امروز : یکشنبه, ۱۷ تیر , ۱۴۰۳ - 1 محرم 1446
- اولین پیام پزشکیان خطاب به مردم پس از اعلام نتایج انتخابات: این تازه آغاز همراهی ماست / مسیر دشوار پیشرو جز با همراهی، همدلی و اعتماد شما هموار نخواهد شد / سوگند میخورم که در این راه تنهایتان نخواهم گذاشت؛ تنهایم نگذارید
- «مسعود پزشکیان» نهمین رییسِ جمهور ایران شد
- تحلیلی کوتاه از بازی همستر کومبات
- نسبت ما و انتخابات
- رابطهی عشق و نفرت نسبت به قدرت غالب
باهم و تنها!
تا ساعت ملاقات فرابرسد وقت بود که در حیاط بیمارستان نظارهگر رفتوآمد و غمهای دیگران هم باشم.
بیمارستانها را با درد و درمان و گاهی هم مرگ میشناسند! اما صحنههای دیگری هم هست که انسان را از وجود تهی کند، به باورم «تنهایی» یکی از آنهاست!
در حیاط بیمارستان مردی حدوداً ۵۵ تا ۶۰ ساله را دیدم که تنومندی و درشتی هیکلش جلب توجه میکرد. کت و شلوار پوشیده و سر به زیر کیفی در دست که تداعی کنندهی مدرسان دانشگاه بود اما در عین تمیزی، لباسهای اتو نخورده و موهای نامرتبش نشان میداد گرفتاریاش آغاز شده و زمان برایش کیمیاست. وارد حیاط بیمارستان که شد تلفن همراهش زنگ خورد. همانجا ایستاد و جواب داد و ناگهان بیآنکه نگران خاکآلودگی زمین باشد لبهی بلوار وسط حیاط نشست. مکالمهاش پایان یافت. خبر خوبی نبود چون کیفش را روی زانوی غم گذاشت و دستانش را تکیهگاه پیشانی کرد و هقهق گریهاش با صدای بلند آغاز شد!
کلانشهر تهران بود و یکنفر هرچند درشتاندام، چون قطرهای در هیاهویش با غم خود انگار گم شده بود و کسی او را نمیدید! یکی ویلچر بیمارش را پیش میراند، دیگری چند قلم دارو در دست با سرعت میدوید و برخی هم گرفتار گوشیهایشان بودند! مکثهای کوتاه و تکاندادن سر به نشانهی تاسف واکنش آنان به گریه های آن مرد بود. دلم میخواست دردش را بدانم و درمان نیزهم! اما نمیدانستم و انسان این دوران از ارتباط با غریبهها و واکنش آنها واهمه دارد. دو دل بودنم برای نزدیک شدن به آن کوه از مرد – که در کمتر ازچند دقیقه چون تپهای از خاکستر زمینگیر شده بود – ادامه داشت و هقهق او هم. آخرش دل به دریا زدم و به او نزدیک شدم برای آنکه متوجه حضورم شود دست روی شانهاش گذاشتم و گفتم:«فدات شم میدونم خبر ناگوار شنیدی. اما به دور و برت نگاه کن اینجا هیچکس بیغم نیست، اصلاً انسان بیغم وجود ندارد.» گویی پیامم را پذیرفت، سر برداشت نگاهم کرد به نشان احترام نیمخیزی برداشت تا سر پا بایستد که با یک دست شانهاش را پایین گرفتم تا بلند نشود و همزمان در کنارش نشستم. پرسیدم کاری از دست من برمیاد؟ ممکنه بگی چی شده؟ با چشمان تر گفت: «زنم، شریک زندگیام، همدم تنهاییام، … مرا تنها گذاشت و مُرد !»
دلم میخواست زمانهای قدیمتر بود و سرزمین لرستان و رسم مویهسرایی، تا برای همدردی در کنارش با صدای بلند ناله کنم؛ «مَر کسی بو کس نه مِردی بو / فلک ظلم و زور لیش نهکرده بو؟ ) اما نه زمان، آن بود و نه زمین، نه او زبان مویه را میفهمید و نه من هنر مویه سرایی داشتم پس به همان نشستن در کنارش و گفتن آن چند جمله اکتفا کردم.
واقعا تنها شده بود بدتر از بقیهی عمرش همین لحظهای بود که برای شنیدن آغاز تنهایی کسی نبود با او گریه کند، کسی نبود دستش را بگیرد و به کناری بکشاند کسی نبود تا حداقل امروز به جایش دوندگی کند. به او گفتم هرچه هست اینجا ماندن و گریه گریه کردن بس است بایست و پیگیر کاروباری باش که بر تو آوار شده است! چون عصا به من تکیه کرد و ایستاد یک کلمه گفت: ممنونم اما نگاهش کلمات و سوالهای دیگری هم داشت. شاید برایش عجیب بود که در عصر تنهایی و فرار آدمها از همدیگر چطور یک ناشناس به او نزدیک شد و با او همدردی کرد؟ فرصت و امکان ادامهی صحبت با همدیگر را نداشتیم اما همچنان که من منتظر بودم او طبقات و راهروهای بیمارستان را میگشت. گویا زنش درهمین بیمارستان بستری بود، و او چند دقیقه قبل از رسیدن بر بالینش، تلفنی از تنها مردن او و تنها ماندن خویش خبردار گشت! و حالا برای انجام تسویه و تشریفات، در میان آن جمعیت تنهای تنها در تکاپو بود. در آن ازدحام بیشتر آدمهایی که از کنار همدیگر رد میشدند نمیدانستند به جز خود دیگران هم چه غم بزرگی دارند! همه دنبال غم خویش بودند، باهم و تنها!
این مطلب بدون برچسب می باشد.
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.