توانا بود هرکه دانا بود
همواره روزگار با سیمره جاری باشید...
Sunday, 7 July , 2024
امروز : یکشنبه, ۱۷ تیر , ۱۴۰۳ - 1 محرم 1446
شناسه خبر : 14380
  پرینتخانه » اجتماعی, یادداشت تاریخ انتشار : ۳۱ مرداد ۱۴۰۱ - ۱۲:۱۹ | | ارسال توسط :

بازی با آبرو و عزت «تَبَلْوُرْ» 

بازی با آبرو و عزت «تَبَلْوُرْ» 
یک آقایی که سخن‌گو نیست اما شغلش سخن‌گویی است و باید سخن نیک و نفیس بگوید، جلوی چشم حیرت‌زده‌ی میلیون‌ها آدم آبرو و عزت واژه‌ي «تَبَلْوُرْ» را برد. واژه را انداخت زیر دست و پا و لگدمالش کرد.
 دندان ندانستنش را فرو کرد در تن واژه و زار و زخمی‌اش کرد. طوری صدایش کرد که سبب خنده و خوش‌مزگی شد. جوری برخورد کرد که انگار تَبَلْوُرْ واژه‌ی بیگانه‌ای است که یواشکی و غیرقانونی وارد زبان فارسی شده و هیچ نشان و نام و سابقه و سامانی در این زبان ندارد. کاری کرد که سنگ این واژه پیش واژه‌های دیگر سبک شد. سبب شد که مردم واژه‌ی تبلور را دست بیندازند. برایش حرف در بیاورند. بهانه‌ی بی‌احترامی را جور کرد.
 آقای سخن‌گو بعد هم انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است، بی‌هیچ بحث و بهانه‌ای رفت پی کار و زی یارش. انگار نه انگار که حرمتی را سبک کرده و حریمی را دریده است.
حساب کنید اگر ایشان بلور خانم را صدا می‌کرد بَلْوَر خانم یا بُلْوِر خانم، چندین بار باید معذرت‌خواهی می‌کرد تا دل بُلور خانم را به دست بیاورد!
اصلاً فکر کنید تَبَلْوُر دل گنده است و بی‌خیال. روزگار دیده و راه رفته و از این رنجش‌ها فراوان دیده، آن آقای سخن‌گو نباید به فکر آبروی خودش باشد؟ این مایه‌ی بی‌مبالاتی حیرت‌آور نیست؟ این همه بی‌خیالی به خدا نوبر است!
دوره‌ی راهنمایی سن و سال عجیبی است. عالمی است سوای همه‌ی عوالم دیگر. خودت هم حال خودت را نمی‌فهمی. نه هنوز آن‌قدر جا باز کرده‌ای و بزرگ شده‌ای که تام و تمام دیده شوی و برایت کنار سفره کاسه و «کَمچَه»۱ بگذارند و نه هنوز آن‌قدر ملوس مانده‌ای که حرفت را صلوات بخوانند و پیشابت را غیرنجس. نه صدایت شنیدنی است و نه صورتت دیدنی. صدایت به صدای جوجه خروس نابالغ می‌ماند. انگار که ارّه‌ي آهنگری در گلویت روشن کرده‌اند. صورتت بی‌شباهت به کِشت‌زار آفت‌زده نیست. چند تار کُرکِ بی‌رنگ و رو روی چانه‌ات در آمده‌است. پشت لبت بور شده است اما هنوز بار نگرفته است. تازه اگر شانس بیاوری و استافیلوکوک صورتت را شخم نزده باشد. حکم برزخ را دارد این سن و سال. نه داخل آمده‌ای، نه بیرون ایستاده‌ای. بر «آسو»۲ ایستاده‌ای و خیال می‌کنی دیده نمی‌شوی. از درون در غلیان و غُرشی، بیرون در بَست و بُرِش. دست‌ها دِنگال و پاها دراز. حکم «سِلِنجْ»۳ پیدا می‌کنی! زورمندی اما بسیار ضعیف. کوچک‌ترین دست‌اندازی چپه‌ات می‌کند. اولین نه نابودت می‌کند. یک تُپُق تباهی‌ات را رقم می‌زند. بار غرورت را بنز خاور نمی‌کشد و باد غیرتت در باور نمی‌گنجد. آینه را می‌مانی بی‌خَشی اما، پر خطا.
در چنین سن و سال و حال و احوالی آقای سبزواری دبیر تاریخ از من خواست که درس را بخوانم. قضا گفت گیر و قدر گفت دِه و در همان واژه‌ی نخستین ذهنم زمین خورد و زبانم یاری نکرد. به جای کشور ایران گفتم کِشمَر ایران! تیر از کمان رفته و آب از مَشک ریخته. خنده‌ی بچه‌ها که بلند شد از خجالت مثل کلوخ افتاده در آب از هم گسیختم. ریختم. فرسوده شدم. غرورم آب شد و غیرتم بخار. گویی که عور و عریان ایستاده بودم در میدان شهر و مردم اطرافم را گرفته و به هم‌دیگر نشانم می‌دادند. این همان است که گفت کِشمَر. چطوری کِشمَر؟ از کِشمَر ایران چه خبر؟ آقای کِشمَر!
احساس عمیق شکست و شرمساری سبب شد که مریض شوم. خوابم پر شد از کابوس. از خوردن افتادم. ترس از مدرسه پیدا کردم.  فوبیای هم‌کلاسی گرفتم. قهرمان‌ها را دیده‌اید وقتی شکست می‌خورند و کم می‌آورند گوشه‌گیر می‌شوند و گند می‌زنند به زار و زندگیشان. من آن حال را داشتم.
شش ماه تمام آن حس حسرت و هراس همراهم بود. رنج رهایم نمی‌کرد. خیال خجالت خِفتَم کرده بود. گناه گلویم را گرفته بود. اگر الان بود کَمِ کَم باید ده- دوازده جلسه مشاوره می‌رفتم و روبه‌روی تراپیست می‌نشستم. کِشمَر شده بود کابوسم. چنان به بیچارگی افتادم که وزن کم کردم و آقای افشار دبیر دینی یک روز دستم را گرفت و کنار کشید و گفت پسر تو سرطان نداری؟ به‌خاطر یک کلمه اشتباه تا کجا که نرفتم؟ چه بلاها که سرم نیامد. زخمی خوردم که شش ماه طول کشید تا التیام یابد و هنوز هم جوشگاهش گره‌ای است در جانم.
حال و روز خودم را بعد از آن روز که یاد می‌آورم دلم به حال آقای سخن‌گو می‌سوزد. اگر آدم عارداری باشد، چه عذابی خواهد کشید. خوف و خجالت رهایش نخواهد کرد. روزها و شب‌های سختی را پیش‌رو خواهدداشت. افسردگی عذابش خواهد داد. وزن از دست خواهد داد و شاید کسی آرام در گوشش بگوید فلانی سرطان نداری؟ کابوس میان خواب‌هایش رخنه خواهدکرد و رنگ از رویاهایش خواهدگرفت.
 خدا کند آقای سخن‌گو مثل من نباشد، آدم بی‌عاری باشد و برای خودش عذاب نسازد.
پی‌نویس‌ها:
۱- قاشق
۲- افق، خط افق
  ۳- جرثقیل
*هرگونه برداشت و تلخیص از مطالب این تارنما بدون ذکر منبع ممنوع است و پیگرد قانونی دارد.
نویسنده : ماشا اکبری | سرچشمه : سیمره633(15 اَمرداد1401)
به اشتراک بگذارید
تعداد دیدگاه : 0
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.