دهستان به نام حومه تکاپ و احمدآباد شامل ۷۸ آبادی بزرگ و کوچک بود و جمع سکنه آن به اضافه سکنه قصبه تکاپ در حدود ۲۲۷۷۹ نفر بود و قراء مهم آن عبارت بود از: سلقون آغاج، قرخلو، احمدآباد بالا و پایین، سرنجه، چراغ تپه، حسن‌آباد، قزل قشلاق، همپا، (فرهنگ جغرافیایی ایران، جلد ۴). گفتنی است امروزه تکاب یکی از شهرستان‌های استان آذربایجان غربی است که درای ۲ شهر و ۶ دهستان است و بیش از ۹۰ هزار نفر جمعیت دارد.

نویسنده : نادر آزادبخت- اسحاق عیدی | سرچشمه : سیمره‌ی571(14 فروردین‌ماه1400)
به اشتراک بگذارید
تعداد دیدگاه : 0
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.